کمتر از نیم ساعت دیگر باز دوباره با زوجدرمانگر جلسه دارم. میخواهد چیزهایی که وی نتوانسته به من بگوید به من بگوید. اضطراب وحشتناکی دارم. میترسم. خیلی میترسم. تمام تنم میلرزد. میدانم شاید چیز خاصی نگوید؛ اما اضطراب دارد خفهام میکند. باورم نمیشود. خندهام میگیرد از این حرف، اما کاش زنده بمانم... نمیدانم چی دارم مینویسم. میلرزم. زمان نمیگذرد.
دیشب یک ساعت و نیم با وی حرف زدیم و گریه کردیم. چقدر برای محافظت از همدیگر تلاش میکنیم. کاش اینقدر نگران آینده همدیگر نبودیم. دیدن رنج وی اینقدر برایم سخت است که از فکر کردنش نفسم بند میآید. کاش میتوانستم همه چیز را برایش هموار کنم. کاش میتوانستم افکار مزخرفی و عذاب وجدان کوفتیاش را محو کنم. کاش میتوانستم در برابر همه ناملایمتیها ازش محافظت کنم. کاش میتوانستم کسی را برایش پیدا کنم دردهایش را التیام دهد. کاش میتوانستم بروم دم در خانه پدر و مادرش و تمام خشمم را به خاطر آسیبهای روانیای که به وی زدهاند، سرشان خالی کنم. من تحمل دیدن درد و رنج او را ندارم. وقتی میگفت اگر جدا شویم چطور توی روی پدر و مادرت نگاه کنم؟ نمیدانستم باید چه بگویم. از اینکه اینقدر فشار تحمل میکند، میترسم. کاش دردش کم شود. کاش معجزهای شود که دلش امن شود. با من یا بدون من. برایم فرقی ندارد، مهم این است که او از بند این آسیبها رها شود.
میدانم به این زودی امکانپذیر نیست، اما کاش میشد.
امروز با زوجدرمانگرمان، جلسه فردی داشتم. سوالهایی پرسید و جوابهایی دادم. سعی کردم بدون سانسور حرف بزنم و راحت بگویم چه شده و چه نشده. یک چیزی در این گفتوگو خیلی آزارم داد، تاکید درمانگر روی افسردگی شدید من. اینکه من نیاز دارم دوباره قرص بخورم و این حال من است که زندگی ما را فلج کرده است. عملکرد من بد بوده، و باید سریع دست به کار شوم. بهش نگفتم درمانگر فردی خودم با دارو موافق نیست، اما اطمینان الکی دادم که پیگیر روانپزشک میشوم. بعد هم اصرار کرد که باید هرچه سریعتر کارهایم را جمع و جور کنم و برگردم پیش وی، غافل از آنکه من امروز قبل از جلسه او کارگاهی را شروع کردهام که فضای کاری برای خودم ایجاد کنم. همه برنامههایم دارد بر اساس ایران بودنم پیش میرود و من با این حجم از تعارض و تناقض نمیدانم چطور پیش بروم.
دو روز است سیگارم تمام شده، حوصله خرید کردن ندارم. حتی صبح هم که بیرون بودم دست و دلم نرفت بروم در مغازهای و کلامی حرف بزنم. کاش سیگاری از غیب میرسید!
دیروز وی در جلسه زوجدرمانی میگفت: روزی که در فرودگاه خداحافظی کردیم وقتی رسیدم خانه نیم ساعت داشتم گریه میکردم از نبودن الف. خوشحال شدم که بودنم برایش ارزش داشته و نبودنم برایش سخت بوده. یاد چند سال پیش افتادم که وقتی از خانه تهرانمان برگشتم شهر خودمان و او مدتی تنها در آن خانه بود، برایم تعریف کرد که «وقتی برای اولین بار رسیدم خانه و دیدم تو نیستی گریه امانم را برید». اما بدیاش این است که او این دلتنگیها را بخشی از دوست داشتن نمیداند، یک وابستگی میداند که خیلی هم سالم نیست. وی میخواهد بند وابستگی به من را ببرد. چقدر سخت است شنیدن این حرفها بعد از این همه سال. واقعا دلتنگش هستم.
دیشب یکی از سختترین شبهای این چندسال را گذراندم. در تنهایی چنان گریه میکردم و ناامید بودم که فکر کردم آخر شب را نمیبینم. البته که عقلم به کار افتاد و به میم پیام دادم و حالم را بهتر کرد. اما شب وحشتناکی بود.
با این وضعیت روانی، این گریههای ممتد، این بیچارگی، این ملال و هزاران «این» دیگر، گمان نکنم بتوانم با آن برنامه قبلی که داشتم پیش بروم. خیلی وقت است کتابی نخواندهام. خیلی وقت است هیچ فعالیت فکری درستی نداشتهام. همهاش غرق در اضطراب و غمام. کاش تکلیفم با وی مشخص میشد که میدانستم باید به سوگ بنشینم یا ادامه دهم. ناتوانم. چقدر انسان تنهاست.
دیروز در جلسه تراپی یک نیمچه حمله عصبی بهم دست داد. یکهو وقتی داشتم از هیجاناتم صحبت میکرد و خشمم به خانواده گلویم تیر کشید و بعد به سرفه افتادم و حالت خفگی بهم دست داد. از اتاق درمان زدم بیرون و کمی آب خوردم. هرچه سرفه میکردم صدایم باز نمیشد. کمی بعد که خودم را بیرون از اتاق درمان دیدم حالم بهتر شد. برگشتم پیش تراپیستم. گفت: چی شد؟ گفتم گاهی اینطور میشوم. گفت فکر نمیکنی جلسه را قطع کردی؟ یادت میآید از چی حرف میزدی؟ گفتم نمیخواهم ادامه دهم. جوری پیچیدگی تن و روانم را حس کردم که میخواستم فریاد بزنم. به هر نحوی بود ادامه دادم...
شب بعد از مدتها با مادرم تنها شدم. نمیخواستم شروع کنم به حرف زدن، اما نمیدانم مادرم چه چیزی گفت که احساس کردم میتوانم حرف بزنم. با گریه حرفهایم را شروع کردم، مادرم آمد کنارم نشست و بغلم کرد. گفتم روزهای زندگی مشترک به خوبی نمیگذرد. ازش گلایه کردم که چرا آن زمانی که تازه ازدواج کرده بودم و از این روانپزشک به آن روانپزشک میرفتم از من نپرسیده چه مرگم است؟ گفت من میپرسیدم. یادت نیست پیش فلان روانشناس هم رفتیم؟ اما تو چیزی نمیگفتی. واقعیتش یادم نبود. یادم نبود که پیگیر بود، اما من نمیتوانستم حرفی به او بزنم. کار درست را در نگران نکردنش میدانستم. همین که میدانست افسردهام برایش نگرانی زیادی بود. دلم نمیخواست بیش از این درگیرش کنم. گفت مگر تو و وی همدیگر را دوست ندارید؟ زندگیتان که خیلی خوب است؟ گفتم: چه خوبی؟ گفت میدانم دلتنگی. گفتم نمیخواهم نگرانت کنم اما همهاش از دلتنگی نیست. بعد توی بغلش باز گریه کردم...
هرچند از استرس اینکه او را نگران نکرده باشم، شب تا صبح بیخواب شدم. نکند غصه بخورد؟ نکند به خاطر من ناراحت باشد؟ نکند برای جسماش اتفاقی بیفتد؟
امروز اولین جلسه زوجدرمانیمان را شروع کردیم. موقعیت عجیبی بود. وی از آن سر دنیا، من در گوشه خانه و درمانگرمان در جایی دیگر باهم صحبت میکردیم. درمانگر قابل اعتماد بود. صدایش آرام بود، خوب درک میکرد و به نظرم انتخاب خوبی کردیم. من با روحیه محافظهکارانهام وارد جلسه شده بودم. وی با روحیه سپاس و قدردانی از من وارد شده بود. اجتناب در حرف زدن از سمت من بسیار بود. همهاش میخواستم همه چیز را خوب نشان دهم. حرف به حرفم را مثل همیشه سانسور میکردم. حتی اینجا هم که مینویسم، با اینکه نشانی از خودم نمیدهم اما باز همه احساساتم را بیان نمیکنم. پر از سانسور و سانسور و سانسورم. از چه میترسم؟ نمیدانم. درمانگر به من گفت اجتنابت زیاد است. گفتم میدانم. حرفهایم را میخوردم. نمیدانم از ترس ناراحت شدن وی این کار را میکردم یا میخواستم خودم را خوب جلوه دهم؟ چه گهی میخواستم بخورم که نمیشد. همهاش بغض داشتم. دلم به خاطر پیاماس لعنتی درد میکرد، الان هم درد میکند، فین فینام شروع شده بود و گه به این پردهای که لایه لایه زیرش پنهان شدم.
در آخر درمانگر گفت: سختی کار با شما این است، که تو به شدت دچار سرکوب احساسات و خودتی و زیر آن ملالی که وی میگوید خودت را چند سالی مدفون کردهای.
میم پیام داد: روبهراهی؟ گفتم: نه. گفت: خبری شده؟ گفتم: «خبر خاصی نیست، کلافهام. دلم بیرون زدن از قالبم رو میخواد. استرس دارم. حوصله ندارم. خستهام. بغل میخوام. عشقورزی میخوام. چه میدونم. احساس میکنم غمم زیاده. نمیخوام اینقدر درگیر غم و رنج باشم. هی ملالانگیز بودنم تو چشممه.» و گریهام گرفت. آنقدر گریه کردم که انرژیام صفر شد. سبک شدم. بعد هم برایش پیام دادم: «مرسی بساط گریهام رو جور کردی».
کلافه بودم. فردا امتحان دارم. ارائه هم دارم. باید متنهای پروژه را عوض میکردم. کلهام خراب بود و دلم خواست با وی حرف بزنم. زنگش زدم و پیام داد چند دقیقه دیگر زنگ میزنم. دلم میخواست حال و هوایم را عوض کند. گفتم چه مرگم است و دلم میخواهد با او حرف بزنم. گفت خب چه خبر؟ خبرها را داده بودم. گفتم کمی بامزهبازی در بیاور، فقط خندید. سکوت کردم تا در سکوت نگاهش کنم، گفت حجم اینترنتم دارد برای هیچ و پوچ از بین میرود. کلهام خرابتر شد! گفتم کیلومترها از هم دوریم همین نگاه کردن بهم هم حالمان را شاید بهتر کند... بیحوصله نگاهم کرد. خداحافظی کردم. الان دلم میخواهد گریه کنم. همان یکمی انرژی هم که داشتم ازم گرفته شد. چقدر همه چیز عجیب و غریب و تلخ شده است.