این چند روز یاد پرشم در حوضچه سنگی افتادم. صخرههای بلند که دورتادور حوضچه را گرفته بود و من از روی یکیشان شیرجه میخی زدم! کاری که خیلی آرزوی انجامش را داشتم و بالاخره فضا و مکانی پیدا کرده بودم که بتوانم امتحان کنم. شیرجه زدم، لباسم برگشت توی صورتم، خون به مغزم نرسید، ترسیدم و همین که از آب آمدم بالا شنا کردن یادم رفتم و فقط شانسم گفت که یکی از بچهها بالای صخرهی کوتاه ایستاده بود و دستم را گرفت و بالا کشیدم! این اتفاق را که مرور کردم یا دوازده سال پیش افتادم. خاتمی آمده بود شهرمان. در میدان بزرگ شد جمعیت عجیبی جمع شده بود. در راه برگشت از هجوم جمعیت درمانده شدم. جلو رفتنم دیگر به پای خودم نبود. افتادم زمین و مردم از رویم رد میشدند. آنجا فقط چشم چشم میکردم دستی ببینم که من را بالا بکشد. دست مهتابی قشنگم را دیدم و او من را از میان جمعیت بیرون کشید. حرفهای مهتابی و ترسی که در جانش افتاده بود هیچوقت یادم نمیرود. او میگفت من آن زمان که دستت را میکشیدم فقط به این فکر میکردم که جواب مادرت را چی بدهم. گفتم الف مرد! از دستش دادم! و بعد ازدحام دیگری که تجربه کردم همین چند روز پیش. روز کریسمس ایو. مردم آرام ایستاده بودند و ما هم میان جمعیت بودیم. اولش نترسیدم، اما هرچه جلوتر رفتیم آن ابهام و اضطرار به جانم افتاد و رهایم نکرد. من هیچی نمیدیدم. آدمها هم در این مواقع من را نمیبینند. فقط میبیینند جلوتر جایی خالی است، نزدیک که میآیند میبینند دختر کوچکی دارد تقلا میکند جلویش را ببیند و هیچ چیز معلوم نیست. کاملا کور میشوم. جلویم فقط لباس و برجستگی آدمها مشخص است. گاهی چسبیدهام به باسنشان گاهی کمرشان، گاهی حتی کشاله رانشان.
من از ندیدن و کنترل نداشتن میترسم. همیشه بعد از این ترس چه به صورت استعاری چه به صورت واقعی در زندگی روزمره، دستم بلند است که کسی کمک کند. اگر این کمک کردن را نگیرم، غرق میشوم. از اضطراب خفه میشوم. باید به این فکر کنم بدون دراز کردن دستم چه میتوانم بکنم؟ چطور میتوانم تنهایی خودم ادامه دهم. خودم مردم را کنار بزنم، خودم پا بزنم و آب را بشکافم، خودم جلویم را بدون گزارش دیگری ببینم. کار سختی است.
پریشب میم پیام داد و به روال این چند ماه که هر هفته تقریبا پیام میدهد و گپ کوتاهی میزند، احوالپرسی کرد. این دفعه حرفش را برد سمت تراپیستم و اینکه این چه تراپیستی است که بعد از دو سال تو مشکلات اساسی داری، عملکردهایت پایین است، اضطرابت به شدت زیاد است و پیش نمیروی. من هم سعی داشتم به او از تفاوات رویکردها بگویم که یکهو گفت من تراپیت کنم؟ برایم عجیب بود. قبلا در این باره حرف زده بودیم. میم خودش گفته بود چون «دوستیم» نمیشود او تراپیست من باشد. او اصرار داشت سلامت روانم مهمتر از دوستی با اوست! و من میآمدم هی سوالات مبنایی دوستی و روابط بین درمانگر و مراجع میپرسیدم! وسطش به سرم زد بگویم حالا بیا فردا باهم حرف بزنیم. او هم گفت باشد.
سه ساعت حرف زدیم. سه ساعتی که مثل همیشه چون با او بود برایم لذت بخش بود. به پهنای صورتم میخندیدم و حس میکردم حالم خوب است؛ اما در نهایت چیزی که داشت اتمام حجت او با من بود. گفت و گوها به سمتی پیش رفت که گفت ما خیلی وقت است رابطهمان مثل رابطه درمانگر مراجع است. تو حرف میزنی. تو به اشتراک میگذاری، تو احساس صمیمیت میکنی ولی من نمیخواهم. من میخواهم گوش کنم فقط و نگاه حرفهای داشته باشم. برایم همه چیز فروریخت. جملهای گفت که انگار ذهنم را میخواند. گفت میخواهی برگردی ایران برای این صمیمیتهایی که اصلا با دیگران نداری، وقتی برگشتی میبینی آن چیزی که دنبالش بودی، چیزی نبوده جز توهم دوستی.
او میگفت تو با آدمهای اطرافت صمیمی نیستی، گاردی داری و اجازه نمیدهی کسی به تو نزدیک شود، اما تو به آنها نزدیکی، چون آنها تو را مأمن و پناه خود میدانند ولی تو چیزی با آنها به اشتراک نمیگذاری. رابطهات با همه مثل مراجع درمانگر است. رابطهای که برعکسش را با من داری. جای من و تو عوض شده است.
درست میگفت. من نمیخواستم این را ببینم. درستتر اینکه نمیخواستم از زبان او بشنوم. توی چشمهایم نگاه کرد و من را از دوستی با خودش ساقط کرد! خیلی غمگینم. دوازده سال دل بستن به آدمی که از یک جایی به بعد در ذهنش تو را فقط یک مراجع از صدها مراجعش میبیند، بدون در نظر گرفتن پیشینهها.
خیلی غمگینم. خیلی عصبانیام از خودم و از دیروز تا به حال نمیدانم چه رفتاری باید بکنم. منگ شدهام. چطور اینها را برای تراپیستم بگویم. او که به من هشدار داده بود خودت را در اتاق درمان میم نینداز.
از خودم و احساساتم خجالت میکشم.
اتفاقی که برایم در جلسه تراپی قبلی افتاد، اتفاق تازهای نبود، اما من را درگیر خودش کرد. اینکه من همیشه به دنبال ثابت کردن خودم هستم فقط به جسم و ظاهرم نیست، انگار ترس از اختگی برایم آنقدر پر رنگ است که فقط میخواهم فریاد بزنم من اخته نیستم! هر چقدر که فکر میکنم، هر علاقهای که بر آن مصر بودم و در نگاه عموم زنانه نبوده و من آن را انتخاب کردهام، نه از روی علاقهام که بیشتر از روی ثابت کردن بوده است. «من اخته نیستم». درست است غلبه بر ترسهایم بوده، اما همیشه نگاهم به مردانی بوده که با دیدن رفتارم مرا تحسین کردهاند. یکی باشم مثل خودشان. من هم دارم. از نوشتن اینها متنفرم. از اینکه حتی بودنم در کشوری دیگر، زمانی برایم آسان میشود که انتخاب «من» باشد، نه انتخاب و به پای تلاش دیگری. انگار باید همه بدانند که من «دارم» و این داشتن را توانستن معنی میکنم. خودم را به عنوان زن، عامل نمیدانم. همه جا باید فالوسی همراه خودم داشته باشم تا بتوانم نظر دیگران را جلب کنم. برایم این روند احمقانه است. از خودم و روانم خجالت میکشم و بدتر از همه اینکه، از آدمها و اصرارم به پوشیدن نقاب آدمی است که فالوس دارد.
دیروز از آن روزهای عجیب تراپی بود. از قبل از اینکه جلسهام شروع شود، گریه کردم تا لحظه آخری که جلسه داشت تمام میشد. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. ترس و غم و اضطرابم بغضی شده بود که در پناه امن تراپیستم به گریه تبدیل شد. بعد از شنیده شدن حالم بهتر شد. دو نخ سیگار پشت بندش و گفتو شنفت با چند دوست تازه یافته، بهترم هم کرد. اما درد کمر رهایم نمیکند. بیمیلی به وی رهایم نمیکند. ترس از فردا و فرداها رهایم نمیکند. چه پیچ سختی شده است. میدانم بالاخره میگذرد. کاش کمتر سخت میگذشت.
چند بار در این چند روز پنجره نوشتن را باز کرده باشم خوب است؟ برای خودم هزار بار شد. میآمدم اینجا که از حال و روزم بنویسم، اما بعد از دو سه خط همه را پاک میکردم و صفحه را میبستم، کیبورد را رها میکردم و میرفتم سمت تختم. حتی حوصله نوشتن هم نداشتم چه برسد به اینکه بخواهم برای خودم تحلیلی هم از خودم بدهم. موقعیت عجیبی را میگذرانم. ترس همه وجودم را گرفته، اضطراب روی بدنم اثر گذاشته و جسمم خسته و دردآلود است. کمرم مثل هشت ماه پیش تیر میکشد و دردش اضطراب قفل شدن بدنم را دو برابر میکند. این هفته تراپی نداشتم. همه چیز روی هم تلمبار شده است. میم کنارم بوده و حواسش را به من داده، اما نتوانستم ازش بخواهم که رودر رو باهم صحبت کنیم. میگوید باید دارو مصرف کنم. تراپیستم میگوید دارو نیاز نیست. میم کمی سر اینکه روانکاوی آیا الان به درد روان من میخورد یا نه حرف زد. خودم هم میدانم در این موقعیت پرفشاری که دارم باید چیزی باشد که به الان من توجه کند، و گذشته و روان من را عمیق نکاود، اما راهی است که خودم انتخاب کردم. دلم میخواهد سر تراپیستم داد بزنم بگویم من الان نیاز به این دارم انگیزه برای ادامه پیدا کنم، نه اینکه هر شب به پنجره خانه نگاه کنم که میتوانم از این پنجره کوچک خودم را به پایین پرت کنم یا نه؟ من درماندهام. بدنم خالی کرده. حتی پیادهرویهای تخمی عصرانهام را هم نمیتوانم تا خط فرضی پایانم ادامه دهم. خسته میشوم، برای غذا درست کردن، برای غذا خوردن، برای هرکاری کردن، وا میدهم.
ویزای دوستانم هم آمد. حالا از یک ماه دیگر تفاوت ساعتیمان 12 ساعت میشود. دیگر امیدی به دیدنشان ندارم. روزی که برگردیم ایران، خیلی خالیتر از قبلیم.