میم ریست شده است. برگشته به تنظیمات کارخانه! حرفی نمیزنم. فعلا دارم فقط بررسی میکنم. هفته آینده در نشستی باید سخنرانی کنم. اضطراب دارم. باید خودم را جمعوجور کنم.
چند وقت پیش پسری در واتسپ پیام داد و حال و احوال کرد. من میشناختمش، اما او مرا نمیشناخت. از کانالی من را پیدا کرده بود که خودم یادم رفته بود عضو آن کانال هستم. آدم موجهی است و به قول عین روی کاغذ گزینه مناسبی است. از اول سال جدید اصرار داشت همدیگر را ببینیم. من هم موافق بودم، اما برنامههای جفتمان جور نمیشد. تا اینکه پریشب پیام داد من نزدیک شما هستم اگر میتوانید همدیگر را ببینیم خوشحال میشوم. قبول کردم. رفتیم کافه سر خیابان. با کت و شلوار آمده بود. از سرکار آمده و خسته بود. فقط میخواست من را ببیند. خیلی عجله داشت زودتر چیزی که سفارش دادیم بخوریم و برویم. چشمهایش رمق نداشت. نمیدانم از خستگی بود یا واقعا اینطور است. من را جذب نکرد. البته که با میم مقایسهاش میکردم! اما باز هم چیزی را در من برنمیانگیخت. گفت چقدر از عکست زیباتری و برای من اینطور بود که معلوم است! حالا اگر همین را میم گفته بود قلبم به تپش میافتاد و دستم میلزید و نیشم تا بنا گوشم باز میشد. چت هم که باهم کرده بودیم از صورتم تعریف کرده بود و کلی قربان صدقه رفته بود. بهش تذکر دادم که دوست ندارم قبل از حضوری و آشنایی چنین کلماتی به کار ببریم. واقعا برایم بیمعنی است. بعد از دیدن هم پیامی داد مبنی بر اینکه میشود اگر ازهم بیشتر شناخت پیدا کردیم خانهات بیایم؟ و برای من این خیلی عبور از مرز بود. گفتم فعلا نمیتوانم جوابی دهم. بعد پیام داد میخواهم لمست کنم و نوازشت کنم و فلان. من اینطور بودم که مرزهایم را با این آدم کاملا مشخص کردم چرا باید چنین چیزی بگوید؟ من از ماجرا پرتم یا واقعا الان روابط همینطوری است؟ باز تذکر دادم که فعلا دوست ندارم وارد چنین فازی شویم. این پسر پنج شش سال از من بزرگتر است. اینقدر ناپخته و سریع بودن برایم ناخوشایند است.
چند روز دیگر به او میگویم که مرزبندی و پله پله رفتن در هر رابطهای برای من مهم است. چقدر هیجانات آدمها و ابراز آنها از شغل و منصبشان دور است. رشد واقعا در خودکاوی و واکاوی شخصی رخ میدهد.
دیروز حساب و کتاب مالی کردم و دیدم حداقل ماهی 20 میلیون تومان هزینه آموزشهایم میشود که نمیدانم چطور این دو سال پرداخت کردهام! اما امسال با توجه به اینکه از کار قبلی هم بیرون آمدهام و کار جدید هنوز درآمد آنچنانی ندارد، چطور باید بگذرانم؟ این هزینهای که میگویم بدون رفت و آمدم به تهران و خورد و خوراک و خریدهای ساده خانه و ... است. از پدر و مادر بازنشستهام هم که نمیتوانم انتظاری داشته باشم. هرچند سعی میکنند هر وقتی با دو سه تومان دستم را بگیرند. یا اینکه برایم گوشت و مرغ و ماهی بخرند. اما تا کی اینطوری میتوانم پیش بروم؟ کمی پسانداز طلا و دلار دارم که آنها هم نهایتا کفاف 5 ماهم را بدهند. بعدش چه؟ بعد از آن با این وضع تورم و این مدل زندگی و این خرجی که من دارم کارم به درآمد خوبی میرسد؟ توانش را دارم؟ نمیدانم. چیزی که خوب میدانم این است که «خودم» باید همه چیز را پیش ببرم. درستش هم همین است، گاهی غر زدن و غمگین بودن برای این تنهایی ایرادی ندارد.
چند روز پیش به چت جیپیتی میگفتم من از کجا پارتنر پیدا کنم؟ میگفت یک پروفایل خوشگل در اینستاگرام درست کن و پستهای جذاب بگذار! به دایرکت آدمها برو و سر صحبت را باز کن. خیلی خندیدم. به این فکر کردم که بروم دم در خانه آدمها پیس پیس کنم. واقعا آدمها با برنامهریزی این کار را میکنند؟ بعد یکهو توی اینستا پستی از امیرحسین قیاسی دیدم میگفت بزرگترین پلتفرم همسریابی اینستاگرام است، مگر میشود کسی توی سرش مهتابی خورد کند بدون آنکه بخواهد نگاه دیگری را جذب کند؟ دیدم حرفش درست است. به چت جیپیتی پیام دادم با این اوصاف دورۀ من گذشته مربی!
با میم دربارۀ رابطهمان حرف زدیم. گفتیم هرچه میگذرد دلبستگیمان بیشتر میشود و وقتی نمیخواهیم رابطه جدیتر از این باشد باید تمامش کنیم. او تاکید کرد که با من رابطه منحصر بفردی داشته، اما واقعیات را نمیشود نادیده گرفت. گفتم این واقعیات چیست؟ همین سوال باعث شد دو روز به بحث بگذرد و او به هر نحوی شده از اینکه این واقعیات را بگوید فرار کند. من هم نهایتا خسته شدم. الان هم از نوشتنش اینجا خستهام. حالا دیگر خودمم و خودم. آقای میمی در کار نیست. او میخواهد مثل دوستان قدیمی ادامه دهیم، اما من گمان نمیکنم به جز مسائل کاری حرفی بزنم یا حتی قراری بگذارم. این رابطه باز برایم یک بخش ناتمام دارد. احتمالا باید خودم آن را ببندم. حوصله بیشتر گفتن ندارم. شاید وقتی دیگر.
پارسال این موقعها منتظر میم بودم که بیاید. اما امسال تنها در خانه نشستهام و روزمره را میگذرانم. پارسال پر از شور و شوق و اضطراب بودم. روزهای رویاییای بود. خوشحالم که داشتمش. پارسال از روز اول نوروز همه چی خوب بود. خوب پیش رفت. سال 03 واقعا سال درخشانی برایم بود. به معنای واقعی دوست داشتن را تجربه کردم، به معنای واقعی خودم بودن را تجربه کردم، به معنای واقعی دوستی را تجربه کردم. همه چیز برایم واقعی، انسانی، خاکستری و لذتبخش بود. قشنگ مصداق بارز سالی که نکوست از بهارش پیدا بودم. برای داشتنش شکر. دلم میخواهد امسال بهترش را تجربه کنم. «همهمان بهترش را تجربه کنیم.»