اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و شصت و هشتم

پارسال این موقع آخرین عکس‌های دونفری‌مان را باهم گرفتیم. دل کندن از ماضی‌یار برایم سخت بود. دلم نمی‌خواست ساعت پرواز برسد. دلم می‌خواست ساعت‌ها در بغلش می‌بودم و می‌ماندم و سوار هیچ هواپیمایی نمی‌شدم. فکر نمی‌کردم آخرین دیدارمان به‌عنوان زن و شوهر باشد. فکر می‌کردم دو سه ماه ایران می‌مانم و بعد برمی‌گردم کنارش. نه با او جانانه خداحافظی کردم نه با کشوری که دوستش داشتم و نه با آدم‌هایی که آنجا با آن‌ها رفاقتی بهم زده بودم. علاوه بر دوری و دل‌کندن، نوزده ساعت پرواز تنهایی هم برایم سخت بود. تجربه تنها سفر خارجی رفتن را نداشتم و یادم نمی‌رود که چقدر بعدش که به شهرم رسیدم از اینکه اینقدر می‌ترسیدم خودم را سرزنش کردم. چه یک سال عجیبی را گذراندم. یک سال تنها زندگی کردن، یک سال در غم و دل‌تنگی گذراندن، یک سال حرف از جدایی و طلاق شنیدن، یک سال جدا شدن و طلاق گرفتن، یک سال شروع کار جدید، یک سال شنیدن دوستت ندارم، یک سال گریه پشت گریه، یک سال برنامه ریختن و شروع دوباره، یک سال محروم بودن از هم‌آغوشی و و و. 

زندگی عجب بازی‌هایی دارد. چه چرخی می‌زند و چه دردها و رنج‌ها و شادی‌هایی را جلوی پای آدم می‌‌گذارد. زنده ماندن در این چرخه چیز عجیبی است.

صد و شصت و هفتم

با اینکه زیر فشار زیادی‌ام، اما دلم می‌خواهد کمی دربارۀ این روزها بنویسم. چیزی که تجربه می‌کنم جدید است. دیروز تولد میم بود و برایش تی‌شرتی از جاجرود خریدم. تا ساعت 9 شب منتظر ماندم ببینم حرفی می‌زند یا نه؟ دیدم نه پیامی داده نه زنگی زده. پیام دادم خانه‌ای؟ گفت آره. گفتم چیزی برایت نیامده؟ گفت تو فرستاده بودی؟ گفتم پس کی فرستاده؟ پوشید و کلی عکس گرفت و خوشحالی کرد. اما من جور دیگری توی ذهنم تصویرسازی کرده بودم. اینکه او به دستش می‌رسد زنگ می‌زند و صدای قشنگش را با هیجانی ریز و لبخندی که از پشت تلفن می‌توانم تصور کنم، می‌شنوم. خنگ‌بازی‌اش نگذاشت تصویر توی ذهنم واقعی‌ شود. خوشحال بودم برایش چیزی خریدم، واکنشش برایم خوشایند بود.

 توی این چند هفته همه چیز حول روابط جن.سی می‌گذرد. تمام شرم من ریخته است و چنان درگیر بودن با او غرق شدن در حرف‌هایش هستم که برایم عجیب است. دیشب در حرف‌هایمان به میم گفتم که برای من این نوع ارتباط با تو خیلی جدید است. من همیشه دوست داشتم در سکس کنترل امور را داشته باشم و خیلی گاهی اوقات خسته و کلافه می‌شدم؛ اما الان با تو خودم را می‌دهم دست تو و این برایم عجیب است و لذت‎بخش. گفت: فکر نمی‌کنی این نشان دهندۀ یک رابطۀ سالم و امن باشد؟ گفتم چرا. گفت آرامش داری؟ گفتم زیاد. این آرامش برایم عجیب بود. اینکه بخواهم خودم را بسپارم به دست مردی عجیب بود. چقدر آدم در روابط مختلف، روندهای مختلفی را طی می‌کند. چقدر همه چیز برایم متفاوت شده است. چقدر از پوست خودم بیرون آمده‌ام. چقدر می‌توانم بدون اینکه شرمگین بشوم از تمایلاتم حرف بزنم، چقدر می‌تواند رها باشم و لذت‌جویی کنم. چقدر با این لذت‌جویی‌ام در صلح‌ام. 

چیز دیگری که برایم تازگی دارد، حرف‌هایی است که میم دربارۀ ظاهرم می‌زند. چند شب پیش عکسی از نیمۀ صورتم فرستادم و گفت«دارم دیوونه میشم از قشنگیت». باورم نمی‌شد. گفتم بهش. چیزهای دیگری هم در ادامه تعریف کردن‌هایش گفت. بعد گفت حق داری. می‌فهمم که باورش برایت سخت باشد. در رابطه‌ای که قبلا بودی نمی‌دانسته که باید بگوید، نمی‌توانسته که بگوید. او داشت همینطور از من تعریف می‌کرد و من همینطور کرور کرور اشک ریختم. او دلداری‌ام می‌داد و من داشتم در خودم کنکاش می‌کردم که چرا باورم نمی‌شود. ازش پرسیدم چون الان تحریک شده‌ای از من تعریف می‌کنی؟ گفت چون زیبایی تحریک می‌شوم. باز برایم عجیب بود. باز باورش برایم سخت بود. مگر می‌شود کسی این چنین از من بگوید؟ چه بر سر من آمده؟ شبش یادم آمد که شاید خیلی موقعیتی که داریم به حرف‌هایش ربطی نداشته باشد. یاد آن شبی افتادم که سال‌ها پیش وقتی از شهر من می‌خواست برگردد تهران، برایم شعری فرستاد در توصیف زیبایی چشم‌هایم. یادم که آمد کمی حرف‌هایش برایم پذیرش بیشتری داشت.


صد و شصت و ششم

عصبانی‌ام. کارهای فشردۀ زیادی دارم. همه چیز در هم قاطی است. حوصلۀ کار کردن ندارم، اما مجبورم. برای کی قران دوزار باید بدوم بدوم بدوم. آخرش چی؟ باید ذره ذره خرج کرد. هنوز برای سال‌های رفته گریه می‌کنم. از این شروع کردن متنفرم. از اینکه این همه سال برای کسی وقت گذاشتم که دیگر مسئلۀ من نیست. مسئلۀ من عمر رفته‌ام است. عمری که برای زندگی خوب صرف کردم. امروز خیلی حسود بودم. دوستان زوج‌ام که آمده بودند به من سر بزنند، حال خوب‌شان، پیشرفت‌شان، ماشین خردیدن‌شان همه و همه حسادت را بالا آورد. بعد دیدم دختری که همیشه فکر کردن بهش خشمم را بالا می‌آورد عکسی گذاشته با همسرش که همسرش او را می‌بوسد. گریه کردم. دلم بوسیدن می‌خواست. حتی دیروز دیدم میم یکی از نوشته‌های اینستاگرامی این دختر را لایک کرده، دلم می‌خواست هوار بکشم. این تمایلات پنهان. الان این موقع شب سرکارم. پروژه‌ای را باید تحویل دهم و از این هم عصبانی‌ام. یکی از پروژه‌هایم به شکست خورده است. از آن عصبانی‌ترم. کارفرما از من عصبانی است من از کسانی که کار را بهشان سپرده‌ام و بیشتر از همه از خودم. از خودم عصبانی‌ام. چرا دقت بیشتری نکردم؟ حواسم کجاست؟ چرا جدی نمی‌گیرم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ دلم می‌خواهد هوار بکشم. دلم می‌خواهد زار زار گریه کنم. اما پشت لپ‌تاپ در دفتر نشسته‌ام و به کتاب‌هایی که باید تا انتهای پروژه درست‌شان کنم نگاه می‌کنم.

این نوروز و تعطیلات لعنتی کی می‌رسد؟

صد و شصت و پنجم

هفتۀ پیش به یکی از همکارانم پیام صوتی دادم که تا به حال همدیگر را ندیده‌ایم. پیام داد که چقدر صدای زیبایی داری و تشکر کردم. در ادامه پیامش گفت که صدایت تیری است در قلب مردان، یا چنین چیزی. خنده‌ام گرفت. متوجه تمایز صدایم هستم اما اینکه اثر گذار در روابط باشد خیر. بیشتر صدایم کودکانه است. به خنده و شوخی برای بقیه تعریف کردم و برای میم هم. گفت صدای تو قشنگ و زنانه است. گفتم تنها چیزی نیست که نیست زنانه بودن است. بعد گفت در هر صورت خوب است و جنسیت دارد و فلان و بهمان. بعد یکهو یادم آمد که ماضی‌یارم (از این به بعد به وی می‌گویم ماضی‌یار) اولین باری که صدای من را شنیده بود گفته بود این چه صدای عجیبی دارد، کی با این می‌رود توی رابطه! جالب اینجاست که این‌ها را برای من تعریف کرده بود و من به نظرم عادی آمده بود که کسی از صدای من خوشش نیاید. این‌قدر برایم عادی بود که متوجه این نبودم چطور آدمی که نه از صدای من خوشش می‌آید نه از صورتم می‌خواهم وارد رابطه شوم. چه اصراری داشتم که چیزهای اولیه را نادیده بگیرم و به خودم بقبولانم که خوب بودنم برای او کافی است. کافی نبود. بدیهیات وارد رابطه شدن با یک آدم اول ظاهر است. من چطور این بدیهیات را نمی‌دیدم. هرچند از آن بستر خانوادگی که من می‌آیم که همۀ ارزش‌هایش خلاصه می‌شود در ارزش‌های اخلاقی چنین تفکری عجیب نیست. مادر و پدر من همیشه روی نکته تاکید داشتند که باید سیرت درست داشته باشیم. باید کتاب بخوانی. باید فکر کنی. باید به مردم فکر کنی. باید رسالت اجتماعی داشته باشی. باید دیگران را به خودت ترجیح دهی و از این‌جور ارزش‌های سخت‌گیرانه. یادم است مادرم حتی برای عروسی من آرایشگاه نرفت. نباید به صورت رسید. کسی که به صورت می‌رسد از سیرتش عقب مانده است. 

چه می‌دانستم که این‌ها هم مهم است. 

صد و شصت و چهارم

سری زدم به نوشته‌های سال پیش همین موقع‌ها. روزهایی که داشتم آماده می‌شدم برگردم ایران. یادم است چقدر اضطراب داشتم و همه چیز برایم سخت بود. فکر نمی‌کردم دیگر برنمی‌گردم و همه چیز زیر و رو می‌شود. فکر می‌کردم چند ماهی می‌مانم و بعد برمی‌گردم. حتی بعد از دو هفته برگشتنم و حرف‌های عجیب وی که می‌خواهد رابطه را جور دیگری ببیند فکر نمی‌کردم این رابطه تمام می‌شود. هنوز یک سال نگذشته. پانزده روز دیگر مانده، اما همه چیز تمام شده. زندگی من کاملا عوض شده و تمام رویا و آرزوهای سال پیش جای‌اش را به چیزهای دیگر داده است. چه بالا و پایین‌هایی را تجربه کردم و چقدر «تجربه» کردم. 


اصلا آمده بودم از هورنی بودن در دوران مجردی بنویسم. یک‌هو پرت شدم به جای دیگری.

صد و شصت و سوم

ساعت چهار صبح از خواب بلند شدم. تشنه بودم. رفتم سر یخچال و آخر آبی که در بطری بود سرک کشیدم. هنوز گلوی‌ام خشک بود، یکی از ماگ‌ها را برداشتم و از شیر پر از آب کردم. آن‌قدر هول‌هولی آب را سر کشیدم که یک لحظه گمان بردم نفسم قطع شده است. سرفه کردم و دهانم را با دست‌هایم پاک کردم و رفتم روی تخت افتادم. خواب از سرم پریده بود. دهانم از خشکی درآمده بود. کمی غلت زدم. گوشی‌ام را چک کردم. خبری نبود. بلند شدم زدمش به شارژ. دوباره افتادم روی تخت. غلت زدم. همین‌طور رویا پشت رویا می‌آمد. فکرم مشغول بود. توی هپروتی بودم که خواب نبود. بافتن و بافتن و بافتن بود. تصوری از آینده. گاهی خنده روی لب‌هایم، گاهی بغضی در گلویم. ساعت زنگ 6:30 را زد. بلند شدم. قهوه را گذاشتم و رفتم دوش بگیرم. چشم‌هایم درد می‌کرد. دلم می‌خواست بخوابم. خوابم نمی‌برد. رفتم سر گوشی. یکهو عکس واتسپ وی توجهم را جلب کرد. سربند من سرش بود. روی کوهی ایستاده بود. کنجکاوی کردم. رفتم عکس‌های تلگرامش را چک کردم. عکسی قبل از این عکسش بود که ندیده بودم. می‌خندید. کنار بندر بزرگ تکیه داده بود. با آن هوای جادویی. نمی‌شناختمش. گریه‌ام گرفت. دلم برایش تنگ شد. گالری گوشی را باز کردم. عکس‌هایمان را دوباره دیدم. زار زار گریه کردم. عکس یلدای پیش که جفتمان تیپ زده بودیم و می‌خندیدیم. عکس کوه رفتنمان. هایک رفتنمان. پیش میمون‌ها بودن. دیدن فیلمی که می‌گفت این برای الف است. دیدن فیلمی که دست‌هایش را گذاشته بود روی لب‌هایش و تند تند می‌بوسید و به سمت من می‌فرستاد. زار زار گریه کردم.

سیگار کشیدم. قهوه‌ام را خوردم و با چشم‌های ورم کرده و سری منگ آمدم سر کار.