اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

نود و هشتم

در سکوت و تنهایی نشسته‌ام. هرچقدر شبکه‌های اجتماعی را بالا و پایین می‌کنم زمان نمی‌گذرد. انگار زمان منجمد شده است و می‌خواهد تنهایی‌ام را به روی‌ام آورد. نه صدای ترقه‌ای می‌آید، نه صدای شادی آدم‌ها. گاهی از دورترین نقطه صدای انفجار کوچکی می‌آید. وی آن سر دنیا با دوستان‌مان دور هم جمع شده‌اند و آش پخته‌اند و زده‌اند و رقصیده‌اند. بعد من اینجا روی کاناپه لم داده‌ام و غصه می‌خورم. 

ظهر با دوستانم رفتم استخر. آنطور که فکر می‌کردم حالم را جا نیاورد. انرژی‌ام گرفته شد و در همین لختی و بی‌حالی دو میلیون تومان دادم برای 25 جلسه استخر. الان از غصه این خرج الکی هم حالم بد است. پولی ته حسابم نمانده و باورم نمی‌شود من که همه چیز را جز به جز حساب می‌کنم که کمتر بخورم و کمتر بپوشم و کمتر رفت و آمد کنم که کمتر خرجم شود چنین خرج عجیبی کردم. از نظرم این چیزها خرج نیست، برج است. برای آدم‌هایی چون من هم نیست که فعلا نه کارشان درست است نه بارشان. همه پولی هم که آورده‌ام نمی‌خواهم خرج کنم. دلم می‌خواهد برای چنین خرجی فقط گریه کنم. 

کمی سیب خورد کردم توی یکی از کاسه‌های رنگی رنگی، ارده ریختم و خوردم که برای شام دیگر فکر پختن و شستن نباشم. نمی‌دانم بروم سیگاری بگیرانم یا باز متوسل شوم به گوشی‌ای که سراسرش سوت و کور است! کاش کسی پیامی می‌داد حرفی می‌زدیم. باید تا زمان خواب چشم به گوشی و ساعت باشم. حتی برای آشغال بیرون گذاشتن هم زود است چه برسد به خوابیدن و رویا دیدن. 

نود و هفتم

تنها زندگی کردن چالش جدید این روزهایم است. از دور آدم بیشتر به فکر تنها بودنش است؛ اما وقتی وارد تنهایی می‌شود، انجام کارهای روزمره بدون بودن دیگری مهم می‌شود. صبح‌ها بلند شوی، برای خودت صبحانه آماده کنی، تنها لباس‌هایت را بپوشی و بزنی بیرون. به ناهار فکر کردن به شام فکر کردن به اینکه اصلا می‌ارزد تنها غذایی بخورم یا گشنگی بکشم؟ به همه اینها به شکل گذرا فکر می‎کنی. از طرفی آنقدر خرج زیاد است که نمی‌دانی، به خوردن و نخوردن توجه بکنی یا نه. قیمت‎‌ها سرسام‌آور است. اصلا دخل و خرج جور نمی‌شود. حالا من که موقتم و هم از طرف خانواده خودم و هم از خانواده وی حمایت می‌شوم. پروژه هم که گرفته‌ام، اما بازم جور نمی‌شود. خیلی عجیب است این روزها. همه خشمگین‌اند و در تلاش برای دو قران بیشتر درآوردن. اما کفاف نمی‌دهد. غیر از خورد و خوراک، چالش دیگرم، رو پا نگه داشتن خانه است. خانه باید تمیز شود، خانه باید تعمیر شود، حواسم باید به شوفاژ و رادیاتور و ال و بل باشد، باغچه را آب بدهم، گل‌ها را سروسامان بدهم. مراقب باشم چیزی کپک نزند، چیزی نسوزد، چیزی خراب نشود. قبلا همه این کارها تقسیم بود. وی از من بیشتر حواسش جمع بود. بلد بود چه کار کند، اما احساس می‌کنم من تازه باید یاد بگیرم. پایین بودن خلق، درگیری با چیزهای جدید، تنهایی، کشمکش شخصیتی، درس خواندن، کار کردن، دوست داشتن و و و همه و همه روی هم افتاده. انگار توی یک تیله‌ی پر از رنگ زندگی می‌کنم که رنگ‌هایش را از هم نمی‌شود تفکیک کرد. 

نود و ششم

دیروز از دوری از وی نوشتم و بی‌تابی‌ام. امروز اما از پیامی که داد و حالم را زیر و رو کرد می‌نویسم. دلم می‌خواهد روزها برایش پیام بگذارم. باهم حرف بزنیم. از دل‌تنگی و دوست داشتن هم بگوییم، اما چیزی که نصیبم شده است نهایتا کوییک ری‌اکشن‌ و سین کردن و جواب ندیدن بوده است. می‌گوید فشار روی‌اش زیاد است و روزهای سختی را می‌گذراند. من هم. اما جواب می‌دهم، لبخند می‌زنم، جلوی بغضم را می‌گیرم و می‌خواهم رابطه را سفت و محکم نگه دارم.

امروز برایم نوشت: دارم سعی می‌کنم شخصیتت را از نسبتمان جدا کنم. خیلی روزهای سختی  است برایم، ممنون که درکم می‌کنی. برایش نوشتم: یعنی چی؟ گفت: نمی‌دانم چطور توصیف کنم. من هم نوشتم: اوکی عزیزم، متوجهم، راحت باش! چرا باید چنین چیزی می‌نوشتم؟ شخصیت را از نسبت جدا کردن یعنی چی؟ یعنی می‌خواهد بدون وابستگی رابطه‌ی زن‌وشوهری من را بسنجد و ببیند آیا دوستم دارد یا نه؟ دوری و غم و خواندن این حرف‌ها برایم فشاری غیرقابل تحمل است. مضاف بر اینکه هنوز خانه خودم هم نرفته‌ام و پیش پدر و مادرم هستم و باید با لبخند و من چقدر حالم خوب است، روزها را بگذرانم. حریفشان نمی‌شوم که بروم خانه خودم. خودم هم از تنها بودن می‌ترسم. از اینکه در تنهایی کنترلم را از دست بدهم. هرچند به نور خانه قشنگم و رنگ و لعابش نیاز دارم، اما ترسی را که کمین کرده و رهایم نمی‌کند، چه کنم؟


نود و پنجم

بالاخره کمی خودم را جستم. دوری از وی برایم خیلی سخت است. دو هفته شد که از هم دوریم و کیلومترها باهم فاصله داریم. هیچ‌وقت دو هفته یا بیشتر از هم دور نبودیم. خانه پرش چهار-پنج روز از هم دور بودیم. تجربه عجیبی است و ای کاش رخ نمی‌داد. اما این هم ورقی از زندگی است. به خاطر اختلاف ساعت کم می‌توانیم باهم حرف بزنیم. او غرق کار و دانشگاه است و من هم به نوعی دیگر. پروژه جدیدم را شروع کردم، کلاس‌هایم را حضوری می‌روم، دوستانم را هر روز می‌بینم و با اینکه خوشحال کننده است همه این‌ها، اما خیلی خسته‌ام. دلم آن کنج تنهایی را می‌خواهد که صبح تا شب گوشه‌ای بودم و چشم انتظار وی. فعلا که دو هفته گذشته هر بار می‌خواهم به وی فکر کنم گریه‌ام می‌گیرد. حتی می‌خواهم از دل‌تنگی‌ام با خودش حرف بزنم گریه‌ام می‌گیرد، شش ماه را چطور تحمل کنم؟ 

القصه که فشار زیاد است و حال من هم در بالا و پایین. 

امروز توی جلسه تراپی به  نقطه خوبی رسیدم. باز کشف وجهی از خودم که چطور مجدانه دست به ویران کردن می‌زند. باید درباره‌اش بنویسم. درباره سرکوب عجیب تمایلاتم. 



ایمیلم: elfinz.1990@gmail.com