امروز بالاخره بعد از مدتها با تراپیستم حرف زدم. از این دو هفته تخمی برایش گفتهام و همینطور اشک ریختم. پیش این آدم خود واقعیام را میبینم که چطور به جان خودم افتادم و رها نمیکنم و همیشه در انتظار تایید دیگریام. هر قدمی که برمیدارم تهش برمیگردد به تایید دیگری. کاش این دیگری کمی دست از سرم برمیداشت تا میتوانستم از بودن با خودم لذت ببرم. چنین روحیهای داشتن عذاب الیمی است. هر قدمی که برمیدارید چشمتان میچرخد ببینید چه کسی دارد نگاه میکند. اگر آن دیگری متوجه شما باشد تایید و تحسین کند قدم بعدی را برمیدارید. من اینقدر ضعیف و ناتوانم در خودم بودن که برای نگه داشتن هرکسی باجها میدهم. اینکه متوجه این موضوع هستم خوشحالم میکند ولی اینکه هنوز نتوانستم بفهمم به شکل متفاوتی دیگری هم میشود زندگی کرد غمم میدهد. این یاد گرفتن و یاد گرفتن و یادگرفتن. کاش بتوانم زندگیای داشته باشم که به حد تعادل در آن «من» مهم هستم نه «دیگری».
این یکی خیلی آشناست. خیلی.
شاخ غولم که بشکونم، وقتی کسی نباشه که تأیید کنه انگار هیچکاری نکردم.
همهچیز پودر میشه کف دستام.