چقدر دلم نمیخواهد زن قوی باشم و از پس این روزها تنهایی بربیایم. دلم میخواهد الان یک آدم وابسته بودم که به هوای دیگری کارها را پیش میبرد. نیاز نبود خودش را در خانه تنها ببیند، به تنهایی به آینده فکر کند و رنج بدبختی را تنهایی به دوش بکشد. آدمهای زیادی دور و برم هستند، اما تهش برای هرچیزی خودم هستم و خودم. خیلی از آرزوها را باید دفن کرد، خیلی از رویاها را باید از نو نوشت. از کوچکترین چیزها میترسم. دیشب توی خانه تنها به تلوزیون زل زده بودم و فیلمی میدیدم. زنگ در خانه زده شد. دلم هری ریخت. ساعت 9 شب چه کسی با من کار دارد؟ اینقدر آشفته شدم که نمیدانستم باید چطور برخورد کنم. بلند شدم به خانه نگاه کردم، اگر کسی باشد که نیاز به تعارف کردن و داخل خانه راه دادن باشد، چی؟ خانه آشوب است. سرم را میچرخاندم و از دور توی تصویری که میدیدم، پدر وی را تشخیص دادم. ضربان قلبم تندتر شد. انگار که آمده باشند، دستگیرم کنند. قدمهایم سنگین بود و به جلو نمیرفت. دوباره زنگ در را زدند. مضطرب آیفون را برداشتم. بله؟ منزل فلانی؟ خیر، طبقه سه را بزنید! پیک بود. از آمدن پیک که آن هم زنگ را اشتباه زده بود، در کسری از ثانیه، داستانها ساختم. دلم برای خودم سوخت. خلقم پایین است. برعکس جسارتهایی که در کار الان و کاری که برای آینده دارم برنامهریزی میکنم و درسش را میخوانم، دارم. دیشب دلم زندگی کردن نمیخواست. بیشترش را داشتم گریه میکردم. با هرچیز کوچکی گریهام میگرفت. باز یاد وی میافتادم. دلم میخواست توی آن تاریکی شب او پیشم بود. باورم نمیشود که دیگر در زندگیام ندارمش. دیشب از آن شبهایی بود که توان ادامه دادن بدون وی را نداشتم. توان پذیرفتن دوست نداشته شدن را نداشتم. توان تنها به پیش رفتن و قوی بودن را نداشتم. دیشب دلم میخواست خواب همه چیز را تمام میکرد.
روزهای سخت میگذرد، اما به سختی و جانکندن.
در سکوت و تنهایی نشستهام. هرچقدر شبکههای اجتماعی را بالا و پایین میکنم زمان نمیگذرد. انگار زمان منجمد شده است و میخواهد تنهاییام را به رویام آورد. نه صدای ترقهای میآید، نه صدای شادی آدمها. گاهی از دورترین نقطه صدای انفجار کوچکی میآید. وی آن سر دنیا با دوستانمان دور هم جمع شدهاند و آش پختهاند و زدهاند و رقصیدهاند. بعد من اینجا روی کاناپه لم دادهام و غصه میخورم.
ظهر با دوستانم رفتم استخر. آنطور که فکر میکردم حالم را جا نیاورد. انرژیام گرفته شد و در همین لختی و بیحالی دو میلیون تومان دادم برای 25 جلسه استخر. الان از غصه این خرج الکی هم حالم بد است. پولی ته حسابم نمانده و باورم نمیشود من که همه چیز را جز به جز حساب میکنم که کمتر بخورم و کمتر بپوشم و کمتر رفت و آمد کنم که کمتر خرجم شود چنین خرج عجیبی کردم. از نظرم این چیزها خرج نیست، برج است. برای آدمهایی چون من هم نیست که فعلا نه کارشان درست است نه بارشان. همه پولی هم که آوردهام نمیخواهم خرج کنم. دلم میخواهد برای چنین خرجی فقط گریه کنم.
کمی سیب خورد کردم توی یکی از کاسههای رنگی رنگی، ارده ریختم و خوردم که برای شام دیگر فکر پختن و شستن نباشم. نمیدانم بروم سیگاری بگیرانم یا باز متوسل شوم به گوشیای که سراسرش سوت و کور است! کاش کسی پیامی میداد حرفی میزدیم. باید تا زمان خواب چشم به گوشی و ساعت باشم. حتی برای آشغال بیرون گذاشتن هم زود است چه برسد به خوابیدن و رویا دیدن.
تنها زندگی کردن چالش جدید این روزهایم است. از دور آدم بیشتر به فکر تنها بودنش است؛ اما وقتی وارد تنهایی میشود، انجام کارهای روزمره بدون بودن دیگری مهم میشود. صبحها بلند شوی، برای خودت صبحانه آماده کنی، تنها لباسهایت را بپوشی و بزنی بیرون. به ناهار فکر کردن به شام فکر کردن به اینکه اصلا میارزد تنها غذایی بخورم یا گشنگی بکشم؟ به همه اینها به شکل گذرا فکر میکنی. از طرفی آنقدر خرج زیاد است که نمیدانی، به خوردن و نخوردن توجه بکنی یا نه. قیمتها سرسامآور است. اصلا دخل و خرج جور نمیشود. حالا من که موقتم و هم از طرف خانواده خودم و هم از خانواده وی حمایت میشوم. پروژه هم که گرفتهام، اما بازم جور نمیشود. خیلی عجیب است این روزها. همه خشمگیناند و در تلاش برای دو قران بیشتر درآوردن. اما کفاف نمیدهد. غیر از خورد و خوراک، چالش دیگرم، رو پا نگه داشتن خانه است. خانه باید تمیز شود، خانه باید تعمیر شود، حواسم باید به شوفاژ و رادیاتور و ال و بل باشد، باغچه را آب بدهم، گلها را سروسامان بدهم. مراقب باشم چیزی کپک نزند، چیزی نسوزد، چیزی خراب نشود. قبلا همه این کارها تقسیم بود. وی از من بیشتر حواسش جمع بود. بلد بود چه کار کند، اما احساس میکنم من تازه باید یاد بگیرم. پایین بودن خلق، درگیری با چیزهای جدید، تنهایی، کشمکش شخصیتی، درس خواندن، کار کردن، دوست داشتن و و و همه و همه روی هم افتاده. انگار توی یک تیلهی پر از رنگ زندگی میکنم که رنگهایش را از هم نمیشود تفکیک کرد.
دیروز از دوری از وی نوشتم و بیتابیام. امروز اما از پیامی که داد و حالم را زیر و رو کرد مینویسم. دلم میخواهد روزها برایش پیام بگذارم. باهم حرف بزنیم. از دلتنگی و دوست داشتن هم بگوییم، اما چیزی که نصیبم شده است نهایتا کوییک ریاکشن و سین کردن و جواب ندیدن بوده است. میگوید فشار رویاش زیاد است و روزهای سختی را میگذراند. من هم. اما جواب میدهم، لبخند میزنم، جلوی بغضم را میگیرم و میخواهم رابطه را سفت و محکم نگه دارم.
امروز برایم نوشت: دارم سعی میکنم شخصیتت را از نسبتمان جدا کنم. خیلی روزهای سختی است برایم، ممنون که درکم میکنی. برایش نوشتم: یعنی چی؟ گفت: نمیدانم چطور توصیف کنم. من هم نوشتم: اوکی عزیزم، متوجهم، راحت باش! چرا باید چنین چیزی مینوشتم؟ شخصیت را از نسبت جدا کردن یعنی چی؟ یعنی میخواهد بدون وابستگی رابطهی زنوشوهری من را بسنجد و ببیند آیا دوستم دارد یا نه؟ دوری و غم و خواندن این حرفها برایم فشاری غیرقابل تحمل است. مضاف بر اینکه هنوز خانه خودم هم نرفتهام و پیش پدر و مادرم هستم و باید با لبخند و من چقدر حالم خوب است، روزها را بگذرانم. حریفشان نمیشوم که بروم خانه خودم. خودم هم از تنها بودن میترسم. از اینکه در تنهایی کنترلم را از دست بدهم. هرچند به نور خانه قشنگم و رنگ و لعابش نیاز دارم، اما ترسی را که کمین کرده و رهایم نمیکند، چه کنم؟
بالاخره کمی خودم را جستم. دوری از وی برایم خیلی سخت است. دو هفته شد که از هم دوریم و کیلومترها باهم فاصله داریم. هیچوقت دو هفته یا بیشتر از هم دور نبودیم. خانه پرش چهار-پنج روز از هم دور بودیم. تجربه عجیبی است و ای کاش رخ نمیداد. اما این هم ورقی از زندگی است. به خاطر اختلاف ساعت کم میتوانیم باهم حرف بزنیم. او غرق کار و دانشگاه است و من هم به نوعی دیگر. پروژه جدیدم را شروع کردم، کلاسهایم را حضوری میروم، دوستانم را هر روز میبینم و با اینکه خوشحال کننده است همه اینها، اما خیلی خستهام. دلم آن کنج تنهایی را میخواهد که صبح تا شب گوشهای بودم و چشم انتظار وی. فعلا که دو هفته گذشته هر بار میخواهم به وی فکر کنم گریهام میگیرد. حتی میخواهم از دلتنگیام با خودش حرف بزنم گریهام میگیرد، شش ماه را چطور تحمل کنم؟
القصه که فشار زیاد است و حال من هم در بالا و پایین.
امروز توی جلسه تراپی به نقطه خوبی رسیدم. باز کشف وجهی از خودم که چطور مجدانه دست به ویران کردن میزند. باید دربارهاش بنویسم. درباره سرکوب عجیب تمایلاتم.
ایمیلم: elfinz.1990@gmail.com
دوباره آن ور حسودم بیرون زده است. به شکل عجیبی به وی حسودی میکنم. از حرفهایی که میزند خشم میگیرم و دلم میخواهد در اولین فرصت خشم را با زبان بهش حالی کنم. وقتی میگوید فکر نمیکردم دوستی از آمریکای لاتین یا پاکستان یا چین داشته باشم اعصابم میریزد بهم. اولش خوشحالم که او خوشحال است اما بعدش جانم بالا میآید که من توی این خانه روی تخت افتادهام و فقط سرم در شبکههای مجازی است و او بیرون از این خانه دارد رشد میکند. چیزی تقصیر او نیست. همهاش به خودم برمیگردد اما آن بخشی از وجودم را که نمیتوانم کنترل کنم همهاش میرود سر حسادت و زخم زبان زدن و ریدن به زندگی. چند روز قبل که با میم حرف زدم گفت دو دستت را مشت کن و بهم فشار بده. چه اتفاقی میافتد؟ دردم گرفته بود. گفت حالا ببین روانت به چه روزی افتاده. داری همه چیز را چنان به خودت سفت و سخت میگیری که دردش به زودی منفجرت میکند. و همین هم شد. حالا این انفجار را سر وی میریزیم. تراپیستم که در تعطیلات نوروز است. با میم هم نمیخواهم حرف بزنم. وی هم که اصلا نمیتواند بشنود و حتی اگر بتواند خودم نمیخواهم. واقعا درماندهام. کلی دوست و رفیق هم در این مقاطع و با این دردهایی که من دارم و با روحیه محافظهکارانهام به درد نمیخورند. شدهام شبیه نوجوانهای 15 ساله. در برزخم. همهاش میخوابم. برعکس زمانی که ایران بودم و این یک سال اخیر خواب به اندازه داشتم، صبحها زود بیدار میشدم و بعد از مدتها توانسته بودم چند کیلو وزن کم کنم. حالا اینجا پر خوابم. نمیتوانم خوردنم را کنترل کنم و از این میترسم که از این همه نشستن و خوابیدن دوباره به آن درد عجیب کمر مبتلا شوم که با هر نفس کشیدنی انگار جانم از جسمم در میرفت.
چهار دیواری خانه مسخم میکند. ترس میاندازد در جانم و با دستهای سیاهش شانهها و پاهایم را محکم چسبیده که بیرون نزنم. من آدم تنها بودن در خانهام، آدم تنها بودن در محیط باز نیستم. چون از قضاوت دیگری میترسم. میدانم هیچکسی در این طرف دنیا تنها بودن من به تخمش نیست، اما اعتماد بنفس تنها بودن در بیرون را ندارم. حالا که دیگر پریود نیستم چه مرگیم است. دلم میخواهد از پنجره بیرون بپرم. گاهی دریا را که میبینم دلم میخواهد در سیاهیاش غرق شوم. خیلی وهمآلود است. خیلی.
ترکیب پیاماس، مهاجرت، تنهایی و غروب بد سمی است.
صبحها که از خواب بلند میشوم، دلتنگم. اگر سر از توییتر و اینستاگرام در بیاورم با هر محرکی دلم میخواهد گریه کنم. اضطراب رهایم نمیکند و غمم زیاد است. اما باید به خاطر وی لبخند بزنم و بگویم ما میتوانیم. هر روز آیه یاس میخواند. هر روز از روز قبل از خودش ناامیدتر میشود و من باید مثل یک ناجی سر برسم و بگویم اشتباه میکند. واقعا هم اشتباه میکند. تواناییاش زیاد است و اعتماد بنفسش پایین. بدتر از همه مادرش، که خیلی هم دوستش دارم، است. حمایتش مالی است فقط. نمیداند نباید از سر آن دنیا به پسرش بگوید تو که شانس نداری، تو که هرجا بروی فلان میشود، یا بمیرم برای بچهام که همهاش به در بسته میخورد. نمیدانم مکانیزم دفاعیاش است در برابر نبود پسر عزیزش یا همیشه این حرفها را میزده و من کم میشنیدم. هرچند قبلا هم از حرفهای پدر و مادرش حالم بد میشد، اما الان برایم جور دیگری است. چون الان فقط من هستم که کنارش میتوانم دلداریاش دهم یا حرفهایش را بشنوم. نه دوست نزدیکی کنارمان هست نه همزبانی. بدتر از همه جلسات رواندرمانیاش هم بد پیش میرود. جوری شده که نسبت به درمانگرش خشم دارم. چرا بعد از 10-12 جلسه هنوز مقاومت وی را نشکسته؟ چرا کاری نمیکند که وی راحت حرف بزند و پشت تلفن مانیفست برای درمانگرش صادر نکند؟ و اینقدر جلسات بد پیش برود که وی بگوید من واقعا نیاز به درمانگر ندارم، هر وقت با توام حالم خوب است. همه حرفهایم را به تو میزنم و چی بهتر از این؟ اما وی نمیداند که چه بار سنگینی روی دوش من میگذارد. اصلا از خودش میپرسد که الفی دلش میخواهد حرفهای من را بشنود یا نه؟ حرفهایش اضطراب و غمم را بیشتر میکند. من نمیخواهم از ناتوانیهایش بشنوم. نمیخواهم بدانم تنها هستم. نمیخواهم بدانم خودم تکیهگاهم و هیچ پشتی ندارم. من از این رویهی یک طرفه خستهام. دوستش دارم. خیلی هم دوستش دارم؛ اما این همه ضعف آن هم در این موقعیت و در این حال بد تحملش برایم سخت است.
پ.ن: وسط هر نوشتهای گریهام میگیرد. باز خوب است تنها هستم.