چه با تراپیستم و چه با میم که حرف میزنم حرف جفتشان این است که باید ترجیحات و احساسات خودم را بشناسم و بدانم. در وهله اول هم اینکه احساساتم را سرکوب نکنم و دست از اینکه درونم چیزی است و برون چیز دیگری بردارم. واقعیتش این است که این دو رویی اینقدر برایم زیاد شده و مثل پتویی کلفت روی کل وجودم کشیده شده که سوراخ کردن آن و بیرون آمدن احساساتم از آن کار سختی است. به صورت ناخودآگاه و خیلی سریع هر احساسی را سرکوب میکنم. در عین اینکه میخندم دارم از درون از غم له میشوم. این کلیشهایترین حالت است. اما آنقدر با ترسها، غمها، شادیها، حسادتها و ... مبارزه کردهام که گویی جایی دیگر برای ابراز خودم نیست. این فکرم را مشغول کرده که از چه زمانی شروع کردم به پوشاندن خودم؟ من که همیشه احساساتم را بروز میدادم، دلم میخواست خودم باشم (حالا این خود چه هست را نمیدانم) پر شور و هیجان بودم، برای کارها انگیزه زیادی داشتم. از اینکه دیگران به من بگویند چه بکن و چه نکن خوشم نمیآمد، پس حالا چرا حتی برای ظاهر شدن در خارج از خانه هم به مشکل میخورم؟ الان چیزی در ذهنم تداعی شد. قطعا ریشهاش نیست، اما این تداعی خیلی اوقات ذهنم را آزار میدهد. یادم است دبیرستانی بودم داشتم برای خاله کوچکم که شباهتهایی هم باهم داریم از ماجرایی میگفتم که در اتوبوس اتفاق افتاده بود. من با دوستانم وارد اتوبوس شدم، شلوغ نبود اما همه صندلیها پر بود، من هم خسته و کلافه بودم نشستم کف اتوبوس (نمیدانم به خاطر خستگیام بود یا آن حال خودنمایی که الان بیشتر احساسش میکنم هم آن روز همراهم بود). میخواستم به خاله بگویم من آزاد و رها هستم و در چارچوبها نمیگنجم ولی خاله جای اینکه این حال را تشویق کند با خونسردی گفت آدم باید حد ومرزهایی داشته باشد و مگر تو نمیخواهی نویسنده شوی؟ نویسندهای که بدون توجه به عرف مردم کف زمین مینشیند به آنها و خودش بیاحترامی کرده است. من هم آنقدر نوجوان و خام بودم که نتوانستم با او جدل کنم ولی همیشه انگار در ذهنم میچرخید که باید ترجیحات دیگری را به ترجیحات خودت اولویت دهی. نه صرفا این حرف خاله که هزاران حرفی که از کودکی و نوجوانی و بزرگسالی در ذهنم میچرخد و اجازه نمیدهد آنطور که میخواهم احساس کنم و به خودم توجه کنم. انگار همیشه آن دیگری جوری اهمیت پیدا میکند که دیگر «من»ی وجود ندارد. این روزها دلم میخواهد بنشینم و توجه کردن به خودم را یاد بگیرم. هرچند میم میگوید آنقدر که تو به جزییات این توجه فکر میکنی توجه کردن را بیمعنی میکنی. توجه کردن به خود باید مثل خوردن غذا برایت عادی و طبیعی باشد، نه اینکه مثل یک ایده فلسفی به چرایی و چگونگیاش فکر کنی. برایم سخت است که فکر نکنم و هرچیزی را حلاجی نکنم. وسواس درست انجام دادن دارم. حتی جایی که بناست خودم باشم دارم دنبال خودی میگردم که درست باشد، یعنی اینقدر اشتباه و بیراهه میروم. (اگر میم اینجا بود میگفت میبینی چطور خودت را سرزنش میکنی؟) راه سختی است. این همه سال اینطور زندگی کردهام که بدجور هم دارد ویرانم میکنم، دلم میخواهد بتوانم به خودم توجه کنم، دلم میخواهد بتوانم این تصمیمات سختی را که در پیش دارم باتوجه به خودم بگیرم نه باتوجه به خواست دیگری. میترسم. تنهایم. میترسم. تنهایم.
پریروز با میم که حرف میزدم میگفت بیا و مستمر حرف بزنیم. گفتم نمیخواهم حالت درمانی پیدا کند گفتوگوهایمان، خودم تراپیست دارم. بگذار من و تو دوست بمانیم. گفت تصمیمش با خودت است. حتی نمیتوانم بهش بگویم من هنوز آنقدر احساسم به تو قوی است که وقتی آنسوی تصویر نشستهای از اضطراب اینکه بفهمی تو را دوست دارم به تته پته میافتم، بعد حالا بیایم رابطهام را از دوستی با تو به رابطه درمانگر و درمانجو تبدیل کنم؟ که هیچ وقت دیگر نتوانم بگویم که تو را دوست دارم؟
چه گردبادی برای خودم درست کردم. تمامی ندارد. میچرخم و میچرخم و میچرخم.
سالهای اول ازدواجمان بحثی سر سکس با کاندوم یا بدون کاندوم نداشتیم. وی هیچوقت از من نمیخواست که بدون کاندوم سکس کنیم و من هم آنقدر ترس از بارداری داشتم که دلم نمیخواست تجربه کنم. اما این چند سال اخیر، سه یا چهار سال، او هراز گاهی زمزمه میکند که بدون کاندوم سکس داشته باشیم. در بیشتر مواقع من راضی نشدم و او هم اصرار نکرده، اما هفته پیش برای اولین بار گفت من فقط بدون کاندوم سکس میکنم و من هم مثل بیشتر اوقات گفتم نمیتوانم. او هم بلند شد، لباسش را پوشید و گفت من ده سال به خاطر خواسته تو چیزی نگفتم، اما الان میخواهم به خواسته خودم هم احترام بگذارم. همه چیز سریع و عجیب گذشت. خوشحالم از اینکه حرفش را بالاخره دارد میزند، اما نمیدانم با مردی که دارد به خواستههای خودش تازه توجه میکند و دارد خودش را تازه میبیند چه رفتاری باید داشته باشم. بلد نیستم وقتی در چنین موقعیتی قرار میگیرم چطور باید رفتار کنم. این چند روز دلم میخواهد ببوسمش، نوازشش کنم، اما انگار نمیتوانم. انگار سدی جلویم است که اجازه نمیدهد لمسش کنم. بوس و نوازشی منظورم است که به همخوابگی ختم میشود. از خودم و ابراز احساسات کردن به او خجالت میکشم. شاید هم به خاطر اینکه حرف آخرش نه سکس بدون محافظت است که اتمام رابطه است.
نمیدانم چه بنویسم. نه میخواهم خیلی با خودم رو راست باشم و نه میتوانم از این همه غم کلمه بگیرم. تواناییهایم را یکی یکی دارم از دست میدهم، این یکی هم روی آن.
دیشب وی حرفش را زد. گفت برگرد ایران تا بدون کنار هم بودن و رودربایستی بتوانیم برای ادامه زندگیمان تصمیم بگیریم. در بدترین حالت خودم در این چندساله هستم.
اوضاعم بهتر از آن چیزی است که فکر میکردم. حداقل الان که پریودم هر اتفاقی را میگذارم بر حسب ریزش دیواره رحم. باید شروع کنم دوباره زبان خواندن، شروع کنم مقاله خواندن که کمی خودم را بالا بکشم. شروع کنم نوشتن. اما چه میکنم؟ به گیلتی پلژرهایم ادامه میدهم! یواشکی آهنگ پاشایی و هزار تا خواننده که تا به حال اسمهایشان را نشنیدهام گوش میدهم. الان هم یکی در گوشم میخواند منیژه و بیژن من و تو! آهنگها ریتم دارد و من را از فکر کردن به هزار و یک چیز دور میکند. حالا فرقی هم ندارد چه چیزی میخوانند همین که به هیجان وامیدارنم برایم بس است. دلم میخواست اینجا بیشتر بنویسم اما دست و دلم به نوشتن هم نمیرود.
الان میفهمم چیزی که در این پسر هست و من از آن خوشم میآید، تعریف کردن او از من است و بس! وقتی نظراتش را درباره سینما، روانشناسی، ادبیات، جامعه حتی سیاست میشنوم واقعا حالم بد میشود. چقدر نیازمند تایید دیگری بودن میتواند نگاه آدم را به بقیه متفاوت کند. هر وقت صحبت درباره خودش و زندگی روزمرهاش و گوش کردن به من باشد، همه چیز برایم جذاب است و حتی پشن هم به او دارم؛ اما امان از وقتی که درباره چیزی بخواهد اظهار نظر کند. با اینکه با شرم دارم اینها را مینویسم، شرم از اینکه اینطور آدمها را قضاوت میکنم، اما جلوی قضاوت کردن و از بالا به پایین نگاه کردن خودم را هم نمیتوانم بگیرم. البته خودش هم میگفت که نگاه از بالا به پایین به او دارم؛ اما من همهاش میخواستم انکار کنم چون نیاز داشتم هنوز بشنوم که چقدر خاص و خوب و عالیام. هرچند امروز حرف آخرم را زدم و خوشحالم بالاخره قبول کرد که دیگر خصوصی به من پیام ندهد، اما از طرفی هم، هم برای خودم متاسف شدم که چطور چند روزی درگیر حال خوش دوست داشتن از طرف او شدم هم اینکه اینقدر به آدمها نگاه استاندارد من خوب است، استاندارد تو بد است دارم.
با اینکه از اول توی ذهنم آن را یک آدم زرد میدیدم، اما وقتی محبت کردنها و تعریف کردنهایش زیاد شد و خوشخوشانم شد، توی ذهنم میخواستم به خودم او را آدمی جلوه بدهم که فکر خوبی دارد؛ اما فضایی برای رشد نداشته است. حالا اما میبینم اصلا هیچ وجه مشترکی بین او و من حتی برای دوستی ساده هم نیست.
یادم نیست گفتم که این پسره ابراز علاقهاش را تمام و کمال انجام داد و من را در یک موقعیتی عجیب گذاشت. چند روز سعی کردم صحبت کنم که متوجه باشد من تمایلی به بودن در رابطه با او ندارم. من همسرم را دوست دارم و نگاهم به صحبت کردن و پیام دادن او فقط از روی دوستی و تنهایی بوده است. نه تصمیمی دارم که پارتنر خودم را ترک کنم و نه علاقهای به چنین رابطههای فرازناشویی دارم. وقتی پذیرفت ویسی برایم فرستاد که استیصال در صدایش موج میزد. گفت: من چرا داشتم خودم را گول میزدم؟ گفتم یا خودت را گول میزدی یا امیدی داشتی که من هم به تو علاقهای فراتر از دوستی داشته باشم. و اعتراف کرد بدون اینکه فکر کند به کارش امید داشته. خیلی عجیب بود برایم چنین حالی. با اینکه خوشحال بودم کسی این چنین مرا دوست دارد ولی از اینکه به او بگویم باید رابطهاش را در حد یک همکلاسی نگه دارد؛ اذیت شدم. به پیامهایش، اعتماد بنفس دادنش، صحبت کردن با او و... عادت کرده بودم. بعد از اینکه به او گفتم اگر نمیتوانم فکر و ذهنش را درباره من کنترل کند نباید به من پیام دهد، یک چیزی، مثل یک انرژی، مثل یک خوشحالی، مثل یک نور و امید، در درونم خاموش شد. شدم دوباره آن آدم یک ماه پیش، بدون هیچ انگیزه و شور و هیجانی. فردا امتحان دارم و نمیتوانم تمرکز کنم. موقعیت سختی است. هرچند او تلاش دارد با پیامهای گاه و بیگاه حالش را بهتر کند؛ اما برای حمایت از روان خودم نباید جوابش را بدهم. به نظرم این جواب ندادن هم یک نوع مسئولانه رفتار کردن است. امیدوارم درست پیش بروم و امیدوارم بتوانم بعد از متنی که نوشتم بتوانم کمی از عقب به ماجرا نگاه کنم تا بتوانم تمرکز کنم و درس بخوانم.