اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

دویست و سیزدهم

دو نفر از مراجعان میم را می‌شناسم. آن زمان که میم را به آن‌ها معرفی کرده بودم، دوری و دوستی بود، اما به مرور ارتباطمان بیشتر شد. پنجشنبه در جلسه‌ای بودیم با این دو نفر که هر دویشان از یک آدم امن که درمانگرشان است صحبت کردند و آن میم بود. باورم نمی‌شود که چطور خون به صورتم دوید و قلبم به تپش افتاد و ناراحتی وجودم را گرفت. حس حسادت طوری بر من حمله کرد که دلم می‌خواست حرفی بزنم و با زبانم آزارشان بدهم. چنین حسی را قبلا تجربه نکرده بودم. از این حسم ترسیدم. این حس برایم معنای دل‌باختگی دارد. از این حس، از سوگ بعدش و از چیزی که باید تجربه کنم می‌ترسم. 

دویست و دوازدهم

سر ماجرایی یادم آمد که چقدر به خودم سخت می‌گیرم و چقدر با خودم بی‌رحمم. اشتباه کردم، اما خودم را نمی‌بخشم. همه خوبی‌هایم را زیر سوال می‌برم. فکر می‌کردم با خودم در این مورد به صلح رسیده‌ام، اما انگار این صلح در رفت‌وآمد است. همه چیز در مراجعه است! باید عادت کرد و آماده بود.

دویست و یازدهم

بعد از دو هفته مهمانم رفت. خیلی وقت بود در گیر و دار یک آدمی به این مدت طولانی نبودم. انگار دو نفره بودن برای دوباره بالا آمد. دلم می‌خواست واقعا کسی بود که به هوای او صبح‌ها قهوه‌ساز را روشن کنم، زیر کتری را بگیرانم و نانی گرم کنم. روزمره خودم بود، ارتباط و صحبت کردن با دیگری بود، تقلا برای شام و ناهار درست کردن بود و همه اینها خیلی لذت‌بخش است. دلم می‌خواهد برای خودم فانتزی داشته باشم؛ امشب که دوباره توی تنهایی باید بخوابم به صبح نرسیده میم زنگ خانه‌ام را بزند و بیاید کنارم بخوابد. بغلش کنم، لمسش کنم و کنارم بماند.

تا اینجا که نوشتم برق رفت. انگار کائنات هم می‌خواست از رویا درم بیاورد. لپ‌تاپم خاموش شد و دلم ماند پیش تمام کردن این فانتزی.