اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

شصت و سوم

تراپی روز شنبه‌ام به از دستاوردهای هفته‌ام که بیرون رفتن تنها و خرید کردن بود شروع شد و به مفهوم عجیب رقابت رسید. مفهومی که به تازگی برایم بسیار روشن و واضح شده است. جوری که احساس می‌کنم در جای جای زندگی‌ام تلاش شدیدی برای وارد زمین شدن و رقابت با دیگری دارم. در هر رابطه‌ای یک دوگانه می‌سازم که باید یک نفر رقیب دیگری باشد. آدم‌ها را در رابطه کنار همدیگر نمی‌بینم، همه انگار در تقابل هم هستند و باید یکی برتری‌اش را به دیگری نشان دهد. بدترین زمین بازی‌ای هم که درست کردم زمین بازی رابطه‌ام با وی است. به دنبال برنده شدنم در رابطه با او و حالا که او از نظر شغلی و درسی و قطعا اعتماد بنفس اوج گرفته است و من خودم را دیگر در زمین بازی نمی‌بینم، مثل اینکه دو تیم فوتبال یکی از لیگ برتری و دیگری دسته سه بخواهند بازی کند و بازیکنان دسته سه می‌دانند از پیش باخته‌اند، عقب کشیده‌ام. نه اینکه فقط این اتفاق و این تلاش برای برنده شدن در رابطه زناشویی‌ام باشد، در همه شئون زندگی‌ام این رقابت برایم چنان پررنگ است که از فکر کردن به آن وحشت می‌کنم. شنبه به خوبی این وجوه را با تراپیستم نگاه کردیم، با اینکه سوال اصلی خودم این بود که این رقابت خیلی انتزاعی و ناخودآگاه است، چطور باید خودآگاهش کنم یا چطور باید بتوانم به آن توجه کنم، روز یکشنبه و در جریان مهمانی کوچکی که در خانه یکی از ایرانی‌ها بود، دقیقا خودم را وسط بازی گذاشتم و بعد با آنالیز کردن حریفانم، خودم را از پیش باخته محسوب کردم و زمین بازی را ترک کردم. به وضوح خودم را مصدوم کردم و رفتم در رختکن. 

ماجرا از چه قرار بود؟ بنا بود دورهم برای اولین‌بار سوشی درست کنیم. همه چی خوب بود تا اینکه، میزبان خبر داد دوست خارجی‌اش هم می‌آید. دوست خارجی یک دختر علاقمند به خاورمیانه که میل شدیدی هم به ارتباط با همه داشت به ما پیوست. با بچه‌ها یکی یکی ارتباط برقرار کرد، همه هم خیلی عادی با او انگلیسی حرف می‌زدند، وی هم همین‌طور.  کریستین هم چندبار با من شروع کرد به صحبت کردن و من با جواب‌های مقطعی سر حرف را می‌بریدم. بعد هم در جواب نگاهش شروع کردم به لبخند زدن که یعنی می‌ترسم از اینکه با من حرف بزنی. کلا حرف زدن فارسی را هم کم کردم. نشستم گوشه‌ای و هر وقت کسی کاری داشت من سریع به سمت کار می‌رفتم که کسی از من صحبت کردن نخواهد. من از همه خجالت می‌کشیدم سر حرف زدن، حتی تلاشی هم نکردم که بعضی از کلمه‌هایی را هم که بلد نبودم سرچ کنم و شروع کنم به صحبت کردن. قفل کرده بودم. شده بودم یک آدم کم حرف خجالتی. با اینکه آنجا آدم‌هایی بودند که زبانشان متوسط بود، اما همه تلاش می‌کردند حرفی بزنند و خودشان را مشغول کنند. 

ضربه آخر چی بود؟ آنجا که وی در راه برگشت آمد کنارم وسعی کرد حمایت‌گرانه بگوید چرا یکهو ساکت شدی، چرا تلاشی برای صحبت کردن با کریستن نکردی؟ دیدی من هم خیلی روان نبودم؛ اما حرف زدم و در آخر دستم را به معنی اینکه نگران نباش، فشار داد. 

دیروز نمی‌فهمیدم باز دارم همان الگوهای همیشگی را تکرار می‌کنم. امروز اما می‌بینم باز هم افتادم در تله رقابتی که خودم با دیگران بدون اینکه بدانند، ساختم و باز بدون هیچ تلاشی، فقط با آنالیز کردن آن‌ها، پا پس کشیدم. بازنده بودن را قبل از باخت ترجیح دادم. چرا همه چیز برای من اینقدر در زمین بازی می‌چرخد؟ چرا حالا که اینقدر همه چی برایم رقابت است، حداقل بازی نمی‌کنم؟ 

همان حرفی که همیشه به دیگران می‌زنم که نکنند؛ از ترس مرگ خودکشی.

نظرات 2 + ارسال نظر
معصوم یکشنبه 30 مرداد 1401 ساعت 01:15 http://www.hanker.blogsky.com

خوبه که میدونی کجا هستی

ممنون:)

لیمو دوشنبه 24 مرداد 1401 ساعت 10:36 https://lemonn.blogsky.com/

الف عزیزم چقدر این پستت من رو به فکر فرو برد. من هم خیلی وقتها این کار رو میکنم و حتی از تلاش بقیه هم برای شناسوندن خودشون به شخص تازه وارد شده خوشم نمیاد!
توی اکثر مواقع هم بصورت ناخودآگاه همه چی برام شبیه مسابقه یا جنگ میشه و دو طرف رو جدا از هم میبینم. ممنون که نوشتی و اگر مقدوره بعد هم بنویس که چطور بهش غلبه میکنی و یا اینکه حس ناراحتیت از بین رفته یا نه.

نمی‌دونم غلبه کردنی وجود داره یا نه. همین خودآگاهی کم کم باید کمک کنه، ولی حتما بیشتر می‌نویسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد