اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و چهل و هفتم

وقت‌هایی که سرکارم به لپ‌تاپم دسترسی دارم. با گوشی هم وارد وبلاگ نمی‌شوم. دیروز ساعت و نیم از کار زدم بیرون و تا 4 پیاده خانه بودم. افتادم روی تخت و دلم خواست بعد از سال‌ها فیلم فریدا را ببینم. تا شروع کردم به دیدن، گوشی‌ام زنگ خورد. میم بود. تا سلام کرد و سلام کردم و احوالم را پرسید شروع کردم  به گریه کردن. گریه‌ای که تمامی نداشت. سکوت و گریه و کمی هم تعریف ماجراهای دیروز. حالم از این رو به آن رو شد. شنید مرا، همدردی کرد، بعد هم خداحافظی کرد. شب هم با حال خوب و روبه‌راه پیام دادم و از بودنش تشکر کردم. چقدر دیروز عجیب و پیچیده بود.

صد و سی و هشتم

دیروز تولدم بود. شب قبلش 20 نفر از دوستانم سوپرایزم کردند. واقعا هم شگفت‌زده شدم. انتظارش را داشتم کاری بکنند ولی دقیقا زمانی کردند که اصلا انتظارش را نداشتم. خیلی خوشحال شدم. شب خیلی خوبی را گذراندم. با اینکه پی‌ام‌اسم اما آن شب کنار بچه‌ها به من خوش گذشت. خوشحالم از داشتن‌شان. شاکرم. شبش که می‌خواستم بخوابم یاد دوازده سال پیش افتادم که تولد خیلی بزرگی گرفته بودم. همه دوستانم را دعوت کرده بودم. همان شب وی بهم پیامک داد و ابراز علاقه کرد. آن شب دقیقا روی تختم در اتاقی که در خانه پدری دارم خوابیده بودم و پیامک وی را دیدم. پریشب هم همان حس را داشتم. روی تختم در اتاق خانه پدری بودم. غمگین شدم. یاد لذت و ذوق آن شبم افتاد و جدایی‌ای که بعد از دوازده سال نصیبم شد. صبح تولد وی پیام داد و ابراز دل‌تنگی کرد. تب داشت. ناراحت شدم که پیام داده. گریه کردم. آمدم سر کار و تلگرامم را که باز کردم کلی پیام تبریک از دوستانم گرفتم. همه با یک همدلی خاصی پیامشان را داده بودند. ابراز دل‌تنگی با آرزوی از بین رفتن غم‌هایم. خیلی برای قشنگ بود. نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. رفتم در دستشویی و های های گریه کردم. با اینکه چشم‌هایم سرخ شد، اما آرامش بعد از گریه برایم مهم‌تر بود. 

چشمم هم به پیام‌ها بود که میم پیامی بدهد و تا شب که عکسی در کلوز فرند اینستاگرامم گذاشتم و یادمش آمد که تولدم است حرفی نزد. پیام داد و تبریک گفت. مثل برادر بزرگی که رابطه دوستانه‌ای با خواهرش دارد. چرا من اینقدر ذوق بودنش را دارم وقتی می‌دانم هیچ سرانجامی ندارد. چرا احساسات آدمی نفهم می‌شود. اصلا چرا اینقدر بالا و پایینم. چرا اینقدر نیاز به کسی دارم که دوستم بدارد؟ این همه دوست را که اینقدر دوستم دارند چرا نمی‎بینم؟ چرا می‎خواهم مردی باشد که با او رابطه احساسی داشته باشم، اما از وجود این دوستانم بهره نمی‎برم. 

صد و سی و چهارم

خیلی کلافه‌ام. احساس می‌کنم بدنم دارد بند بندش از هم جدا می‌شود. اما در عین حال رخوت جابه‌جای‌اش نشسته است. دلم می‌خواهد سرم را به دیوار بکوبم، با این‌که حتی حوصله ندارم از جای‌ام بلند شوم. حال عجیبی نیست، زیاد این حال را تجربه کرده‌ام. درون متلاطم، بیرون پر از رخوت. وی سه‌شنبه از ایران می‌رود. هنوز حرف‌های آخرم را نزده‌ام. نمی‌دانم چه چیزی باید بگویم. حالا هم که همه دوستانم می‌دانند. فکر می‌کنم که باید جایی باشیم تا بتوانم داد بزنم سرش، اما هر وقت تنها می‌شویم پشیمان می‌شوم از حرف زدن. می‌گویم من این همه سال گفتم و گفتم و گفتم و او نشنید. چه چیزی دوباره بگویم؟ دوباره همان حرف‌ها که می‌داند و در برابرش سکوت می‌کند می‌شود. چرا هنوز می‌خواهم از او مراقبت کنم؟ چرا با حرف‌هایم له‌اش نمی‌کنم؟ چرا دق دلی‌ام را سرش خالی نمی‌کنم؟ چرا دلم نمی‌آید مشت بزنم و بگویم چقدر عصبانی‌ام که حالا رها می‌شوم. درست است من هم دلم نمی‌خواست این زندگی را، اما من ترک شدم. من در شرایط سختی رها شدم و وی هنوز و مثل همیشه فقط سکوت می‌کند. سکوت می‌کند. سکوت می‌کند. سکوت می‌کند. سکوت می‌کند و خسته‌ام. 

صد و چهاردهم

دیروز واقعا کلافه و عصبانی بودم. دلم می‌خواست به زمین و زمان فحش بدهم  و جیغ بزنم. حوصله فیلم دیدن هم نداشتم. حوصله کتاب خواندن هم نداشتم. از این که روی کاناپه هم بیفتم اعصابم خورد می‌شد. احساس می‌کردم حوصله در تن‌ام بودن هم ندارم. دلم می‌خواست از جسم و بدنم خارج شوم. به وی پیام دادم که طبق معمول جوابی نداد. دو ساعت بعد زنگش زدم دیدم با دوستانش بیرون است و بدتر از همه اینکه گوشی را برد سمت آن‌ها و مجبور شدم بخندم و صحبت کنم. باز ولو شدم روی تخت. پیام دادم به میم. گفتم سر کلاسی؟ گفت: نچ! شروع کردم حرف زدن. بعد گفت بیا و تصویری حرف بزنیم. گفتم حوصله فکر کردن به سوال‌های تو و عمیق شدن در روانم را ندارم. گفت: اشکالی ندارد، همینطوری از هر دری حرف بزنیم. پتو را کشیدم روی تنم و همان‌طور که دراز کشیده بودم حرف زدیم. حالم اگر 10 بود رسید به 90 و اینقدر شاد و شنگول بودم و خندیدیم که الان هم مرورش برایم خوشایند است. برایش از لحظه سقط جنین یکی از دوستانم تعریف کردم که چقدر سخت بوده و در کنار آن دوست بودن برای من چقدر بار روانی داشته. از این گفتم که وی پوزیشن جدید در کشور جدید گرفته بدون آنکه من در آن دخیل باشم. از این گفتم که به خاطر امتحان‌هایم تراپی‌ام را یک ماه تعطیل کرده‌ام. گفت بیا این یک ماه پیش من تراپی. گفتم نه. من پیش تو پر از سانسور می‌شوم. گفت فقط روی اضطراب کار می‌کنیم تا هرجا که توانستی. اینقدر سرخوش حرف زدن با میم بودم که یکهو گفتم باشد! گفت فردا ساعت ده. یعنی یک ساعت و نیم دیگر. هم خوشحالم، هم استرس دارم، هم نمی‌دانم باید چه کنم. بعد از اینکه ویدیوکال را قطع کردم یک ریز می‌گفتم گه خوردم گه خوردم گه خوردم. اما گفتم امتحان می‌کنم. اتفاقی نمی‌افتد. امیدوارم نیفتد.

صد و سیزدهم

چقدر دارو همه چیز را تغییر می‌دهد. به اصرار زوج درمانگر و میم راضی شدم پیش دوست روانپزشکم بروم و دارو بگیرم. حداقل‌ترین اثرش کم شدن اضطراب‌هایم است. مخصوصا الان که درگیر امتحان‌ها هستم و واقعا نمی‌توانستم تپش قلب شدید و تنگی نفس و هر علامت اضطراب فراوان را تحمل کنم. خوابم کمی زیاد شده، اما مهم نیست. مهم این است که گریه نمی‌کنم، اشک‌های بند آمده، اضطرابم کم است، بهتر می‌توانم تمرکز کنم و چه چیز بهتر از این؟ وی هم دارد دارو مصرف می‌کند. حالش خیلی بهتر از قبل است. مهربان‌تر شده و جلسات زوج‌درمانی‌مان بیشتر به سمت جلسات فردی رفته، البته به اصرار وی. همین هم خوب است. دیگر مثل نگرانش نیستم. حرفی هم که زوج‌درمانگر زد و بر اساس آن پیش می‌رویم این است که هر دوی ما افسردگی عمیقی را داریم طی می‌کنیم و نباید در دوره افسردگی تصمیم به جدایی بگیریم. امیدوارم روزهای بهتری پیش رویمان باشد.

صد و ششم

با این وضعیت روانی، این گریه‌های ممتد، این بیچارگی، این ملال و هزاران «این» دیگر، گمان نکنم بتوانم با آن برنامه قبلی که داشتم پیش بروم. خیلی وقت است کتابی نخوانده‌ام. خیلی وقت است هیچ فعالیت فکری درستی نداشته‌ام. همه‌اش غرق در اضطراب و غم‌ام. کاش تکلیفم با وی مشخص می‌شد که می‌دانستم باید به سوگ بنشینم یا ادامه دهم. ناتوانم. چقدر انسان تنهاست. 

صد و سوم

میم پیام داد: روبه‌راهی؟ گفتم: نه. گفت: خبری شده؟ گفتم: «خبر خاصی نیست، کلافه‌ام. دلم بیرون زدن از قالبم رو می‌خواد. استرس دارم. حوصله ندارم. خسته‌ام. بغل می‌خوام. عشق‌ورزی می‌خوام. چه می‌دونم. احساس می‌کنم غمم زیاده. نمی‌خوام اینقدر درگیر غم و رنج باشم. هی ملال‌انگیز بودنم تو چشممه.» و گریه‌ام گرفت. آنقدر گریه کردم که انرژی‌ام صفر شد. سبک شدم. بعد هم برایش پیام دادم: «مرسی بساط گریه‌ام رو جور کردی».

صد و یکم

چند وقتی است وی دارد حرف می‌زند؛ از مشکلاتی که از نظرش در زندگی‌مان داریم. این مرا خوشحال می‌کند. انگار بعد از یازده سال یخش باز شده. هرچند این دیر گفتن بدجور آزار می‌دهد. یازده سال از پشت پرده باهم زندگی می‌کردیم و حالا چیزهایی می‌گوید که هم برایم خوشحال‌کننده است، به خاطر گفتنش، هم برایم زجر آور است، به خاطر دیر شنیدن و گذر عمرمان و نگاهی که به من دارد. دیروز چیزی گفت که به نظرم در خودم شکستم. گفت یکی از مسائل اصلی من در زندگی «ملال» همیشگی توست. ملال. چه چیز عجیبی. او من را یازده سال آدم ملال‌انگیزی می‌دانسته و دم برنیاورده. برعکس من که فکر می‌کردم کنار هم شادی‌هایی را تجربه کردیم، او چیز دیگری تصور می‌کرده. گفت برای همین است که فکر می‌کنم دیگر دلم نمی‌خواهد با تو بچه‌دار شوم. کودکی که از تو متولد شود کودک شادی نیست. فرزندی که ما پدر و مادرش باشیم شادی را تجربه نمی‌کند. من در سکوت نگاهش می‌کردم. باورم نمی‌شد وی این حرف‌ها را بزند. او سر طیف برونگرایی است و من وسط‌های میان‌گرایی‌ام! اما آن‌قدر در کنار من غم و ناراحتی را تجربه کرده که من را ملال‌انگیز می‌داند. درست است به خیلی چیزها نمی‌خندم. خلقم پایین است گاه‌گداری (!) و سکوت و شنیدن را ترجیح می‌دهم، اما واقعا این چند سال سعی‌ام را کرده بودم که پابه‌پای‌اش در همه فعالیت‌هایش شرکت کنم. هر سفری که می‌خواست، هر مهمانی‌ای که دوست داشت، هر ماجراجویی‌ای که طلب می‌کرد، همه و همه را کنارش بودم. هرچند اعتراض هم می‌کردم. هرچند روزهای غمگینم هم زیاد بود، اما شنیدن اینکه ملال من زیاد است، برایم سنگین بود. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که وقتی کلاس دوم راهنمایی بودم، یک روز معلم ریاضی‌مان گله‌مند رو به بچه‌ها گفت، چرا اینقدر همه‌تان درگیر درس و اضطرابید؟ شماها باید شاد باشید. کلاستان خیلی غم‌انگیز است. اگر «الف کوچک» نبود، سخت بود بفهمم با نوجوان‌ها کلاس دارم. بعد هم گفت الف شادترین بچه کلاس است. من هنوز این تصویر را از خودم در ذهنم دارم، کسی که حتی در پایین‌ترین خلقش هم خوش‌روست، لبخند می‌زند و چشم‌هایش پر نشاط است. اما انگار چیزی که در این یازده سال به چشم وی آمده، دختری است که ملال را زندگی می‌کند. 
آن موقع که حرف می‌زدیم آنقدر شوک بودم که نمی‌دانستم باید چه حرفی بزنم یا سوالی بپرسم. فقط جلوی گریه‌ام را گرفتم و لبخند زدم. بعد که قطع کرد کلی گریه کردم و سیگار کشیدم. آخر شب پیامش دادم که مرسی که حرف زدی. به نظرت من چطوری بودم ملال انگیز نبودم؟ چیزی نگفت. امروز که زنگ زد دوباره پرسیدم. گفت فکر می‌کنم و بهت می‌گویم. 

هفتاد و یکم

دیروز از آن روزهای عجیب تراپی بود. از قبل از اینکه جلسه‌ام شروع شود، گریه کردم تا لحظه آخری که جلسه داشت تمام می‌شد. نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. ترس و غم و اضطرابم بغضی شده بود که در پناه امن تراپیستم به گریه تبدیل شد. بعد از شنیده شدن حالم بهتر شد. دو نخ سیگار پشت بندش و گفت‌و شنفت با چند دوست تازه یافته، بهترم هم کرد. اما درد کمر رهایم نمی‌کند. بی‌میلی به وی رهایم نمی‌کند. ترس از فردا و فرداها رهایم نمی‌کند. چه پیچ سختی شده است. می‌دانم بالاخره می‌گذرد. کاش کمتر سخت می‌گذشت. 

هفتادم

چند بار در این چند روز پنجره نوشتن را باز کرده باشم خوب است؟ برای خودم هزار بار شد. می‌آمدم اینجا که از حال و روزم بنویسم، اما بعد از دو سه خط همه را پاک می‌کردم و صفحه را می‌بستم، کیبورد را رها می‌کردم و می‌رفتم سمت تختم. حتی حوصله نوشتن هم نداشتم چه برسد به اینکه بخواهم برای خودم تحلیلی هم از خودم بدهم. موقعیت عجیبی را می‌گذرانم. ترس همه وجودم را گرفته، اضطراب روی بدنم اثر گذاشته و جسمم خسته و دردآلود است. کمرم مثل هشت ماه پیش تیر می‌کشد و دردش اضطراب قفل شدن بدنم را دو برابر می‌کند. این هفته تراپی نداشتم. همه چیز روی هم تلمبار شده است. میم کنارم بوده و حواسش را به من داده، اما نتوانستم ازش بخواهم که رودر رو باهم صحبت کنیم. می‌گوید باید دارو مصرف کنم. تراپیستم می‌گوید دارو نیاز نیست. میم کمی سر اینکه روانکاوی آیا الان به درد روان من می‌خورد یا نه حرف زد. خودم هم می‌دانم در این موقعیت پرفشاری که دارم باید چیزی باشد که به الان من توجه کند، و گذشته و روان من را عمیق نکاود، اما راهی است که خودم انتخاب کردم. دلم می‌خواهد سر تراپیستم داد بزنم بگویم من الان نیاز به این دارم انگیزه برای ادامه پیدا کنم، نه اینکه هر شب به پنجره خانه نگاه کنم که می‌توانم از این پنجره کوچک خودم را به پایین پرت کنم یا نه؟ من درمانده‌ام. بدنم خالی کرده. حتی پیاده‌روی‌های تخمی عصرانه‌ام را هم نمی‌توانم تا خط فرضی پایانم ادامه دهم. خسته می‌شوم، برای غذا درست کردن، برای غذا خوردن، برای هرکاری کردن، وا می‌دهم. 

ویزای دوستانم هم آمد. حالا از یک ماه دیگر تفاوت ساعتی‌مان 12 ساعت می‌شود. دیگر امیدی به دیدنشان ندارم. روزی که برگردیم ایران، خیلی خالی‌تر از قبلیم.