سرماخوردهام. دلم میخواست کسی بود نازم را میکشید و برایم غذا درست میکرد. البته بدون اینکه سکوت خانهام را بشکند یا بخواهد حرفی بزند و حرکتی انجام دهد. لذت بردن از سکوت و تنهایی واقعا برایم لذتبخش است. الان فقط صدای جیک جیکی از حیاط میآید و کمی صدای کیبورد! همین کافی نیست برای لذت بردن از زندگی؟ نمیدانم. بیشتر این نمیدانم هم برای این است که آینده مبهم است. آیندهای بدون همراه. شاید چیز عجیبی نباشد. احتمالا اگر تا 60 سالگی دوام بیاورم، اتاقی برای خودم در یکی از خانههای سالمندان بگیرم و زندگی را کنار همسنهایم ادامه دهم. برایم حسرتی نیست و احساس میکنم رضایت درونیای که فعلا از همه چیز دارم، کم و زیاد، گذران زندگی را برایم راحتتر کرده. انگار همه چیز برایم کافی است. باید نگرانش باشم؟ نمیدانم. خودم برای خودم کافی هستم. در کارم رضایت دارم. دارم هنوز یاد میگیرم، استادم خیلی همراه است. مثل همیشه نسبت به آدمهایی که کار را با من شروع کردند یا قبل از من شروع کردند، جلوتر از آنها هستم. هرچند این پیشرو بودن خیلی اوقات میترساندم. از این میترسم نکند دارم به جای آهستگی و پیوستگی، چنان تند میروم که یک جا نفس کم بیاورم و گوشهای بنشینم و ادامه ندهم؟ چقدر از چیزهایی که الان هست میترسم! انگار کافی بودن هم برای ترسناک است. رضایت داشتن، پیشرو بودن، خوب بودن. همه اینها انگار ترسناک است. عادت به یک تلاطم دارم. نه عادت به تلاطم ندارم. از «عادت» کردن به هرچیزی میترسم. اگر نتوانم از عادت دربیایم چی؟ اینجاست که ترسم بالا میآید. شاید هم یکسری چیزها را حق خودم نمیدانم. نمیدانم. نمیدانم.