فکر میکنم تازه متوجه شدم که کسی از زندگیام رفته است. انگار تازه احساساتم بالا آمده است و دارم دست و پا میزنم تا بفهمم که چه روی داده است. انگیزهای که میگویم از دست دادهام، به خاطر چیزی است که فکر میکنم به دست نمیآورم. آن چیزی هم که به دست نمیآورم، خلاص شدن از تنهایی به آن روشی است که دوست دارم. انگیزه برای کار ندارم، انگیزه برای ارتباط گرفتن ندارم، انگیزه برای به پیش رفتن ندارم. یک چیزی انگار در درون من مرده است. انگار با تنها شدن دیگر قلابی ندارم که به آن به زندگی وصل شوم. حالا میفهمم که چقدر من خودم را درگیر دیگری کرده بودم. برای زندگی دو نفره من تلاش میکردم، برای خودم به شخصه چیزی برای تلاش نداشتم. سرمایهگذاری روی خودم در صورتی بود که در قالب زوج باشم. جالب هم اینکه همه سرمایهگذاریهای روی خودم جواب داده است. از لحاظ کاری در شهر خودم آدم مطرحیام، کارهای مهمی در زمینه علایقم کردهام که خیلیها در کل کشور من را به آن کارها میشناسند. تصمیم گرفتم تغییر رشته دهم و حوزۀ کاریام را عوض کنم و در آن هم خوب پیش میروم. اما همه اینها آن عایدیای را که من میخواهم ندارد. حتی با میم و دوست داشتهشدن از جانب او هم من را سرذوق نمیآورد. توجهش حالم را بهتر میکند، اما باز چون آن چیزی که من از رابطه میخواهم، به دست نمیآورم، خیلی در حال روانی من تفاوتی ایجاد نمیکند.
چند روز پیش باید ماموریتی میرفتم تهران. از قبل به میم گفته بودم و او گفته بود فرصتش را ندارد. من هم چیزی نگفته بودم از روز رفت و آمدم. روز قبل رفتنم پیام داد که چه میکنی و کی میآیی؟ گفتم فردا. حرفی نزد که شاید بتوانم ببینمت یا قراری باهم ست میکنیم. من هم به هوای ندیدنش برنامهام را جوری تنظیم کرده بودم که نمیبینمش. صبحش پیامی رد و بدل شد و گفت شاید بتوانیم همدیگر را ببینیم. ظهر پیام دادم من کارم متاسفانه تمام شده و تا زمانی که کار تو تمام شود نمیتوانم صبر کنم و میروم. در کمال تعجب مرخصی گرفت، آمد دنبالم. مثل همیشه بود؛ گرم و پرشور و ساکت. نمیدانم از کجا به این رسیدیم که از حال این روزهایم حرف زدیم، خیلی وقت بود با میم دربارۀ خودم صحبت نکرده بودم. بیست دقیقه شاید حرف زدیم. اما جوری شیرۀ من را کشید که روز بعدش کامل خوابیدم. گریه میکردم و میخوابیدم. من همه چیزم به بودن دیگری گره خورده است. پول درآوردنم برای این است که یک زندگی با دیگری بسازم. کار کردنم برای نشاندن خودم کنار دیگری است. خودم برای خودم معنایی ندارم. نمیدانم چطور بپذیرم که فقدان همیشه هست و با این فقدان زندگی کنم. من همیشه در حال پر کردن فقدانهای مختلف زندگیام، برای همین است که همیشه روانم پر از درد است، چون آدمی بدون فقدان نیست. همیشه جای خالی چیزی هست که نتوان آن را پر کرد. به قول درمانگرم باید با این فقدان بنشینم، اما همیشه در حال فرارم. میخواهم جای اینکه ببینمش، پرش کنم. پر از چی؟ نمیدانم.
کمی وا دادهام. احساساتم متعادل شده است. هنوز ذهنم بسیار درگیر است. هنوز به گوشی خیره میشوم که آیا میم پیامی میدهد یا نه. هنوز دلم میخواهد خودم را گول بزنم. هنوز دلم میخواهد برای خودم بلند بلند گریه کنم. اما چه میشود کرد باید ادامه داد. هر چقدر هم دور خودم بچرخم و گریه کنم و نخواهم باشم، باز هستم.
چیزی که این روزها به آن زیاد فکر میکنم نتیجهای است که از کم کردن رابطهام با میم برایم حاصل میشود. (حالتان دارد از میم و ملحقاتش بهم میخورد؟) من علاوه بر اتاق درمان که همۀ حرفم را راحت میزنم، پیش میم هم راحتم، اما بقیۀ دوستانم برایم آنقدر امن نیستند. شاید هم خیلی بحث امن بودن نیست، بیشتر از این جنبه که دوست ندارم آدمها به خاطر «من» نگران باشند. تا نگرانی خانواده را میبینم ژست دختر مستقل را میگیرم. تا نگرانی دوستانم را میبینم ژست دوست قهرمان را میگیرم. نمیدانم جنبه ضعیف نپنداشته شدنم مهم است، یا اینکه آدمها وقتشان را برای من بگذارند؟ چون احساس اضافه بودن و باری روی دوش دیگران شدن، خیلی اذیتم میکند. اتاق درمان هست، اما در اتاق درمان میروم برای درمان، خیلی روزمرهام را نمیگویم، خیلی از ذوق و شوقم در رابطه با کار یا دیگران یا هرچیز دیگر در زندگی نمیگویم. زمانش محدود به 50 دقیقه در هفته است و مثل میم هر روز و هر شب نیست. این داستانسرایی کردم که بگویم بعد با این جای خالی چه گهی بخورم؟ چه دغدغههایی دارم! کلی کار عقبمانده و روی هم تلنبار شده دارم، درس نخواندهام. کلی قول دادهام. هی ایده به نظرم میآید و برای آدمها و خودم تز بیخود صادر میکنم و وای از این همه کلافگی و تشویشی که دارم.
اتفاق ناگوار این یک ماه هم اضافه شدن 4 کیلو به وزنم است.
پیاماس جوری فشار آورده که به هر چیزی، حتی خوردن قهوه هم که فکر میکنم، بغض گلویم را میگیرد و دلم میخواهد برای همه چیز زار زار گریه کنم. تازه از سفر سیستان و بلوچستان و دیدن آن همه محرومیت برگشتم. همه چیز آن سفر تجربه عجیبی بود. از ارتباط گرفتن با دخترانی که آیندهای برای خود نمیدیدند و در رویاهای دستنیافتنی (به خاطر سنت و مذهب) غرق میشدند تا تجربه موقعیت ناآشنایی که شبهایم را بهم میریخت. موقعیت ناآشنا از سوالی میآمد که آدمهای ناآشنا در این سفر از من میپرسیدند و آن هم متاهل یا مجرد بودنم بود. لفظ مجرد را با صدای خودم میشنیدم برایم عجیب بود. چه اتفاقی برای من افتاده بود؟ چرا من مجردم؟ من که تا چند ماه پیش کسی را داشتم که شبها و روزها به او فکر کنم، حالا چه شده است؟ زمانهای استراحت برایم عجیبتر بود. دوست نزدیکم که همراهم بود داشت با همسرش چت میکرد یا حرف میزد، من به معنای واقعی خیره بودم به گوشی بدون اینکه پیامی از کسی داشته باشم. او هر روزمان را برای همسرش تعریف میکرد و برای من همه ماجراها روی هم تلنبار شده بود بدون اینکه بتوانم با کسی تقسیمش کنم. گاهی زیرچشمی به گوشی دوستم نگاهی میانداختم. دلم میخواست این همه پیامبازیاش با همسرش نباشد، کاری باشد یا خانوادگی، اما معمولا داشت رابطهاش را پیش میبرد. غمگین بودم. کم حرف میزدم. روز آخر کمی هم گریه کردم. تا کی باید برای موقعیت جدیدم یکه بخورم؟ تا کی باید برای خودم غمگین باشم؟
تراپی این هفتهام واقعا درد آور بود. از حرفها بالا شروع کردم. همهاش گریه میکردم. شروع صحبت چشمم به ساعت افتاد که تازه جلسه شروع شده بود، بعد دستهایم را از روی چشمهایم برداشتم و یکدفعه دیدم 5 دقیقه به پایان جلسه بیشتر نمانده است. حس خیلی عجیبی بود. زمان برایم به آنی گذشته بود و اولین بار بود چنین چیزی را در اتاق درمان تجربه میکردم. حرفهایم به دوست داشتن میم رسید. درمانگرم میپرسید چی میشود که میخواهی رابطۀ دوستیات با میم را تبدیل به رابطۀ عاطفی کنی؟ نمیدانستم. فقط میگفتم چون که دوستش دارم. هی میپرسیدم چرا هرکسی که من دوست دارم او من را دوست ندارد؟ او میلی به ارتباط با من ندارد؟ چه مردی که دوازده سال در یک خانه با او زندگی کردم، چه میم که 15سال دوستیام را با او ادامه دادم. به درمانگرم میگفتم دلم میخواهد از میم بشنوم که من را دوست ندارد. او هیچوقت مستقیم به من چنین حرفی نزده. انگار که میخواهم روی دوستنداشتنی بودن خودم با حرفش صحه بگذارم. یک تمایل مازوخیستی که رنج و درد را بیشتر کنم. خودم در سوگ از دست دادن رابطهای طولانی مدتم اما میخواهم رابطۀ دیگری را هم به شکل هارش و حقیرانهای برهم بزنم. همه چیز را میخواهم به خودم ربط دهم. میخواهم ثابت کنم چقدر ناگوار و نخواستنی هستم. میخواهم طرد شوم. سوالم از اول تا آخر این بود: چرا میروم سراغ رابطههایی که میدانم و مطمئنم آن آدمها به من هیچ علاقهای ندارند؟ چه چیزی را در خودم ارضا میکنم. چرا اینقدر در زجر دادن خودم مصر هستم. آیا اگر میم به من علاقهای داشت من همچنان برای ذرهای توجهش اینطور دست و پا میزدم؟
اینها از کجا میآید؟ یک پسزدگی از پدر است؟ این پسزدگی را کجا تجربه کردهام؟
اگر با نظریۀ آدلر آشنا باشید، احتمالا دربارۀ ترتیب فرزندان و اثری که در روان آنها دارد چیزهایی میدانید. برای من این قسمت از نظریهاش جالب است؛ توصیفاتی که دربارۀ فرزندان اول، دوم و سوم دارد دقیقا با خانوادۀ من همخوان است. من همان فرزند وسطم که زیر سایۀ فرزند اول خودم را میبینم. فشارها را از پایین و بالا احساس میکنم، نسبت به بقیه تابو شکنم، موفقیتهایم نسبت به دو فرزند دیگر بیشتر است، حسادت را در خودم خیلی احساس میکنم و و و. بخش دیگری از نظریه آدلر دربارۀ عقدۀ حقارت و برتری است. جسم منم مانند جسم آدلر است، آن حقارت از نگاه دیگری را همیشه احساس کردم و خودم را بر اساس تصویری که دیگری نسبت به من داشته، باور کردهام. در جلسۀ تراپی این هفتهام، فضا رفت به سمت باوری که من نسبت به خودم دارم. رشدی که در جاهایی و مخصوصا در رابطه با وی به خودم اجازه ندادهام، محقق شود. او درس بخواند، من نخوانم. او موفقیت کسب کند، من نکنم. حتی کارهای کوچک. من همیشه درگیر و دار رشد او بودم و انگار اجازه نداشتم تا زمانی که او هست رشد کنم. همیشه باید خودم را در نگاه دیگری کمتر مینمایاندم تا وی بزرگتر و بیشتر باشد. نمیدانم این مراقبت از او بود، یا تایید باور دیگری بود که ناخودآگاه بر خودم مترتب میداشتم. سخت است. اینکه من همیشه چون جسمم کوچک بوده است، خودم را، کوچک انگاشتم. به خودم اجازه بلند شدن ندادم. مثل پسرک داستان طبل حلبی گونترگراس. ماندن در ناخودآگاهی که تو را پس میراند. این حالت را در رابطه با خواهر بزرگم هم دارم. من شرمنده بودم از اینکه او ازدواج نکرده و من ازدواج کردهام. من تا مقطعی درس میخواندم که او خوانده است. من از موفقیتهایم برای خانواده نمیگفتم که او همچنان بزرگ باشد و من با باور کوچک بودن خودم را هم کوچک نگه میداشتم. عجیب است این روندی که روان آدم طی میکند و ناخودآگاه جوری دستکاریات میکند که میفهمی چه کارها را با چه موانعی انجام دادی و انجام ندادهای. خوشحالم که به این آگاهیها میرسم و کاش بتوانم در لحظاتی که دچارشان میشوم، ازشان با همین آگاهی عبور کنم.
دیروز تراپی سختی را گذراندم. از رفتن دوست عزیزم و خداحافظی با او گفتم. اینکه چقدر وجودش برایم ارزشمند است و چقدر نبودنش در ایران باورناپذیر است. از این حرفها پلی زدم به صحبتم با میم و بعد نمیدانم چطور یاد تداعیهایم به سمت کودکی کشیده شد. گفتم من کودکی آدم محبوبی بودم. همیشه در مهمانیها توجه از بقیه میگرفتم، حتی از خاطرهای گفتم که در آن سالهای کودکی که ایران زندگی نمیکردیم در یک مغازه صوتی و تصویری چند روزی عکس من را روی همه مانیتورهایشان برای تبلیغ گذاشته بودند، یاد آن توریستهای آلمانی افتادم که از پدرم خواسته بودند اجازه دهد عکس من را به عنوان بچه بانمک بگیرند! یا در مدرسه؛ هر سال معلمی بود که رابطهی عجیبی با من برقرار میکرد، بدون اینکه من علاقهای به چنین سوگولی بودنها داشته باشم. از معلم ریاضی اول دبیرستان تا معلمهای ادبیات هر سال تحصیلی، یا آن معلم عربی که یک اسم خاص هم برای من گذاشته بود و من را با آن صدا میزد. کودکی و نوجوانی پرتوجهی را نگذراندهام؟ حتی در ارتباط با پدر و مادر و خواهرانم هم همینطور. پدرم من در آغوش میگیرد، همیشه بعد از مدرسه دستکم ده دقیقه در آغوش مادرم بودم، با خواهرانم رابطهی خیلی خوبی دارم؛ اما چه میشود که یکهو در رابطه با جنس مخالف چنین عجیب برای توجه گرفتن دست و پا میزنم. چطور میشود از آن دختری که محبوب است و دوستداشتنی و از خودش ناراضی نیست میرسم به دختری که برای دوست داشته شدن اینطور پشتکوارو میزند و تمام آن نارسیسیزمی که به دست آورده، ترک میخورد و میشکند. تراپیستم پرسید به نظرت چه میشود و از کجا شروع شده است؟ بدون لحظهای فکر کردن گفتم بعد از ارتباط با میم. او اولین نفری بود که مثل بقیه من را خوب نمیدانست. تراپیست گفت: او تا الان کنار تو مانده است، او تو را خوب میداند. تداعیهایم فعال شد. گفتم: درست است، او هیچوقت نگفت از من خوشش نمیآید، او از من پرسید از رابطه چه میخواهم؟ تراپیستم گفت: بهترین سوال، تو از رابطه با او چه میخواستی؟ گفتم: من دلم میخواست او پارتنرم باشد، به من ابراز علاقه کند و «دوست»م داشته باشد نه اینکه فقط دوستم باشد. گفت: پس نگاه سکشوال داشتی. گفتم بله و یکهو همه چیز شکل دیگری گرفت. تعمیم دادن دوست داشته شدن به بدنم. من در آستانه بیست سالگی نه شنیدن از آدمها را به بدنم مرتبط دانستهام. بدنی که در عرف جذاب نیست. من میخواستم میم از لحاظ جنسی هم من را بپذیرد و من در تلهای افتادم که حداقل دوازده سال در آن گیر کردهام. از بدنم و نگاه جنسی به آن عبور نکردهام. این حرفها که در سرم میچرخید، حمله شروع شد. جوری گریه میکردم که نفس کشیدن برایم سخت بود. از روی کوچ بلند شدم و نشستم. همینطور اشک میریختم و سعی میکردم بتوانم نفس بکشم. 5 دقیقه بیوقفه، با صدایی که میخواستم خفهاش کنم. موقعیت عجیبی بود. نمیفهمیدم چرا اینطور به گریه افتادم. کمی که آرام شدم تراپیست پرسید چی شد؟ گفتم نمیدانم. انگار همه چیز برایم واضح شد. من میخواستم فقط آن دختر کوچولوی خوش خنده و مهربان نباشم. میخواستم جاذبه جنسی هم داشته باشم؛ حداقل برای میم. تراپیست حرفی زد که از دیروز توی سرم میچرخد: انگار امیدی را از دست دادی.
سرم را تکان دادم. بله امیدم را از دست دادم. من همان دختر 12 سال قبلم، با همان جاذبههایی که ندارد.
هوا خیلی گرم است. گرمی هوا برای هر بد بودنی کافی است.
امروز به نقطهی عجیبی در رواندرمانیام رسیدم. بعد از سه سال و نیم به درمانگرم گفتم میخواهم روی کوچ دراز بکشم. او هم موافق بود. دراز کشیدم، بلند شدم. دوباره دراز کشیدم، دوباره بلند شدم و در آخر دراز کشیدم. احساس عجیبی بود. فکر میکردم همه چیز از کنترلم خارج است. درمانگر را نمیدیدم. صورتش را، حرکت دستها و پاهایش را. همه چیز برایم سقف بود و کتابخانه روبهرو. کمی رها کردم تا توانستم شروع کنم. آنقدر که فکر میکردم سخت نبود. اتفاقا راحتتر بود. انگار تداعیها سریعتر به ذهنم سرازیر میشد. نکته قابل تاملی که از جلسه درمان امروزم دستم آمد، نگاه عینی من رابطه بود. برعکس رفتارم و انتظاری که از رابطه دارم. من به سمت کسانی میروم که از جسمم عبور نکنند. از جسمی که از نگاه عرف جاذبه جنسی ندارد و دنبال پس زده شدنم. رابطه برای من در سطح میماند؛ در سطح جسم، اما از آدمهایی که رفتار و فکر مرا دوست دارند، دوری میکنم. انگار همه چیز را در جاذبه جنسیای که ندارم میخواهم پیدا کنم. باز به دنبال پر کردن فقدانم بدون آنکه آن چیزی را که دارم عرضه کنم. فکر و رفتارم را نمیبینم و جسمی را که هیچجوره نمیتوان به دستش آورد برای خودم آنقدر بزرگ میکنم که همه چیز برایم دست نیافتنی میشود.
کاش میتوانستم کمی نارسیسیتیک باشم. آن نارسیسیزمی که از من شکسته شده، بازیابم. کاش کمی از سعی کردن دست برمیداشتم و میرفتم توی دل ماجرا. کاش اینقدر نمیخواستم «خود» را کنترل کنم.
دیروز واقعا کلافه و عصبانی بودم. دلم میخواست به زمین و زمان فحش بدهم و جیغ بزنم. حوصله فیلم دیدن هم نداشتم. حوصله کتاب خواندن هم نداشتم. از این که روی کاناپه هم بیفتم اعصابم خورد میشد. احساس میکردم حوصله در تنام بودن هم ندارم. دلم میخواست از جسم و بدنم خارج شوم. به وی پیام دادم که طبق معمول جوابی نداد. دو ساعت بعد زنگش زدم دیدم با دوستانش بیرون است و بدتر از همه اینکه گوشی را برد سمت آنها و مجبور شدم بخندم و صحبت کنم. باز ولو شدم روی تخت. پیام دادم به میم. گفتم سر کلاسی؟ گفت: نچ! شروع کردم حرف زدن. بعد گفت بیا و تصویری حرف بزنیم. گفتم حوصله فکر کردن به سوالهای تو و عمیق شدن در روانم را ندارم. گفت: اشکالی ندارد، همینطوری از هر دری حرف بزنیم. پتو را کشیدم روی تنم و همانطور که دراز کشیده بودم حرف زدیم. حالم اگر 10 بود رسید به 90 و اینقدر شاد و شنگول بودم و خندیدیم که الان هم مرورش برایم خوشایند است. برایش از لحظه سقط جنین یکی از دوستانم تعریف کردم که چقدر سخت بوده و در کنار آن دوست بودن برای من چقدر بار روانی داشته. از این گفتم که وی پوزیشن جدید در کشور جدید گرفته بدون آنکه من در آن دخیل باشم. از این گفتم که به خاطر امتحانهایم تراپیام را یک ماه تعطیل کردهام. گفت بیا این یک ماه پیش من تراپی. گفتم نه. من پیش تو پر از سانسور میشوم. گفت فقط روی اضطراب کار میکنیم تا هرجا که توانستی. اینقدر سرخوش حرف زدن با میم بودم که یکهو گفتم باشد! گفت فردا ساعت ده. یعنی یک ساعت و نیم دیگر. هم خوشحالم، هم استرس دارم، هم نمیدانم باید چه کنم. بعد از اینکه ویدیوکال را قطع کردم یک ریز میگفتم گه خوردم گه خوردم گه خوردم. اما گفتم امتحان میکنم. اتفاقی نمیافتد. امیدوارم نیفتد.
امروز با زوجدرمانگرمان، جلسه فردی داشتم. سوالهایی پرسید و جوابهایی دادم. سعی کردم بدون سانسور حرف بزنم و راحت بگویم چه شده و چه نشده. یک چیزی در این گفتوگو خیلی آزارم داد، تاکید درمانگر روی افسردگی شدید من. اینکه من نیاز دارم دوباره قرص بخورم و این حال من است که زندگی ما را فلج کرده است. عملکرد من بد بوده، و باید سریع دست به کار شوم. بهش نگفتم درمانگر فردی خودم با دارو موافق نیست، اما اطمینان الکی دادم که پیگیر روانپزشک میشوم. بعد هم اصرار کرد که باید هرچه سریعتر کارهایم را جمع و جور کنم و برگردم پیش وی، غافل از آنکه من امروز قبل از جلسه او کارگاهی را شروع کردهام که فضای کاری برای خودم ایجاد کنم. همه برنامههایم دارد بر اساس ایران بودنم پیش میرود و من با این حجم از تعارض و تناقض نمیدانم چطور پیش بروم.
دو روز است سیگارم تمام شده، حوصله خرید کردن ندارم. حتی صبح هم که بیرون بودم دست و دلم نرفت بروم در مغازهای و کلامی حرف بزنم. کاش سیگاری از غیب میرسید!
دیروز در جلسه تراپی یک نیمچه حمله عصبی بهم دست داد. یکهو وقتی داشتم از هیجاناتم صحبت میکرد و خشمم به خانواده گلویم تیر کشید و بعد به سرفه افتادم و حالت خفگی بهم دست داد. از اتاق درمان زدم بیرون و کمی آب خوردم. هرچه سرفه میکردم صدایم باز نمیشد. کمی بعد که خودم را بیرون از اتاق درمان دیدم حالم بهتر شد. برگشتم پیش تراپیستم. گفت: چی شد؟ گفتم گاهی اینطور میشوم. گفت فکر نمیکنی جلسه را قطع کردی؟ یادت میآید از چی حرف میزدی؟ گفتم نمیخواهم ادامه دهم. جوری پیچیدگی تن و روانم را حس کردم که میخواستم فریاد بزنم. به هر نحوی بود ادامه دادم...
شب بعد از مدتها با مادرم تنها شدم. نمیخواستم شروع کنم به حرف زدن، اما نمیدانم مادرم چه چیزی گفت که احساس کردم میتوانم حرف بزنم. با گریه حرفهایم را شروع کردم، مادرم آمد کنارم نشست و بغلم کرد. گفتم روزهای زندگی مشترک به خوبی نمیگذرد. ازش گلایه کردم که چرا آن زمانی که تازه ازدواج کرده بودم و از این روانپزشک به آن روانپزشک میرفتم از من نپرسیده چه مرگم است؟ گفت من میپرسیدم. یادت نیست پیش فلان روانشناس هم رفتیم؟ اما تو چیزی نمیگفتی. واقعیتش یادم نبود. یادم نبود که پیگیر بود، اما من نمیتوانستم حرفی به او بزنم. کار درست را در نگران نکردنش میدانستم. همین که میدانست افسردهام برایش نگرانی زیادی بود. دلم نمیخواست بیش از این درگیرش کنم. گفت مگر تو و وی همدیگر را دوست ندارید؟ زندگیتان که خیلی خوب است؟ گفتم: چه خوبی؟ گفت میدانم دلتنگی. گفتم نمیخواهم نگرانت کنم اما همهاش از دلتنگی نیست. بعد توی بغلش باز گریه کردم...
هرچند از استرس اینکه او را نگران نکرده باشم، شب تا صبح بیخواب شدم. نکند غصه بخورد؟ نکند به خاطر من ناراحت باشد؟ نکند برای جسماش اتفاقی بیفتد؟
من آدم خوش تیپی نیستم. زیاد به اینکه چه لباسی بپوشم فکر نمیکنم. خریدهای سریع و دیر به دیر است. حوصله گشتن و انتخابهای خاص کردن ندارم. همین که لباسی بپوشم که راحت باشم برایم کافی است. یک لباس را صدجا و صدبار میپوشم و تا زمانی که صدای بقیه در نیاید که دیگر این لباست افتضاح است، میپوشمش. اما اتفاقی که برایم با مهاجرت افتاد چیزی غیر از رفتار همیشگیام است.برای دیدن و رفتن با ایرانیها نه زیاد، تقریبا (نه عینا) مثل قبل رفتار میکنم؛ اما در برخورد با غیرایرانیها روی لباسها و تیپم حساس میشوم. توی لباس انتخاب کردن مضطرب میشوم و حس میکنم باید در پوشیدن دقت بیشتری به خرج دهم. با اینکه اینجا آدمها تقریبا دقتی در پوشیدن لباس، آرایش صورت یا مو ندارند. خیلی برایشان علیالسویه است و همه راحت و کول میپوشند و آنقدر تیپهای عجیب و ناهمخوان زیاد است که آدم بینشان احساس راحتی میکند. چرا منی که در ایران هیچ رفتار پوششی به تخمم نبود حالا تغییر کردهام؟ برای خودم تعریف هویت بدون داشتن توانایی استفاده از زبان است. من در ایران نیاز نبود با ظاهرم شناخته شوم و آدمها بخواهند به خاطر ظاهر و نوع پوششم با من دوستی کنند ولی اینجا چون من هنوز الکنم و نمیتوانم آنطور که میخواهم خودم را معرفی کنم یا دیگران من را بشناسند، تیپ و ظاهر برایم اهمیت پیدا میکند. الان دیگر فکر و اندیشهام مهم نیست، چون راه ارتباطی شناساندن فکر و اندیشهام ناهموار است پس ترجیح میدهم حداقل از لحاظ ظاهری آراسته و مورد پذیرش باشم. جالب اینکه همه این اتفاقات به صورت ناخودآگاه برایم افتاد. وقتی برای اولین بار با دوستان خارجی قرار گذاشتیم از چند روز قبلش اضطراب لباسی را که میخواهم بپوشم داشتم و تا لحظه آخری که میخواستم راه بیفتم در حال عوض کردن لباس بودم. لحظه آخر به این فکر کردم که دوست دارم دیگران من را چطور بشناسند و پیش خودم گفتم دوست دارم آدمی اسپرت و صمیمی باشم. تا این حرف را به خودم زدم لباسم انتخاب شد و با اضطراب خیلی کم به دیدن دوستانم رفتم. پیش فرض ذهنیام این بود که من با زبانم نمیتوانم کسی را تحت تاثیر قرار دهم پس بهتر است ظاهرم طوری باشد که کمی دلپذیر باشم.
روان چه بازیهای عجیبی با ما میکند.