اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

شصت و ششم

اضطراب به شکل عجیبی به جانم افتاده. شش ماه دوم سال با این برنامه‌ای که چیدم، هر روزش پر است از بگایی. پی‌ام‌اسم و هراحساسی را چندبرابر حالت عادی تجربه می‌کنم. دلم می‌خواهد برای یک نفر فقط و فقط حرف بزنم و او فقط و فقط گوش کند، بعد بغلم بگیرد و بگوید، درست می‌شود، درست می‌گویی. حرف دیروز وی هم دست از سرم بر نمی‌دارد؛ داشتم می‌گفتم خوشحالم که به خاطر دانشگاه مجبور نیستم تنها به ایران برگردم و او گفت چرا نمی‌خواهی به رابطه‌مان و خودمان در این رابطه فرصتی بدهی؟ کمی نگاهش کردم. گفت می‌دانی که نمی‌خواهم دوباره بعد از مدتی همان آش باشد و همان کاسه. یک جایی باید جدای از هم تصمیم بگیریم. 

شصت و پنجم

امروز برای اولین بار مصاحبه شغلی به زبان انگلیسی دارم. کمی مضطربم، چرا فقط کمی؟ چون کار پارت‌تایم است و کمتر از توانایی من و خیلی هم به پذیرفته شدنش امید ندارم. یک چیز آزارم می‌دهد، آن هم پیگیر نبود وی است. دلم می‌خواهد بگذارم به حساب اینکه او فکر می‌کند من از پس خودم برمیایم اما نمی‌توانم. دلم یک دلگرمی و پیگیری از او می‌خواهد، که یعنی حواسم هست تحت فشار و استرسی؛ همان کاری که همیشه خودم هم انجام می‌دهم. اما چیزی از او نمی‌بینم. او خودش هم درگیر استرس پیشنهادات جدیدش است. چرا وقتی می‌دانم یکی از شاخص‌های سلامت روان کم کردن انتظار است باز به انتظار داشتن و ناراحت شدن از این و آن ادامه می‌دهم؟ چرا نمی‌نهلم؟!

شصت و چهارم

این دو روز کمی کارم را پیش بردم. نشستم به تایپ کردن و تایپ کردن. پیاده‌روی و دویدن مبسوطی هم داشتم. در مجموع حالم خوب بود و در بین این حال خوبی آگهی استخدامی کار از خانه‌ی یک خیریه‌ای را دیدم و اپلای کردم. امروز صبح ایمیل زدند که برای مصاحبه آماده باشم. یک خوشحالی ریزی دارم، اما اضطرابی به من هجوم آورده که دوباره توانم را از من گرفته است. امروز هم بعد از چند روز آفتابی قشنگ، دوباره ابرها سیاه شدند و باران رها بکن نیست. تا الان چیزی از کار را پیش نبرده‌ام. فقط در شبکه‌های اجتماعی چرخیده‌ام و غرق در این ترس و اضطرابم. من که از یکشنبه تجربه چنان لال شدنی را دارم، حالا چطور در مصاحبه انگلیسی شرکت کنم؟ دوباره در زمین بازی‌ام و اعصابم بهم ریخته است. یکی از دلایلش هم این است که برای جواب دادن ایمیل‌ها و ست کردنش به وی نیاز دارم. به طور معمول اگر کاری بود که در ایران می‌خواستم انجام دهم شاید تا وسط‌های کار هم به وی نمی‌گفتم مخصوصا اگر کار از نظرم سطح پایین باشد، ولی الان مجبورم بگویم و نیاز دارم که او همراهم باشد. او هم سعی‌اش را می‌کند؛ اما باز من خودم را جوری در رقابت با او می‌بینم که هر سوال و جواب و کمک کردنش به نظرم سایه‌ای از تبختر دارد. 

شصت و سوم

تراپی روز شنبه‌ام به از دستاوردهای هفته‌ام که بیرون رفتن تنها و خرید کردن بود شروع شد و به مفهوم عجیب رقابت رسید. مفهومی که به تازگی برایم بسیار روشن و واضح شده است. جوری که احساس می‌کنم در جای جای زندگی‌ام تلاش شدیدی برای وارد زمین شدن و رقابت با دیگری دارم. در هر رابطه‌ای یک دوگانه می‌سازم که باید یک نفر رقیب دیگری باشد. آدم‌ها را در رابطه کنار همدیگر نمی‌بینم، همه انگار در تقابل هم هستند و باید یکی برتری‌اش را به دیگری نشان دهد. بدترین زمین بازی‌ای هم که درست کردم زمین بازی رابطه‌ام با وی است. به دنبال برنده شدنم در رابطه با او و حالا که او از نظر شغلی و درسی و قطعا اعتماد بنفس اوج گرفته است و من خودم را دیگر در زمین بازی نمی‌بینم، مثل اینکه دو تیم فوتبال یکی از لیگ برتری و دیگری دسته سه بخواهند بازی کند و بازیکنان دسته سه می‌دانند از پیش باخته‌اند، عقب کشیده‌ام. نه اینکه فقط این اتفاق و این تلاش برای برنده شدن در رابطه زناشویی‌ام باشد، در همه شئون زندگی‌ام این رقابت برایم چنان پررنگ است که از فکر کردن به آن وحشت می‌کنم. شنبه به خوبی این وجوه را با تراپیستم نگاه کردیم، با اینکه سوال اصلی خودم این بود که این رقابت خیلی انتزاعی و ناخودآگاه است، چطور باید خودآگاهش کنم یا چطور باید بتوانم به آن توجه کنم، روز یکشنبه و در جریان مهمانی کوچکی که در خانه یکی از ایرانی‌ها بود، دقیقا خودم را وسط بازی گذاشتم و بعد با آنالیز کردن حریفانم، خودم را از پیش باخته محسوب کردم و زمین بازی را ترک کردم. به وضوح خودم را مصدوم کردم و رفتم در رختکن. 

ماجرا از چه قرار بود؟ بنا بود دورهم برای اولین‌بار سوشی درست کنیم. همه چی خوب بود تا اینکه، میزبان خبر داد دوست خارجی‌اش هم می‌آید. دوست خارجی یک دختر علاقمند به خاورمیانه که میل شدیدی هم به ارتباط با همه داشت به ما پیوست. با بچه‌ها یکی یکی ارتباط برقرار کرد، همه هم خیلی عادی با او انگلیسی حرف می‌زدند، وی هم همین‌طور.  کریستین هم چندبار با من شروع کرد به صحبت کردن و من با جواب‌های مقطعی سر حرف را می‌بریدم. بعد هم در جواب نگاهش شروع کردم به لبخند زدن که یعنی می‌ترسم از اینکه با من حرف بزنی. کلا حرف زدن فارسی را هم کم کردم. نشستم گوشه‌ای و هر وقت کسی کاری داشت من سریع به سمت کار می‌رفتم که کسی از من صحبت کردن نخواهد. من از همه خجالت می‌کشیدم سر حرف زدن، حتی تلاشی هم نکردم که بعضی از کلمه‌هایی را هم که بلد نبودم سرچ کنم و شروع کنم به صحبت کردن. قفل کرده بودم. شده بودم یک آدم کم حرف خجالتی. با اینکه آنجا آدم‌هایی بودند که زبانشان متوسط بود، اما همه تلاش می‌کردند حرفی بزنند و خودشان را مشغول کنند. 

ضربه آخر چی بود؟ آنجا که وی در راه برگشت آمد کنارم وسعی کرد حمایت‌گرانه بگوید چرا یکهو ساکت شدی، چرا تلاشی برای صحبت کردن با کریستن نکردی؟ دیدی من هم خیلی روان نبودم؛ اما حرف زدم و در آخر دستم را به معنی اینکه نگران نباش، فشار داد. 

دیروز نمی‌فهمیدم باز دارم همان الگوهای همیشگی را تکرار می‌کنم. امروز اما می‌بینم باز هم افتادم در تله رقابتی که خودم با دیگران بدون اینکه بدانند، ساختم و باز بدون هیچ تلاشی، فقط با آنالیز کردن آن‌ها، پا پس کشیدم. بازنده بودن را قبل از باخت ترجیح دادم. چرا همه چیز برای من اینقدر در زمین بازی می‌چرخد؟ چرا حالا که اینقدر همه چی برایم رقابت است، حداقل بازی نمی‌کنم؟ 

همان حرفی که همیشه به دیگران می‌زنم که نکنند؛ از ترس مرگ خودکشی.

شصت و دوم

داشتم ناهار درست می‌کردم که چشمم افتاد روی صفحه گوشی. اسم میم آمد بالا. احساس کردم دارم خواب می‌بینم. صبح که از خواب بیدار شده بودم، لذت پیام دادنش در خواب را مزمزه کرده بودم. دوباره گوشی‌ام را نگاه کردم و دیدم خودش است. خواب نیست. ادامه خوابم در بیداری و واقعیت است. ساعت را چک کردم ببینم در ایران ساعت چند است. 6 صبح بود. گفتم کله صبحی یادم کردی؟ گفت گشنمه و باید حالت را می‌پرسیدم!

روزم صد برابر بهتر شد. نوری که این آدم به قلبم می‌تابد، جوری است که نمی‌توانم وصفش کنم. 

شصت و یکم

امروز با صدای رعد و برق بیدار شدم. بیدار که البته نه، هوشیار شدم و از هفت صبح که رعدها مثل بمب در آسمان صدا می‌کرد تا حدود ساعت 10 در تخت ماندم. بعد صبحانه این روزهایم که ساندویچ کره بادام زمینی و موز است با یک لیوان چای خوردم و به ذوق درست کردن خورش اسفناج آهنگ به گوش رفتم دم سینک و گاز. خورش را همان‌طور که دوست دارم، بدون گوشت، درست کردم و به امید خوردنش بالاخره پروژه‌ای را که باید آخر این ماه تحویل بدهم شروع کردم. 150 کلمه بیشتر ننوشتم، اما باز همین که شروع کردم و دیدم آنقدرها هم کوفت نیست به نظرم قدم بزرگی است. خورش خوشمزه‌ام هم آماده شد و با آسمان سیاه و پر باران ناهارم را خوردم. بعد نمی‌دانم چه بر سرم آمد که ولو شدم روی تخت. سِر شده بودم. بدنم در این داغی و شرجی تابستان، یخ کرد. کولر گازی را خاموش کردم، روانداز را کشیدم روی سرم و منگ خواب شدم. چشم‌هایم را یک ساعت بعدش باز کردم و انگار 5دقیقه گذشته بود. دست‌هایم بی‌جان بود و توی پاهای غش می‌رفت. با اینکه به خواب ظهر عادت ندارم و حتی کمی برایم استرس‌زاست، اما چند وقتی است که سر ظهر در سکوتی که در این خانه جای خودش را باز کرده، چشم‌ها و تنم سنگین می‌شوند. خوابم می‌برد. خواب عمیق که کرختی بدنم را اضافه می‌کند.


نکند از عوارض عبور از سی سالگی است؟

شصتم

دیروز روز پرباری بود. یک قورباغه قورت دادم. کمی کتاب خواندم. فیلم دیدم. پیاده روی زیر باران سیل‌آسا داشتم و معنای واقعی موش آب کشیده را درک کردم. به روزهای خوب فکر کردم. قدم‌هایی برای مقاله‌ام برداشتم. حالم به طور کلی خوب بود. امروز هم روبه‌راهم. اینجا می‌نویسم که یادم باشد، چقدر همه چیز بالا و پایین است.

پنجاه و نهم

گاهی رابطه‌ام با وی عجیب می‌شود. در عین اینکه دوستش دارم نمی‌توانم حضورش را تحمل کنم. اکثر اوقات دوست ندارم حرف بزند. در حقیقت دوست ندارم تحلیل سیاسی اجتماعی اقتصادی بدهد، حوصله‌ام از حرف‌هایش سر می‌رود. دلم می‌خواهد سکوت کند و من فقط نگاهش کنم یا در آغوشش بگیرم. صبح‌ها که خواب است دوست دارم سر و صورت و گوشش را بوسه بزنم. دوست دارم فقط نگاهش بکنم. حتی برای سکس کردن هم بیشتر دوست دارم فقط بغلش کنم، گردن و سینه‌اش را بو کنم؛ اما بیشترش نه. عشق‌ورزی برایم اینطور دل‌پذیرتر است. گاهی عذاب وجدان می‌گیرم از این نگاهم. حس می‌کنم فقط تن و جسمش را می‌خواهم، آن هم با برداشتی که خودم می‌خواهم، نه برداشتی که شاید او هم بخواهد. از شوخی‌هایش خوشم نمی‌آید. گاهی شوخی‌هایش برایم آزار دهنده می‌شود، مخصوصا آن شوخی‌هایی که ته‌مایه جنسی دارد. همیشه هم توی ذوقش می‌زنم. می‌گویم این حرفت چندش بود، یا بدم آمد، یا بسس دیگر چقدر لوده بازی می‌کنی. اصلا چرا نسبت به یک‌سری از شوخی‌ها اینقدر گارد دارم. برای خندیدن به هرچیزی قبلش کلی بالا و پایین می‌کنم. تقریبا کمتر چیزی به خنده می‌اندازد من را. در جمع‌ها معمولا به خنده دیگران خنده‌ام می‌گیرد و اگر هم حتی به آن خنده‌ها، نخندم، خنده‌سازی می‌کنم. حالا که فکرش را می‌کنم در اکثر مواقع در رابطه با وی و دیگران خنده‌سازی می‌کنم. هرچند فکر می‌کنم بیشتر این خنده‌سازی‌ها از سرکوب ناخودآگاه بعضی از رویدادها می‌آید. توان به سطح خندیدن یا لذت بردن از هرآنچه هست را از دست داده‌ام. فکر کنم از یک جایی به بعد سعی کردم، کمتر بخندم و کمتر از شوخی‌های «همین‌طوری» خوشم بیاید. از یک جایی به بعد خندیدن به هرچیزی برای سبک‌سری بود، برایم نادانی بودم، برایم کم ارزشی بود. اما آنقدر غرق در استانداردسازی خودم شدم که حالا سخت می‌توانم از خط و خطوطی که برای خودم رسم کردم بیرون بزنم. با روانم چه کردم؟ هم با روان خودم هم با روان وی. آنطور که به اون حس بد می‌دهم بعد از هر شوخی، آنطور که خودم را سفت می‌گیرم و توان خنده را از خودم گرفتم. هرچیزی هست، انگار در رابطه به وی شکاف بزرگی ایجاد کرده‌ام. من تحمل این همه برون‌ریزی شادانه و درست کردن جک‌ها خنده‌دار از طرف او را ندارم. من اصلا توان شنیدن او بدون آنکه احساس کنم نباید درباره این موضوع و آن موضوع صحبت کند، ندارم. این چه دوست داشتنی است، نمی‌دانم.

پنجاه و هشتم

دیروز بعد از اینکه اینجا کمی چیز نوشتم، مستاصل روی تخت دراز کشیدم. یکی از پادکست‌های آذرخش مکری را گذاشتم و جوری غم وجودم را گرفت که دلم می‌خواست چشم‌هایم را ببندم و دیگر باز نکنم. چشم‌ها را آرام بستم و خوابم برد. با اینکه صبحش این همه خوابیده بودم؛ اما باز هم غم و اضطراب به شکل خواب درآمد و یک ساعتی خوابیدم. بعد که بیدار شدم، جانی در بدنم نبود که بلند شوم، چیزی بخورم، آبی به صورتم بزنم. دلم می‌خواست گریه کنم، فکر کنم حتی توان گریه هم نداشتم. به زور و زحمت از جا بلند شدم، سرم گیج می‌رفت. دستم را گرفتم به کمد و رفتم سمت دسشتویی. اینجا آنقدر کوچک است که برای رسیدن به هرجایی دو قدم کافی است. کمی دستم را خیس کردم و از سرگیجه‌ام کم شد. خرما و کره بادام زمینی را خوردم و گوشی را برداشتم و آهنگ‌های زرد را پلی کردم. کمی حواسم جمع شد. شروع کردم به شست و شو و پخت و پز. حالم بهتر شد. انگار عملی انجام داده بودم که کمی از لختی و رخوت در بیایم. غذا را که آماده کردم لباس پوشیدم و بعد از مدت‌ها تنهایی از خانه بیرون زدم. اولش کمی خودم را منقبض کرده بودم. ترس الکی هم توی بدنم بود. احساس می‌کردم تمام دنیا به من نگاه می‌کنند، اما چیزی که چشم‌هایم می‌دید این بود که آدم‌ها سرشان به خودشان گرم است. راه رفتم. ادامه پادکست دکتر مکری را پلی کردم و راه رفتم. همان راهی که اگر دوست ایرانی‌ام هم بود همان راه را می‌رفتیم. حتی برنامه استراوا را هم روشن کردم. بعد از مدتی بدنم را شل کردم. حال خوبی داشت. خیلی راه رفتم. بعد که دور زدم که به خانه برگردم، یکهو آسمان روشن شد. برق می‎زد با صدای وحشتناک، اطرفم را نگاه کردم خالی از مردم شده بود. کشتی‌های وسط آب همه تلو تلو می‌خوردند. باد شدید می‌آمد، باران هنوز قطره‌ای بود. بعد یک رعد بزرگ و سیلابی که از آسمان راه افتاد. غریزی دویدم. فقط می‌دویدم. دویدنی از سر رهایی. خیس و خنک شده بودم. انگار با بارش باران کمی از غمم هم ریخته بود. هرچند وقتی به خانه رسیده بودم هنوز سنگین بودم. اما قدم بزرگی برای خودم برداشته بودم. 

امروز کمی زبان خواندم. خیلی کم، اما خواندم. امیدوارم فردا بتوانم پروژه‌ام را پیش ببرم و روزهای بهتری در پیش داشته باشم.

پنجاه و هفتم

امروز از آن روزهاست. تا یازده ظهر خوابیدم، چشم‌هایم از خواب زیاد درد می‌کند و ورم کرده و هر چه می‌خواهم فایل‌های پروژه‌های پیش رو را باز کنم دستم نمی‌رود. شنبه هم که ایران تعطیل است و این به معنای کنسل شدن تراپی‌ام است. ته ذهنم دلم می‌خواهد با میم حرف بزنم، هرچند لب از لبم باز نمی‌شود و دلم می‌خواهد میم ذهنم را بخواند. این همه بی‌انگیزگی، این همه میل شدید به کاری نکردن از کجا می‌آید؟ زبان خواندن را متوقف کردم، کتاب خواندن را رها کردم، انجام پروژه‌هایی را که بابتشان پول می‌گیرم، نصف و نیمه گذاشتم و هر روز، همین روزمرگی کاری را انجام ندادن و کمی پخت و پز را مرور می‌کنم. چه زندگی عجیبی شده است. چرا این آدمی که هستم، نمی‌شناسم. این همه رخوت، برای منی که از ده صبح تا 8-9 شب فقط می‌رفتم سر کار و بعدش تا ساعت‌ها به خوش‌گذرونی بودم، مثل مردن در میان زندگان است. شاید چیزی در من مرده؟ شاید هم نه. من اینقدر کل این سال‌های زندگی درگیر دیگری بوده‌ام که وقتی تشویق و توجه دیگری را ندارم، دلیلی برای زنده و رونده بودن نمی‌بینم. کاش یکی از آسمان بیفتد و همراهی‌ام کند در کشور جرجیس‌ها. همیشه دنبال یکی بودم و خودم را اینقدر در جریان زندگی کمرنگ می‌بینم که وقتی دیگری نیست، اینطور بیرنگ می‌شوم. دقیقا مثل بیماری شده‌ام که گوشه خانه افتاده و هرزگاهی برای اینکه زخم بستر نگیرد بقیه او را تا بیرون همراهی می‌کنند.