اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و چهل و یکم

اگر با نظریۀ آدلر آشنا باشید، احتمالا دربارۀ ترتیب فرزندان و اثری که در روان آن‌ها دارد چیزهایی می‌دانید. برای من این قسمت از نظریه‌اش جالب است؛ توصیفاتی که دربارۀ فرزندان اول، دوم و سوم دارد دقیقا با خانوادۀ من هم‌خوان است. من همان فرزند وسطم که زیر سایۀ فرزند اول خودم را می‌بینم. فشارها را از پایین و بالا احساس می‌کنم، نسبت به بقیه تابو شکنم، موفقیت‌هایم نسبت به دو فرزند دیگر بیشتر است، حسادت را در خودم خیلی احساس می‌کنم و و و. بخش دیگری از نظریه آدلر دربارۀ عقدۀ حقارت  و برتری است. جسم منم مانند جسم آدلر است، آن حقارت از نگاه دیگری را همیشه احساس کردم و خودم را بر اساس تصویری که دیگری نسبت به من داشته، باور کرده‌ام. در جلسۀ تراپی این هفته‌ام، فضا رفت به سمت باوری که من نسبت به خودم دارم. رشدی که در جاهایی و مخصوصا در رابطه با وی به خودم اجازه نداده‌ام، محقق شود. او درس بخواند، من نخوانم. او موفقیت کسب کند، من نکنم. حتی کارهای کوچک. من همیشه درگیر و دار رشد او بودم و انگار اجازه نداشتم تا زمانی که او هست رشد کنم. همیشه باید خودم را در نگاه دیگری کمتر می‌نمایاندم تا وی بزرگ‌تر و بیشتر باشد. نمی‌دانم این مراقبت از او بود، یا تایید باور دیگری بود که ناخودآگاه بر خودم مترتب می‌داشتم. سخت است. اینکه من همیشه چون جسمم کوچک بوده است، خودم را، کوچک انگاشتم. به خودم اجازه بلند شدن ندادم. مثل پسرک داستان طبل حلبی گونترگراس. ماندن در ناخودآگاهی که تو را پس می‌راند. این حالت را در رابطه با خواهر بزرگم هم دارم. من شرمنده بودم از اینکه او ازدواج نکرده و من ازدواج کرده‌ام. من تا مقطعی درس می‌خواندم که او خوانده است. من از موفقیت‌هایم برای خانواده نمی‌گفتم که او همچنان بزرگ باشد و من با باور کوچک بودن خودم را هم کوچک نگه می‌داشتم. عجیب است این روندی که روان آدم طی می‌کند و ناخودآگاه جوری دستکاری‌ات می‌کند که می‌فهمی چه کارها را با چه موانعی انجام دادی و انجام نداده‌ای. خوشحالم که به این آگاهی‌ها می‌رسم و کاش بتوانم در لحظاتی که دچارشان می‌شوم، ازشان با همین آگاهی عبور کنم. 


صد و چهلم

از همراهی عجیب میم گفتم؟ گمان نکنم. سه‌شنبه یک تجربه‌ی جدید داشتم و صبحش در خلال پیامی در اینستاگرام به میم گفتم. مثل همیشه گفت اوکی است و موفق می‌شوم و از خودم انتظار منطقی داشته باشم. عصرش توی خانه نشسته بودم و منتظر دوستانم بودم که دنبالم بیایند. گوشی را روی پایم انداخته بودم که دیدم میم دارد زنگ می‌زند. از تعجب شاخ درآوردم. کم می‌شود تماس بگیریم باهم. یا تصویری حرف می‌زنیم یا پیامکی. گوشی را برداشتم و یکهو پرت شدم به سال‌های پیش. همان نوع سلام و احوال‌پرسی کردنش، همان حالی که صدایش برایم عجیب می‌شود و قلبم به تپش می‌افتد، و نیشم چنان باز می‌شود که دوست دارم فقط حرف بزنم و حرف بزنم و لوندی کنم و گوشی را قطع نکنم. برایم صحبت کرد. حال و احوال کرد. خوشحال و خندان بودنش را می‌توانستم از پشت گوشی و صدایش بفهمم. ازم خواست تجربه را برایش بازگو کنم و دقیق گوش کرد و چند سوال پرسید و گفت چند نکته را رعایت کنم که تجربه‌ام کم‌خطاتر باشد. چنین حمایتی، با اینکه به بهانه تشکر از کتابی بود که از سر کار برایش فرستادم، برایم یک چیز وصف نشدنی بود و باعث شد آن کار و تجربه جدیدم به شکل خیلی خوبی پیش برود. 

حتی کارگاهی که پنجشنبه و جمعه گذراندم هم اگر هم‌صحبتی با او و یاد گرفتن از او نبود، به این حال نمی‌گذشت. حالی که واقعا جانم را جلا داد و اعتماد بنفسم را بالا برد. دیشب بهش پیام دادم که چقدر خوبی و چقدر برای من اثرگذاری. او هم زد به در لودگی که خداروشکر چشمت به روی حقایق باز شد. 

حالا که دارم در رابطه با میم با خودم کنار می‌آیم، بیشتر جدایی از وی اذیتم می‌کند. الان میدان اصلی شهر که می‌روم همه‌اش خنده‌های وی در گوشم است. یاد مسخره‌بازی‌هایش، غر غرهایش، خنده‌هایش.... وای از خنده‌هایش، همه در سرم می‌چرخد. همه مکان‌ها الان برایم پر از خاطره است. خاطره‌ها همه خوشایندند، حتی یاد خاطره‌های سخت و ناخوشایند هم که می‌افتم ذهنم پس می‌زند. ای امان از این ذهن پر غرض من.

صد و سی و نهم

روز تراپی‌ام را تغییر دادم. این هفته چنان گریه‌ای روی کاناپه سر دادم که فقط چندبار بلند شدم تا بتوانم نفس بکشم. پی‌ام‌اس بودن، دل‌تنگی، صحبت‌های گاه و بی‌گاه با وی، همه و همه روانم را بهم ریخته بود. اینقدر تا اینجای هفته به سختی خودم را کشیدم که گاهی باور به اینکه این روزها می‌گذرد و زنده می‌مانم برایم سخت می‌شود. دیروز سر کار نرفتم. نتوانستم. خوابیدم فقط. روز قبلش هم همینطور. بیشترش دانشگاه بود و بعد رفتم ماساژ و بعد هم تراپی. بدنم اجازه نمی‌دهد مثل قبل باشم. هرکاری برایم فرسایشی و خسته کننده است. وکیل هم که زنگ می‌زند، جان از بدنم در می‌رود تا بتوانم با او صحبت کنم. حال وی خیلی بد است. مادرش هم چند روز پیش زنگ زد و تا سلام کردم گریه‌اش گرفت و قطع کرد. فردایش جاری‌ام پیام داد. گفت: الف عزیزم دوست داریم و همیشه جایت توی قلب ماست. به قول تراپیستم جدایی ما خیلی شیک و دراماتیک است. همه همدیگر را خیلی دوست داریم و انگار واقعا خواهر و برادر خود را از دست دادیم. 

این وسط هم درس و دانشگاه برایم بار شده است. چرا تابستان تمامش نکردم وقتی می‌شد؟ چطور فکر می‌کردم پاییز حالم بهتر می‌شود؟ گاهی از تصمیم‌های لحظه‌ای که می‌گیرم واقعا حیرت می‌کنم. 

صد و سی و هشتم

دیروز تولدم بود. شب قبلش 20 نفر از دوستانم سوپرایزم کردند. واقعا هم شگفت‌زده شدم. انتظارش را داشتم کاری بکنند ولی دقیقا زمانی کردند که اصلا انتظارش را نداشتم. خیلی خوشحال شدم. شب خیلی خوبی را گذراندم. با اینکه پی‌ام‌اسم اما آن شب کنار بچه‌ها به من خوش گذشت. خوشحالم از داشتن‌شان. شاکرم. شبش که می‌خواستم بخوابم یاد دوازده سال پیش افتادم که تولد خیلی بزرگی گرفته بودم. همه دوستانم را دعوت کرده بودم. همان شب وی بهم پیامک داد و ابراز علاقه کرد. آن شب دقیقا روی تختم در اتاقی که در خانه پدری دارم خوابیده بودم و پیامک وی را دیدم. پریشب هم همان حس را داشتم. روی تختم در اتاق خانه پدری بودم. غمگین شدم. یاد لذت و ذوق آن شبم افتاد و جدایی‌ای که بعد از دوازده سال نصیبم شد. صبح تولد وی پیام داد و ابراز دل‌تنگی کرد. تب داشت. ناراحت شدم که پیام داده. گریه کردم. آمدم سر کار و تلگرامم را که باز کردم کلی پیام تبریک از دوستانم گرفتم. همه با یک همدلی خاصی پیامشان را داده بودند. ابراز دل‌تنگی با آرزوی از بین رفتن غم‌هایم. خیلی برای قشنگ بود. نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. رفتم در دستشویی و های های گریه کردم. با اینکه چشم‌هایم سرخ شد، اما آرامش بعد از گریه برایم مهم‌تر بود. 

چشمم هم به پیام‌ها بود که میم پیامی بدهد و تا شب که عکسی در کلوز فرند اینستاگرامم گذاشتم و یادمش آمد که تولدم است حرفی نزد. پیام داد و تبریک گفت. مثل برادر بزرگی که رابطه دوستانه‌ای با خواهرش دارد. چرا من اینقدر ذوق بودنش را دارم وقتی می‌دانم هیچ سرانجامی ندارد. چرا احساسات آدمی نفهم می‌شود. اصلا چرا اینقدر بالا و پایینم. چرا اینقدر نیاز به کسی دارم که دوستم بدارد؟ این همه دوست را که اینقدر دوستم دارند چرا نمی‎بینم؟ چرا می‎خواهم مردی باشد که با او رابطه احساسی داشته باشم، اما از وجود این دوستانم بهره نمی‎برم. 

صد و سی و هفتم

من برای انجام کارهایم به یکی از فضاهای کار اشتراکی شهرم می‌روم. اینجا پر است از پسر و دخترهای جوان و گاهی هم نوجوان که دارند برای آینده‌شان کارهای مهم می‌کنند. همه‌شان یک مهارت را حداقل بلدند، به یک زبان تسلط دارند و اگر به ترید کردن مشغول نباشند، یا برنامه‌نویسند یا پروژه‌های بزرگ را مدیریت می‌کنند یا در پی زدن استارتاپ جدیدند. تقریبا بیشترشان هم برنامه رفتن دارند، حداقل آن‌هایی که من دیدم. این همه بچه با استعداد چند قدم مانده تا از ایران خارج شوند. به قول یکی که نوشته بود، الان مهاجرت کردن جزیی از مراحل زندگی شده است؛ مثل کنکور دادن، سربازی رفتن، ازدواج کردن، بچه‌دار شدن. این دل من را به درد می‌آورد. دیروز یکی از دوستانم آمده بود پیشم کار بکند. وسط کار همسرش که از دوست‌های نزدیکم است زنگ زد که ویزای توریستی کانادایشان آمده است. به ناچار برایشان خوشحالم، اما واقعا بودنشان دل‌گرمی است برایم. اگر این‌ها بروند، اگر عین برود، اگر خواهرم برود، من می‌مانم و یک زندگی خالی. عین زمانی که خودم داشتم می‌رفتم به من گفت تو پشت و پناهمی، بدون تو چه کنم؟ من برایم اینطور بود که من همیشه هستم. چرا می‌گوید بدون تو چه کنم؟ حالا که برگشتم و یکی یکی رفتن دوست‌هایم را می‌بینم و اقدام‌هایشان را می‌شنوم پشتم می‌لرزد. من چقدر دلگرم بودم به بودنشان. باید گروه‌های جدید ساخت؟ باید روی تنهایی خود حساب کرد؟ برای منی که زیست اجتماعی‌ام خیلی پررنگ است چطور این اتفاق می‌تواند بدون آسیب باشد؟ حالا بدون آسیب هم نه، آسیب کم. چقدر بزرگ شدن سخت است. 

صد و سی و ششم

فکر می‌کنم میم را به‌عنوان ابژه عاطفی قرار داده‌ام. زمانی که از بودنش ناامید می‌شوم، فشار عصبی‌ای که به من از نبود وی وارد می‌شود، بسیار زیاد می‌شود. من از یک جایی به بعد میم را همه چیز کرده بودم. این چند وقت کم پیام می‌دهد. سراغی از من نمی‌گیرد. روزهایی هم که پیام می‌دهم حتی سوال خوبی؟ یا بهتری؟ را نمی‌پرسد. برعکس قبلا که همه‌اش از من خبر داشت. گفتم بهش. گفتم که چرا سراغ نمی‌گیری؟ گفت نمی‌دانستم اوضاعت خوب نیست. عذر می‌خواهم. گفتم: عذرخواهی نمی‌خواستم فقط از سر دوستی پرسیدم و گفت: خب عذرنمی‌خواهم. و من هم جوابی نداشتم و فقط به اوکی بسنده کردم. این حرف‌ها مال اوایل هفته پیش است و هنوز پیامی نداده که بهتری یا نه. الان بیشتر که فکر می‌کنم می‌بینم من مراقبت و توجه او را جایگزین وی کرده بودم. من او را به جای خالی وی گذاشته بودم. محبتش را می‌نوشیدم و متوجه نبودم که این را از سر دوستی یا نگاه انسان‌دوستانه میم است. با اینکه هی به خودم یادآوری می‌کردم، اما ناخودآگاه چیز دیگری از من می‌خواست. حالا انگار اوضاع برایم سخت‌تر شده. حالا همه چیز خالی است. هیچ چیزی جلوی رویم نیست و من سخت ترسیده‌ام. خوابم بسیار زیاد شده. سرکار زود خسته می‌شوم. مغزم هشدار می‌دهد. تمرکز ندارم و انجام هرکاری برایم دشوار است. چند شب پیش کابوس دیدم و دوباره جیغ زدم. جیغ زدن برایم هشدار است. اینکه حواست باشد! دوباره داری خودت را از دست می‌دهی. سیگار کشیدنم بسیار شده است. چند روز دیگر تولدم است و تنها چیزی که دلم می‌خواهد حضور میم در شهرم، پیش من است. با اینکه رویایی بیش نیست، اما برایم قشنگ است. حتی جرئت ندارم پیامش بدهم. می‌دانم کارم درست نیست. اگر واقعا او را جایگزین وی کرده باشم، از دست دادنش، سخت‌تر از سوگ از دست دادن وی است. 

این روزها هر پسر مو بلندی را می‌بینم، وی یادم می‌آید. امروز سر کار یکی تل زده بود و یک لحظه خشکم زد. انگار که وی کنارم است. 

صد و سی و پنجم

کارم بسیار سنگین است. احساس تنهایی می‌کنم و کلافه‌ام. همه هم انتظار دارند که من همان صدی باشم که دو سال پیش بودم. اما من پنجاه هم نیستم. روانم کشش این همه درگیری را ندارد. همه‌اش هماهنگی و تلفن زدن، همه‌اش چک کردن و تولیدمحتوا انجام دادن. به درسم نمی‌رسم و فقط دارم برای شندرغاز پول می‌دوم. خرج بسیار است. پول کم است. اعصاب متزلزل است. نیاز به آدمی در کنارم دارم. می‌دانم حداقل تا شش ماه آینده نباید وارد رابطه‎ای شوم، اما دلم رابطه و کش و قوسش را می‌خواهد. دلم دوست داشته شدن را می‌خواهد. چند بار این را اینجا نوشتم؟ بسیار بسیار. چه زمانی که وی بود، چه الان که خودم تنها هستم. دارم برای خودم هم خسته کننده می‌شوم. 

صد و سی و چهارم

خیلی کلافه‌ام. احساس می‌کنم بدنم دارد بند بندش از هم جدا می‌شود. اما در عین حال رخوت جابه‌جای‌اش نشسته است. دلم می‌خواهد سرم را به دیوار بکوبم، با این‌که حتی حوصله ندارم از جای‌ام بلند شوم. حال عجیبی نیست، زیاد این حال را تجربه کرده‌ام. درون متلاطم، بیرون پر از رخوت. وی سه‌شنبه از ایران می‌رود. هنوز حرف‌های آخرم را نزده‌ام. نمی‌دانم چه چیزی باید بگویم. حالا هم که همه دوستانم می‌دانند. فکر می‌کنم که باید جایی باشیم تا بتوانم داد بزنم سرش، اما هر وقت تنها می‌شویم پشیمان می‌شوم از حرف زدن. می‌گویم من این همه سال گفتم و گفتم و گفتم و او نشنید. چه چیزی دوباره بگویم؟ دوباره همان حرف‌ها که می‌داند و در برابرش سکوت می‌کند می‌شود. چرا هنوز می‌خواهم از او مراقبت کنم؟ چرا با حرف‌هایم له‌اش نمی‌کنم؟ چرا دق دلی‌ام را سرش خالی نمی‌کنم؟ چرا دلم نمی‌آید مشت بزنم و بگویم چقدر عصبانی‌ام که حالا رها می‌شوم. درست است من هم دلم نمی‌خواست این زندگی را، اما من ترک شدم. من در شرایط سختی رها شدم و وی هنوز و مثل همیشه فقط سکوت می‌کند. سکوت می‌کند. سکوت می‌کند. سکوت می‌کند. سکوت می‌کند و خسته‌ام.