دیروز تراپی سختی را گذراندم. از رفتن دوست عزیزم و خداحافظی با او گفتم. اینکه چقدر وجودش برایم ارزشمند است و چقدر نبودنش در ایران باورناپذیر است. از این حرفها پلی زدم به صحبتم با میم و بعد نمیدانم چطور یاد تداعیهایم به سمت کودکی کشیده شد. گفتم من کودکی آدم محبوبی بودم. همیشه در مهمانیها توجه از بقیه میگرفتم، حتی از خاطرهای گفتم که در آن سالهای کودکی که ایران زندگی نمیکردیم در یک مغازه صوتی و تصویری چند روزی عکس من را روی همه مانیتورهایشان برای تبلیغ گذاشته بودند، یاد آن توریستهای آلمانی افتادم که از پدرم خواسته بودند اجازه دهد عکس من را به عنوان بچه بانمک بگیرند! یا در مدرسه؛ هر سال معلمی بود که رابطهی عجیبی با من برقرار میکرد، بدون اینکه من علاقهای به چنین سوگولی بودنها داشته باشم. از معلم ریاضی اول دبیرستان تا معلمهای ادبیات هر سال تحصیلی، یا آن معلم عربی که یک اسم خاص هم برای من گذاشته بود و من را با آن صدا میزد. کودکی و نوجوانی پرتوجهی را نگذراندهام؟ حتی در ارتباط با پدر و مادر و خواهرانم هم همینطور. پدرم من در آغوش میگیرد، همیشه بعد از مدرسه دستکم ده دقیقه در آغوش مادرم بودم، با خواهرانم رابطهی خیلی خوبی دارم؛ اما چه میشود که یکهو در رابطه با جنس مخالف چنین عجیب برای توجه گرفتن دست و پا میزنم. چطور میشود از آن دختری که محبوب است و دوستداشتنی و از خودش ناراضی نیست میرسم به دختری که برای دوست داشته شدن اینطور پشتکوارو میزند و تمام آن نارسیسیزمی که به دست آورده، ترک میخورد و میشکند. تراپیستم پرسید به نظرت چه میشود و از کجا شروع شده است؟ بدون لحظهای فکر کردن گفتم بعد از ارتباط با میم. او اولین نفری بود که مثل بقیه من را خوب نمیدانست. تراپیست گفت: او تا الان کنار تو مانده است، او تو را خوب میداند. تداعیهایم فعال شد. گفتم: درست است، او هیچوقت نگفت از من خوشش نمیآید، او از من پرسید از رابطه چه میخواهم؟ تراپیستم گفت: بهترین سوال، تو از رابطه با او چه میخواستی؟ گفتم: من دلم میخواست او پارتنرم باشد، به من ابراز علاقه کند و «دوست»م داشته باشد نه اینکه فقط دوستم باشد. گفت: پس نگاه سکشوال داشتی. گفتم بله و یکهو همه چیز شکل دیگری گرفت. تعمیم دادن دوست داشته شدن به بدنم. من در آستانه بیست سالگی نه شنیدن از آدمها را به بدنم مرتبط دانستهام. بدنی که در عرف جذاب نیست. من میخواستم میم از لحاظ جنسی هم من را بپذیرد و من در تلهای افتادم که حداقل دوازده سال در آن گیر کردهام. از بدنم و نگاه جنسی به آن عبور نکردهام. این حرفها که در سرم میچرخید، حمله شروع شد. جوری گریه میکردم که نفس کشیدن برایم سخت بود. از روی کوچ بلند شدم و نشستم. همینطور اشک میریختم و سعی میکردم بتوانم نفس بکشم. 5 دقیقه بیوقفه، با صدایی که میخواستم خفهاش کنم. موقعیت عجیبی بود. نمیفهمیدم چرا اینطور به گریه افتادم. کمی که آرام شدم تراپیست پرسید چی شد؟ گفتم نمیدانم. انگار همه چیز برایم واضح شد. من میخواستم فقط آن دختر کوچولوی خوش خنده و مهربان نباشم. میخواستم جاذبه جنسی هم داشته باشم؛ حداقل برای میم. تراپیست حرفی زد که از دیروز توی سرم میچرخد: انگار امیدی را از دست دادی.
سرم را تکان دادم. بله امیدم را از دست دادم. من همان دختر 12 سال قبلم، با همان جاذبههایی که ندارد.
امروز اولین جلسه زوجدرمانیمان را شروع کردیم. موقعیت عجیبی بود. وی از آن سر دنیا، من در گوشه خانه و درمانگرمان در جایی دیگر باهم صحبت میکردیم. درمانگر قابل اعتماد بود. صدایش آرام بود، خوب درک میکرد و به نظرم انتخاب خوبی کردیم. من با روحیه محافظهکارانهام وارد جلسه شده بودم. وی با روحیه سپاس و قدردانی از من وارد شده بود. اجتناب در حرف زدن از سمت من بسیار بود. همهاش میخواستم همه چیز را خوب نشان دهم. حرف به حرفم را مثل همیشه سانسور میکردم. حتی اینجا هم که مینویسم، با اینکه نشانی از خودم نمیدهم اما باز همه احساساتم را بیان نمیکنم. پر از سانسور و سانسور و سانسورم. از چه میترسم؟ نمیدانم. درمانگر به من گفت اجتنابت زیاد است. گفتم میدانم. حرفهایم را میخوردم. نمیدانم از ترس ناراحت شدن وی این کار را میکردم یا میخواستم خودم را خوب جلوه دهم؟ چه گهی میخواستم بخورم که نمیشد. همهاش بغض داشتم. دلم به خاطر پیاماس لعنتی درد میکرد، الان هم درد میکند، فین فینام شروع شده بود و گه به این پردهای که لایه لایه زیرش پنهان شدم.
در آخر درمانگر گفت: سختی کار با شما این است، که تو به شدت دچار سرکوب احساسات و خودتی و زیر آن ملالی که وی میگوید خودت را چند سالی مدفون کردهای.
صدتا یادداشت نوشتهام؟ چه کارها!
دیروز با تراپیستم دربارهی میم مفصل حرف زدم. اینکه چرا اینقدر این آدم برای من امن است و در عین حال کنار او بودن به خاطر روابط خودم و گذشتهای که با او دارم پر از اضطراب و استرس و ترس میشود. به این رسیدم که شاید او مثل اولین سیگاری است که آدم در نوجوانی میکشد. یا اولین مناجاتی که با خدا در نوجوانی دارد و از آن اثر میگیرد. چنان لذت تجربه اول برای من پررنگ است که همهاش دنبال تکرار آن لذت هستم. مثل فردی که به مواد مخدر معتاد است. میم هم مثل مواد مخدر شخصی من شده است. مراقبت و توجهاش برایم مثل مصرف مواد مخدر است. با این تفاوت که من همچنان از این مواد دارم لذت میبرم. دوز مصرفم زیاد نشده، اما اینکه میدانم این مواد برایم همیشگی نیست و نمیتوانم همیشه و همه جا کنارم داشته باشم، اینقدر من را مضطرب و ناامید کرده است و در تلاش و تکاپوی از دست ندادن نگه داشته است.
پریشب میم پیام داد و به روال این چند ماه که هر هفته تقریبا پیام میدهد و گپ کوتاهی میزند، احوالپرسی کرد. این دفعه حرفش را برد سمت تراپیستم و اینکه این چه تراپیستی است که بعد از دو سال تو مشکلات اساسی داری، عملکردهایت پایین است، اضطرابت به شدت زیاد است و پیش نمیروی. من هم سعی داشتم به او از تفاوات رویکردها بگویم که یکهو گفت من تراپیت کنم؟ برایم عجیب بود. قبلا در این باره حرف زده بودیم. میم خودش گفته بود چون «دوستیم» نمیشود او تراپیست من باشد. او اصرار داشت سلامت روانم مهمتر از دوستی با اوست! و من میآمدم هی سوالات مبنایی دوستی و روابط بین درمانگر و مراجع میپرسیدم! وسطش به سرم زد بگویم حالا بیا فردا باهم حرف بزنیم. او هم گفت باشد.
سه ساعت حرف زدیم. سه ساعتی که مثل همیشه چون با او بود برایم لذت بخش بود. به پهنای صورتم میخندیدم و حس میکردم حالم خوب است؛ اما در نهایت چیزی که داشت اتمام حجت او با من بود. گفت و گوها به سمتی پیش رفت که گفت ما خیلی وقت است رابطهمان مثل رابطه درمانگر مراجع است. تو حرف میزنی. تو به اشتراک میگذاری، تو احساس صمیمیت میکنی ولی من نمیخواهم. من میخواهم گوش کنم فقط و نگاه حرفهای داشته باشم. برایم همه چیز فروریخت. جملهای گفت که انگار ذهنم را میخواند. گفت میخواهی برگردی ایران برای این صمیمیتهایی که اصلا با دیگران نداری، وقتی برگشتی میبینی آن چیزی که دنبالش بودی، چیزی نبوده جز توهم دوستی.
او میگفت تو با آدمهای اطرافت صمیمی نیستی، گاردی داری و اجازه نمیدهی کسی به تو نزدیک شود، اما تو به آنها نزدیکی، چون آنها تو را مأمن و پناه خود میدانند ولی تو چیزی با آنها به اشتراک نمیگذاری. رابطهات با همه مثل مراجع درمانگر است. رابطهای که برعکسش را با من داری. جای من و تو عوض شده است.
درست میگفت. من نمیخواستم این را ببینم. درستتر اینکه نمیخواستم از زبان او بشنوم. توی چشمهایم نگاه کرد و من را از دوستی با خودش ساقط کرد! خیلی غمگینم. دوازده سال دل بستن به آدمی که از یک جایی به بعد در ذهنش تو را فقط یک مراجع از صدها مراجعش میبیند، بدون در نظر گرفتن پیشینهها.
خیلی غمگینم. خیلی عصبانیام از خودم و از دیروز تا به حال نمیدانم چه رفتاری باید بکنم. منگ شدهام. چطور اینها را برای تراپیستم بگویم. او که به من هشدار داده بود خودت را در اتاق درمان میم نینداز.
از خودم و احساساتم خجالت میکشم.
اتفاقی که برایم در جلسه تراپی قبلی افتاد، اتفاق تازهای نبود، اما من را درگیر خودش کرد. اینکه من همیشه به دنبال ثابت کردن خودم هستم فقط به جسم و ظاهرم نیست، انگار ترس از اختگی برایم آنقدر پر رنگ است که فقط میخواهم فریاد بزنم من اخته نیستم! هر چقدر که فکر میکنم، هر علاقهای که بر آن مصر بودم و در نگاه عموم زنانه نبوده و من آن را انتخاب کردهام، نه از روی علاقهام که بیشتر از روی ثابت کردن بوده است. «من اخته نیستم». درست است غلبه بر ترسهایم بوده، اما همیشه نگاهم به مردانی بوده که با دیدن رفتارم مرا تحسین کردهاند. یکی باشم مثل خودشان. من هم دارم. از نوشتن اینها متنفرم. از اینکه حتی بودنم در کشوری دیگر، زمانی برایم آسان میشود که انتخاب «من» باشد، نه انتخاب و به پای تلاش دیگری. انگار باید همه بدانند که من «دارم» و این داشتن را توانستن معنی میکنم. خودم را به عنوان زن، عامل نمیدانم. همه جا باید فالوسی همراه خودم داشته باشم تا بتوانم نظر دیگران را جلب کنم. برایم این روند احمقانه است. از خودم و روانم خجالت میکشم و بدتر از همه اینکه، از آدمها و اصرارم به پوشیدن نقاب آدمی است که فالوس دارد.
داشتم برای درمانگرم از پسر جذبی میگفتم که چقدر به من ابراز علاقه و احساس میکند و در حرفهایش این سوال را پرسیده که آیا عاشق زن متاهل شدن اخلاقی است یا نه. من هم زدم به کوچه منطقی حرف زدن و بعد هم که دیدم کمی دارد کشش میدهد، جواب پیامهایش را دیر دادم و واکنشی به اسمایلیهای بوس و قلبش ندادم. اما نکته اصلی این بود در رابطه با این پسر که من بعد از صحبت کردن با او میل جنسیام زیاد میشود. نه اینکه به سکس با او فکر کنم که واقعا برایم ناجذاب است چون لحن حرف زدنش از آنهاست که من را خاموش میکند ولی توجهش به نوعی است که هیجان زیاد میشود و دلم میخواهد سکس کنم! درمانگرم آن را به نوعی ربط داد به آن قسمت من که دلم میخواهد فاعل باشم. افراد زیر دستم باشند و قدرت و مردانگی را پررنگ کنم. این دقیقا چیزی است که همیشه توی سکس من را روشن میکند. همه چیز دست من باشد و همه حرکات با هماهنگی من انجام شود. تسلط بر همه امور. همینطور که این پسر هم آن میل قدرتمند بودن من را رو میآورد. چون من نگاه از بالا به پایینی به او دارم و به شدت این برایم ارضا کننده است. از طرفی توی رابطه با میم برعکس هستم. او آن کسی که قدرت دارد، حامی است، درست و غلط را میداند و من جلوی او عریانترین حالت خود دارم. از همه ضعفهایم حرف میزنم و نیاز به پایین بودن و مفعول بودن دارم. نگاه سنتی زنانگی اینجا پررنگ میشود. و این در دو سطح تمایل به همجنس و دگرجنس برایم میچرخد. رفتار بایسکشوال دارم در قبال روابط عاطفیام! هرچند از لحاظ جنسی جسم زنانه برای من بیشتر محرک است تا جنس مردانه. شاید هم بیشتر و کمتر ندارد؛ اما گاهی کفه ترازو به سمت جنس زنانه است.
گریههایم کمتر شده است. حال روحیم بهتر است، اگرچه اضطراب سرجای خودش هست. هنوز با حرکت کردن و رو به جلو بودن مشکل دارم. هنوز از تنها بیرون رفتن بدون اینکه کسی در انتظارم باشد میترسم و گمان نکنم به این زودیها بتوانم این دلبستگی اضطرابیام را تقلیل دهم. من همیشه در هر جایی چشمم به آدمی است که انتظارم را میکشد. مثل کودکی نوپا که در صورتی راه میرود که مادرش بعد از چند قدم او را بگیرد. من در تمام طول زندگیام و در هر مقطعی دنبال آن «مادر» بودهام. کی میتوانم این بند وابستگی به دیگری را ببرم، نمیدانم.
این روزها وی را خیلی دوست دارم. از وقتی از نگرانیهایم برایش گفتم، از اینکه چقدر حالم بد است، رابطهمان حال بهتری گرفته است. با اینکه صبح تا شب دانشگاه است، اما بودنش را حس میکنم و حمایت و بلوغی دارم از او میبینم که قبلا کمتر دیدهام. فکر میکنم اثرات رفتن وی پیش رواندرمانگر است و صحبت کردنهای بیشتر و بیشتر باهم. سه ماه گذشته واقعا همه چیز سخت و ناگوار بود. حالا، حداقل، در این روزی که دارم این کلمات را تایپ میکنم اوضاع خیلی بهتر است.
این چند وقت اخیر تراپیهایم به شدت سنگین است. به آگاهیهایی میرسم که مغزم را منفجر میکند. به تراپیستم گفتم الان نیاز به مسکنی دارم که آرامم کند نه اینکه آنقدر با خودم مواجه شوم که تحمل بارش اینقدر سنگین شود. خیلی خستهام. کارهایی میکنم که اوضاعم را بد از بدتر میکند. دیروز تولد وی بود. هیچ کاری نکردم. بهش گفتم دلم میخواست برایت کیک بخرم، گفت خودم هم فکر کردم برایم خریدی. چرا نخریدم؟ بیدلیل. حال و حوصله بیرون رفتن را نداشتم. دلم میخواست شیملس را ببینم. دلم میخواست فراموش کنم کجاام. دلم میخواست فراموش کنم که اولین سال است که استقلال مالی ندارم و نمیتوانم برای وی چیزی بخرم. دلم نمیخواست از روی کمد پولی که او درآورده را بردارم و بروم برایش کیک بخرم. من در تک تک سلولهایم به همه آدمها وابستهام بعد نمیدانم از کدام گوری این فکر به ذهنم میرسد که پول او را نباید استفاده کنم. من نیاز کار دارم. نیاز به این دارم که باید درسم را بخوانم. نیاز به خواندن زبان و مدرک گرفتن دارم. نیاز دارم آنقدر وقت داشته باشم که بتوانم روی تراپیهایم کار کنم. من خستهام. اخبار ایران داغونم کرده است. به توییتر نگاه میکنم و گریه میکنم. یاد مادری میافتم که همه خانوادهاش را در متروپل از دست داده است و من اینجا با کسشعرهای مهاجرت سر میکنم. من خستهام از گریه کردن. خستهام از این دوست ایرانی نکبتی که فقط وجهاشتراکش با ما ایرانی بودن است در این غربت و از هر چیزی ناراحت میشود به هرچیزی حسودی میکند و حتی نمیتوانم جلویش سیگاری بکشم.
دلم برای مادرم و بغل کردنش تنگ است. دلم برای خواهرانم تنگ است. دلم برای شهرم، برای هر کثافتی که آنجا بود تنگ است.
چند روز پیش چیزی نوشتم. از یک عشق قدیمی که گاهی بهش پیام میدهم و حرف میزنیم. بیشتر از این گفته بودم که دیگر مثل قبل نیست. نه توجهش نه مصاحبتش نه هیچ چیز دیگرش. بیشتر شده است یک آدم غریبه که گاهی حال و سراغ هم از من میگیرد و گاهی اگر خودم بخواهم به حرفهایم گوش میدهد. شاید بد نباشد این روند. هرچند دلم توجه بیشتری میخواهد و روزگار خوشتر و در این روزهایی که در غربت حالم ناجور است بودن او و پیامی که خودش بهم بدهد، فضا را برایم تحملپذیرتر میکند؛ اما این اتفاق دیگر مثل سالهای قبل نمیافتد و فقط میتوانم بگویم چه باک! با تراپیستم حرف زدم. روز و ساعتم را تغییر داد و خیلی برایم عجیب است که هرچقدر میخواستم برایش بنویسم واقعا به بودنتان نیاز دارم دستم نمیرفت به تایپ کردن. آخرش هم ننوشتم. وقتی پرسید حالم چطور است فقط گفتم ممنون. نمیدانم انتظار دیگری هم داشت یا نه. اما هرچه بود من نمیتوانستم برایش خودم را شرح دهم یا از نیازم به او بگویم. تراپیستم بهترین اتفاق این دو سال اخیرم است. این مهاجرت ناخواسته خیلی من را ترساند اما یادآوری بودن او دلم را گرم میکند. البته این سه هفته که آمدم به خاطر نداشتن فضای خصوصی نتوانستم جلسات را برگزار کنم ولی همین که ته ذهنم به بودنش امیدوارم برایم کافی است.
حالا که از قرنطینه درآمدیم و گشتی در شهر زدیم، حس بهتری نسبت به این شهر و مردمش دارم. هرچند هنوز تنها خودم به خیابان نرفتهام که بدانم حال و روزم بدون وی چطور است. آیا از پس خودم برمیایم یا مانند آن شش ماهی که از شهر خودم به پایتخت رفتم گلوله میشوم در خود و روزها و روزها و روزها در خانه میمانم.