اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و بیست و هفتم

ترس جدیدی را تجربه کردم؛ زمانی که خودم داشتم از ایران بیرون می‌رفتم، به دل‌تنگی فکر نمی‌کردم. حواسم به این نبود که موهبت داشتن دوستان در کنار خود چقدر ارزشمند است. برایم اینطور بود که از راه دور هم ارتباطمان حفظ خواهد شد. و اینکه برای کندن از هر چیزی باید به ساختن جدید فکر کرد. فکرم درست بود. در کشور جدیدی که در آن ساکن شده بودم، دوستان جدیدی پیدا کردم و به آن‌ها خو گرفتم. هرچند متوجه این نبودم که نداشتن کیفیت معاشرت با این آدم‌ها کجا گریبانم را می‌گیرد. زبان راه پیوند ما بود. شده بودم سنگ صبور چند نفر، و خودم باز برای حرف زدن به دوستان ایرانم رجوع می‌کردم. با اینکه من اینقدر گارد محافظتی دارم که با آن‌ها هم خیلی نمی‌توانستم صمیمی باشم. از طرفی به وی هم کمابیش دلم گرم بود. اینجاست که می‌فهمم دوست فقط برای معاشرت نیست. اینکه بتوانی جاهایی به او تکیه کنی از هر چیزی مهم‌تر است. زمان خوشی همه آدم‌ها کنارت هستند، اما می‌توان ناخوشی را هم با آن‌ها به اشتراک گذاشت و انتظار ماندن داشت؟ اینجا بود که همه چیز برای من تهی می‌شد. و الان می‌فهمم حرف دوست نزدیکم را در فرودگاه هنگام بدرقه‌ام، همان‌طور که گریه می‌کرد گفت: با رفتنت پشت و پناهم را از دست می‌دهم. حرفش را آن موقع نمی‌فهمیدم. چرا باید به من تکیه کنی؟ این همه آدم اطرافت هست، من نه، یکی دیگر. من اینقدر غرق عادی بودن روابطم شده بودم که فراموش کرده بودم چقدر حضور آدم‌ها مهم است. بدون آنکه خودشان ذره‌ای از آن بدانند. 

ترس جدیدم چیست؟ همین دوست نزدیکم و دو دوست نزدیک دیگرم و خواهرم و احتمالا تا چند وقت دیگر دوستان نزدیک دیگرم، قصد مهاجرت کردند و می‌کنند. هر برنامه‌ای برای آینده‌ی بعد از طلاق توی ذهنم بود، به پشتوانه‌ی بودن آن‌ها در ذهنم شکل می‌گرفت. الان خودم را تنهاتر از قبل می‌بینم. حالا می‌فهمم پشت و پناه نداشتن در دوستی یعنی چی. 

فشار این از دست دادن‌ها، از جسم و روان من بیشتر است. من برای داشتن چنین دوستانی حداقل پانزده سال انرژی و وقت صرف کردم. حالا در آن نقطه‌ای که باید دلم گرم باشد به بودنشان، باید خوشحال باشم برای رفتنشان. رفتنی که امیدوارم روزهای بهتری را برایشان رقم بزند. 

صد و بیست و ششم

حالم خوب نیست. گریه پشت گریه. سیگار پشت سیگار.  بی‌حوصلگی، کلافگی، اضطراب، حال خفگی، افکار نامربوط، ترس، احساس حقارت، مرگ‌اندیشی و و و جز احساسات و هیجانات و افکاری است که این روزها تجربه می‌کنم. وی منتظر ویزای کشور جدیدش است، من منتظر تمام شدن این رابطه و کنار آمدن با خودم هستم و خانواده‌ها با چشمان نگران می‌خواهند از ما مراقبت کنند. دیروز پدرم پیش پدر وی رفته بود. تعریف می‌کرد تا شروع کردم به حرف زدن، پدر وی گریه را شروع کرده است و دوباره گفته الف دختر من است و طاقت ندارم دردش را ببینم، بعد هم پدر من گریه‌اش گرفته و بین گریه‌هایشان کمی از خوبی‌های همدیگر گفته‌اند و خداحافظی کرده‌اند. من و وی پریروز کمی باهم تصویری حرف زدیم و بعدش افتادیم به گریه. وی گریه می‌کرد، من گریه می‌کردم. نمی‌فهمم. همه چیز خیلی سخت‌تر از آن است که فکر می‌کردم. دلم می‌خواهد تمام شود و من هوار بکشم که جدا شده‌ام. آقای دوست، خانم دوست، آقای فامیل، خانم فامیل من دیگر به کشوری که زندگی می‌کردم برنمی‌گردم، من دیگر با وی پیش شما نمی‌آیم. من دیگر از احوال وی خبر ندارم. من می‌خواهم زندگی جدیدی داشته باشم... به این سادگی نیست. نوع عجیبی از خودم را تجربه می‌کنم. تمرکزم به شدت پایین است، حرف‌هایم با آدم‌ها یادم می‌رود، انرژی‌ام خیلی کم است، با اینکه دارو می‌خورم چشمه اشکم جوشان است، یک بی‌احساسی و سکون عجیبی را گاهی حس می‌کنم. توانم برای شنیدن کم شده است و حتی حوصله خواندن و دیدن را هم ندارم. چقدر همه چیز سخت است. 

کاش می‌شد نعره می‌زدم و همه چیز از جانم بیرون می‌رفت و تمام می‌شد.

صد و بیست و پنجم

دیروز تراپی سختی را گذراندم. از رفتن دوست عزیزم و خداحافظی با او گفتم. اینکه چقدر وجودش برایم ارزشمند است و چقدر نبودنش در ایران باورناپذیر است. از این حرف‌ها پلی زدم به صحبتم با میم و بعد نمی‌دانم چطور یاد تداعی‌هایم به سمت کودکی کشیده شد. گفتم من کودکی آدم محبوبی بودم. همیشه در مهمانی‌ها توجه از بقیه می‌گرفتم، حتی از خاطره‌ای گفتم که در آن سال‌های کودکی که ایران زندگی نمی‌کردیم در یک مغازه صوتی و تصویری چند روزی عکس من را روی همه مانیتورهایشان برای تبلیغ گذاشته بودند، یاد آن توریست‌های آلمانی افتادم که از پدرم خواسته بودند اجازه دهد عکس من را به عنوان بچه بانمک بگیرند! یا در مدرسه؛ هر سال معلمی بود که رابطه‌ی عجیبی با من برقرار می‌کرد، بدون اینکه من علاقه‌ای به چنین سوگولی بودن‌ها داشته باشم. از معلم ریاضی اول دبیرستان تا معلم‌های ادبیات هر سال تحصیلی، یا آن معلم عربی که یک اسم خاص هم برای من گذاشته بود و من را با آن صدا می‌زد. کودکی و نوجوانی پرتوجهی را نگذرانده‌ام؟ حتی در ارتباط با پدر و مادر و خواهرانم هم همین‌طور. پدرم من در آغوش می‌گیرد، همیشه بعد از مدرسه دستکم ده دقیقه در آغوش مادرم بودم، با خواهرانم رابطه‌ی خیلی خوبی دارم؛ اما چه می‌شود که یکهو در رابطه با جنس مخالف چنین عجیب برای توجه گرفتن دست و پا می‌زنم. چطور می‌شود از آن دختری که محبوب است و دوست‌داشتنی و از خودش ناراضی نیست می‌رسم به دختری که برای دوست داشته شدن اینطور پشتک‌وارو می‌زند و تمام آن نارسیسیزمی که به دست آورده، ترک می‌خورد و می‌شکند. تراپیستم پرسید به نظرت چه می‌شود و از کجا شروع شده است؟ بدون لحظه‌ای فکر کردن گفتم بعد از ارتباط با میم. او اولین نفری بود که مثل بقیه من را خوب نمی‌دانست. تراپیست گفت: او تا الان کنار تو مانده است، او تو را خوب می‌داند. تداعی‌هایم فعال شد. گفتم: درست است، او هیچ‌وقت نگفت از من خوشش نمی‌آید، او از من پرسید از رابطه چه می‌خواهم؟ تراپیستم گفت: بهترین سوال، تو از رابطه با او چه می‌خواستی؟ گفتم: من دلم می‌خواست او پارتنرم باشد، به من ابراز علاقه کند و «دوست»م داشته باشد نه اینکه فقط دوستم باشد. گفت: پس نگاه سکشوال داشتی. گفتم بله و یکهو همه چیز شکل دیگری گرفت. تعمیم دادن دوست داشته شدن به بدنم. من در آستانه بیست سالگی نه شنیدن از آدم‌ها را به بدنم مرتبط دانسته‌ام. بدنی که در عرف جذاب نیست. من می‌خواستم میم از لحاظ جنسی هم من را بپذیرد و من در تله‌ای افتادم که حداقل دوازده سال در آن گیر کرده‌ام. از بدنم و نگاه جنسی به آن عبور نکرده‌ام. این حرف‌ها که در سرم می‌چرخید، حمله شروع شد. جوری گریه می‌کردم که نفس کشیدن برایم سخت بود. از روی کوچ بلند شدم و نشستم. همینطور اشک می‌ریختم و سعی می‌کردم بتوانم نفس بکشم. 5 دقیقه بی‌وقفه، با صدایی که می‌خواستم خفه‌اش کنم. موقعیت عجیبی بود. نمی‌فهمیدم چرا اینطور به گریه افتادم. کمی که آرام شدم تراپیست پرسید چی شد؟ گفتم نمی‌دانم. انگار همه چیز برایم واضح شد. من می‌خواستم فقط آن دختر کوچولوی خوش خنده و مهربان نباشم. می‌خواستم جاذبه جنسی هم داشته باشم؛ حداقل برای میم. تراپیست حرفی زد که از دیروز توی سرم می‌چرخد: انگار امیدی را از دست دادی.

سرم را تکان دادم. بله امیدم را از دست دادم. من همان دختر 12 سال قبلم، با همان جاذبه‌هایی که ندارد. 

صد و بیست و چهارم

امروز در اتاق تراپی، امید بزرگی را از دست دادم. یکی از سخت‌ترین مواجهه‌ها.

صد و بیست و سوم

دیروز حالم بد جوری بد بود. گریه‌هایم بند نمی‌آمد و سخت می‌توانستم از جایم بلند شوم. جلسه مصاحبه کاری‌ام را نرفتم و با «دروغ» ردش کردم. آن هم کاری که خیلی‌ها دنبالش هستند و نام خوبی از آدم می‌سازد. اما ته چاه بودم. نمی‌توانستم خودم را نجات دهم. من که همیشه در بدترین حالتم هم برای خودم غذا درست می‌کنم، خوابیدم. آنقدر خوابیدم که ساعت 5 عصر وقتی بیدار شدم نمی‌دانستم کجا هستم. فکر می‌کردم صبح زود است و باید بلند شوم و برای مصاحبه کاری‌ای که ساعت‌ها ازش گذشته‌ است، آماده شوم. از ضعف حالا نمی‌توانستم بلند شوم. کل روز یاد دوست نداشته شدن از سمت وی بودم. اینکه این همه سال کنار من بدون خوشحالی و عشق زندگی می‌کرده و من همه‌اش در حال دست و پا زدن برای جلب محبتش بودم. چرا همان روزی که گفت صورتم را دوست ندارد من از رابطه عقب نکشیدم؟ چرا فکر می‌کردم دارم عاقلانه رفتار می‌کنم؟ مگر از بدیهیات نیست که چهره طرف باید به دلت بنشیند، وقتی آنطور نبوده و خودش هم اعتراف کرده چرا من دنبال این بودم که عوضش از رفتار و افکارم خوشش می‌آید. حالا بعد از دوازده سال می‌فهمم که حتی اینها را هم دوست نداشته. من برایش ملال‌انگیز بودم و او می‌ترسیده در این چند سال با صدای بلند بگوید. خیلی احساس حقارت می‌کنیم. انگار طفل صغیری بودم که وی می‌خواسته فقط در قبالش وظیفه‌اش را انجام دهد. 

دیروز دوست داشتم به میم عزیز پیام دهم. اما نمی‌توانستم! احساس مزاحم بودن، احساس آویزان بودن، احساس اضافی بودن و... روی سر و مغزم بود. یک هفته هم بود خبری نداشتم ازش. دلم می‌خواست او پیام دهد، حالم را بپرسد. انگار نیاز داشتم کسی حواسش به من باشد. با چشم‌های گریانم همه‌اش نگاهم به گوشی بود. ساعت ده و نیم شب که قصد خواب کرده بودم، چشمم به گوشی افتاد و اسمش را دیدم. گوشی را گرفتم دستم و سیخ نشستم. حالم را پرسید. جوابی ندادم و از حالش پرسیدم. گفت خوب است، اما خسته با چشمانی عفونت کرده. از این گفتم که حالم به منوال قبل است، اما روی‌ام نمی‌شود بگویم که چقدر بدم. گفتم می‌ترسم آدم‌ها از بد بودن من خسته شوند، کنارم بگذارند. گفت مشکل تو نیست، مشکل آن آدم‌هاست. از مصاحبه کاری گفتم، گفت طبیعی است، اینقدر سخت نگیر. حال تو به اندازه کافی بد هست، سخت‌ترش نکن. گفتم اینقدر گریه کردم و روی تخت افتادم و به سقف خیره شدم که از خودم بدم می‌آید. گفت همه آدم‌ها با شرایط تو این روزها را دارند، هیچ اشکالی ندارد کاری نکنی، هیچ اشکالی ندارد به سقف خیره شوی. درست می‌گوید. همه این‌ها در مسیر سوگواری بزرگم است. همان‌طور که برایم می‌نوشت بلند بلند گریه می‌کردم. حالم خیلی بهتر شد. یکهو یادم آمد چشمش عفونت کرده. گفتم سختت نیست داری تایپ می‌کنی؟ گفت چرا. گفتم پس بخواب. 

با ده دقیقه حرف زدن شبم از این رو به آن رو شد. کاش این آدم همیشه برایم بماند.

صد و بیست و دوم

دلم می‌خواهد وقتی چیزی می‌نویسم، آدم‌های دیگر هم درباره‌ی احساساتشان برایم بنویسند. این اشتراک‌گذاری احساسات برایم خیلی خوشایند است؛ حرف زدن درباره‌ی خود و شنیدن از خود دیگری.

صد و بیست و یکم

هوا خیلی گرم است. گرمی هوا برای هر بد بودنی کافی است. 

امروز به نقطه‌ی عجیبی در روان‌درمانی‌ام رسیدم. بعد از سه سال و نیم به درمانگرم گفتم می‌خواهم روی کوچ دراز بکشم. او هم موافق بود. دراز کشیدم، بلند شدم. دوباره دراز کشیدم، دوباره بلند شدم و در آخر دراز کشیدم. احساس عجیبی بود. فکر می‌کردم همه چیز از کنترلم خارج است. درمانگر را نمی‌دیدم. صورتش را، حرکت دست‌ها و پاهایش را. همه چیز برایم سقف بود و کتابخانه روبه‌رو. کمی رها کردم تا توانستم شروع کنم. آنقدر که فکر می‌کردم سخت نبود. اتفاقا راحت‌تر بود. انگار تداعی‌ها سریع‌تر به ذهنم سرازیر می‌شد. نکته قابل تاملی که از جلسه درمان امروزم دستم آمد، نگاه عینی من رابطه بود. برعکس رفتارم و انتظاری که از رابطه دارم. من به سمت کسانی می‌روم که از جسمم عبور نکنند. از جسمی که از نگاه عرف جاذبه جنسی ندارد و دنبال پس زده شدنم. رابطه برای من در سطح می‌ماند؛ در سطح جسم، اما از آدم‌هایی که رفتار و فکر مرا دوست دارند، دوری می‌کنم. انگار همه چیز را در جاذبه جنسی‌ای که ندارم می‌خواهم پیدا کنم. باز به دنبال پر کردن فقدانم بدون آنکه آن چیزی را که دارم عرضه کنم. فکر و رفتارم را نمی‌بینم و جسمی را که هیچ‌جوره نمی‌توان به دستش آورد برای خودم آنقدر بزرگ می‌کنم که همه چیز برایم دست نیافتنی می‌شود. 

کاش می‌توانستم کمی نارسیسیتیک باشم. آن نارسیسیزمی که از من شکسته شده، بازیابم. کاش کمی از سعی کردن دست برمی‌داشتم و می‌رفتم توی دل ماجرا. کاش اینقدر نمی‌خواستم «خود» را کنترل کنم.