خیلی وقت بود منتظر کارگاه حضوری استادم بودم. آنلاین با او همین کارگاه را یک جلسه رفته بودیم و بنا بود به خاطر کسانی که از شهرهایی غیر از تهران میآیند یک جلسه درمیان حضوری شود، که هم هزینههایمان کم شود، هم خستگی کمتر بر جانمان بنشیند! در کارگاه داشتیم دربارۀ امنیت صحبت میکردیم. من از تنهاییام گفتم و اینکه چقدر احساس میکنم آدمها را از دست دادهام. و اصرار داشتم بگویم بعد از این همه از دست دادن چقدر سخت است با آدمهای دیگر باشم و آنها را امن بدانم. اصرار داشتم بگویم آدمها نمیمانند. بودنشان به لحظهای است و بعد پودر میشوند و دیگر نمیبینیشان. استادم سوال خوبی از من پرسید: گفت دوستی و رفاقت را به بودن حضوری آدمها میدانی؟ اول میخواستم بگویم بله. این رکن مهمی است. میخواستم فسلفهبافی بکنم که وقتی آدمها حضورشان کمرنگ میشود و نمیبینیشان از زندگیشان بیخبری و نمیدانی چه بر آنها میگذرد و در جریان نیستی و مود آدمها عوض میشود. چرت و پرتی هم گفتم و ساکت شدم. بعد یکهو یادم آمد دوتا از نزدیکترین آدمهای زندگیام هیچوقت کنار من زندگی نکردهاند. یکی طای عزیزم که از بچگی فقط سالی چندبار همدیگر را میدیدیم و بعد از مهاجرتش هم سالی یک بار یا شاید دوسالی یک بار دیدمش، و یکی آقای میم. به غیر از امسال که زیاد همدیگر را دیدهایم قبل از آن شاید تعداد دیدارهایمان اندازه انگشتان دست و پا بود. بعد به این فکر کردم که چه میشود این افراد را از دست ندادهام هیچوقت و اتفاقا همیشه داشتمشان. چیزی به ذهنم خطور کرد؛ ازآن چرت و پرتهایی که گفتم. زمانی که میخواستم جدا شوم، دوست داشتم دوستان نزدیکم کنارم بودند و بودند. آنها بارها پیام گذاشتند که الف عزیز هر وقت میتوانی و موقعیتش را داری بگو تا تماس بگیریم. یا پیامهایی میدادند و از سر دوستی طرف من را میگرفتند؛ اما چه میشد که من آنها را نمیدیدم؟ من در حال فرافکنی انتظاری بودم که از ماضییار داشتهام. من انتظار داشتم حالا که من شروع به تغییرات کاری و تحصیلی کردم او کنار من بماند، اما او رفت. او من را در شرایطی گذاشت که من برای سالها برای آسان گذشتن ماضییار از چنین شرایطی تلاش کرده بودم. من از ماضییار خشمگین بودم و چون راحتتر بود کنارهگیری از دوستانم، خشمم را با از دست دادن آنها نشان میدادم. من دوازده سال برای ماضییار عقب کشیده بودم تا او رشد کند. بخشیاش اشتباه خودم بود، اما از اینکه ماضییار در بدترین موقعیت و سختترین روزها من را رها کرد و آسیب سختی به من زد هم هیچ شکی نیست. خوشحالم که الان این حرف را مینویسم با عذاب وجدان نیست. من از او و کارش عصبانی بودم و عصبانیتم را با دوری از آدمها نشان میدادم. الان نزدیکی با آدمها برایم راحتتر است و دوست دارم عصبانیتم معطوف به همان دیگریای باشد که باید.
با میم با اینکه خیلی سرش شلوغ بود و حال و روز خوبی نداشت، چند ساعتی را گذراندم. بودنش آرامبخش است.
روزها تند و سریع میگذرد. همهاش در حال مذاکره و تصمیمام. خستهام از اینکه در نهایت هر کاری را باید خودم انجام دهم. اما خب این هم نوعی از زندگی است. احساس میکنم با روزهای قبلام متفاوت شدهام. حال عجیبی دارم. فکر میکنم مراحل سوگ را طی کردهام. (یک ماه دیگر آمدم اینجا غر غر افسردگی ناشی از سوگ کردم، یادآوریام کنید که روزی فکر میکردم سوگ را به مراحل آخر رساندهام!) نه اینکه کاملا در مرحله پذیرش باشم، این جمله را البته برای این مینویسم که روزنهای برای برگشت باشد، اما احساس میکنم افسردگی ناشی از سوگ را طی کردهام. هنوز خوب خوب نیستم. داروها را دوباره دارم مصرف میکنم، اما روی روالم. برایام همه چیز ناامید کننده یا بیخود نیست. دیگر مثل اول سال اینطور نیستم که دلم نخواهد پول دربیاورم و خودم برای خودم بیاهمیت باشم. به نقطه اوج نرسیدهام؛ به هیچوجه. اما پیشروندهام.
به این فکر میکنم چرا اینقدر گاهی تنهایی برایم مسئله میشود؟ مگر این همه سال چه میکردم؟ اصلا سالهای قبل به کنار، این یک سال و نیم اخیر که به ایران برگشتم، مگر خودم نبودم و خودم؟ آدمها همراهم بودند، من هم خودم ماجراها را هندل میکردم. چه انتظاری دارم؟ الان به این فکر میکنم که تنهایی واقعا سخت و گاهی هم کشنده است، اما مگر بقیه شقوق زندگی راحت و روان است؟ چرا خودم را در قالب آدم تنها دیدم گاهی برایم سخت میشود؟ چه ارزشی در من هست، که با دیگری بودن را اینقدر مهم میداند؟ باید با خودم بیشتر کلنجار بروم. خودم را در موقعیتهایی بگذارم و به پیش بروم. افت و خیز دارد، مثل چیزهای دیگر. امیدوارم خیزهایش بیشتر باشد.
بالاخره توانستم با دوستانم به سفر دو روزه بروم. سفری که من به عنوان آدم مجرد اتاقی جدا داشتم. باز هم یک موقعیت جدید بود برای من. موقعیتی که بدون آنکه به آن فکر کنم خودم را انداختم میانۀ آن. خسته بودم از اینکه قبل از هرچیزی بترسم برای این تنها بودن. رفتم و بهم خوش گذشت. اصلا هم آنطور که فکر میکردم احساس دورافتادگی و ناراحتی نداشتم. سرم را با بچه دوستم گرم کردم و از فضا و محیط لذت بردم. حتی یک جایی وسواسم دربارۀ خوردن میوههای قاچ شده را کنار گذاشتم و با بقیه همراه شدم. کمی شجاعت پیدا کردم. همین برایم کافی است. پله پله پیش بروم بهتر است. دلم میخواهد توی تابستان حداقل یک سفر تنهایی بروم. این باید برایم هدف شود. دلم میخواهد بعد از اینکه از سفر برگشتم بیایم اینجا بنویسم من توانستم. توانستم با تنهاییام بنشینم و خوشحالم. آنقدرها هم که فکر میکردم تنهایی وحشتناک نیست.
فردا تولد ماضییار است.