اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

دویست و بیستم

دیروز میم زنگ زد خداحافظی کند برای سفر یک ماهه‌ای که دارد. صدایش را که شنیدم بغضم گرفت. دلم می‌خواست کنارم بود و روی ماهش را می‌دیدم. وقتی می‌خندد هزار کاکلی شاد در چشمانش می‌بینم. چند دقیقه فقط حرف زدیم، اما همه‌اش باهم درحال خندیدن بودیم. وقتی قطع کرد بی‌وقفه گریه کردم. نداشتنش به شکل یک سال قبل برایم دردناک است. 

نظرات 2 + ارسال نظر
سینا شنبه 20 اردیبهشت 1404 ساعت 07:24 https://eghareh.blogsky.com/1403/08/06/post-1561/

از اینکه با منم آشنا شدی خوشحالی عایا؟

من شما رو نمی‌شناسم.

لیمو چهارشنبه 17 اردیبهشت 1404 ساعت 12:15

داستان تو و میم پیچیده تر از اینه که بشه نسخه ای پیچید یا آینده ش رو تخمین زد. دوستش داری و این تقریبا تمام منطق ها رو کنار میزنه. بیشترین چیزی که میدونم اینه که توی این راه هر چی جلوتر میری داری به شناخت بیشتری از خودت میرسی. از کلمات و جملاتت پیداست.

لیمو چقدر خوشحالم این رو بهم میگی. چقدر خوشحالم باهات آشنا شدم. ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد