اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

نود و چهارم

امروز همینطوری از سر بی‌حوصلگی وبلاگم را باز کردم. دیدم پیامی دارم که فایلی به آن ضمیمه شده است. یکی از شعرهای لورکا بود که عزیزی فرستاده است. تماما پر از حال خوب شدم.

و کودکیت، عشق، و کودکیت.

قطار و زنی که عرش را میاکند.

نه تو، نه من، نه هوا، نه برگ‌ها.

آری، کودکیت، حال حکایت چشمه‌ها.


لذت اشتراک.

نود و سوم

نه اینکه حرف برای گفتن نداشته باشم، اما دستم به نوشتن نمی‌رود. در یک رخوت و بی‌حالی به سر می‌برم. راستش دلم نمی‌خواهد این روزهایم را ثبت کنم. این روزهایی که پر از بی‌عملگی است. پر از آن چیزهایی است که از خودم دوست نمی‌دارم.

نود و دوم

اضطرابم از روزهای قبل بیشتر است. چند شب است که خوابم نمی‌برد. قلبم تند تند می‌زند و احساس می‌کنم اتفاقی هولناک بناست بیفتد. نشانه چیزی نیست. مثل آن آدم‌های ضمیر روشن! نیستم که هر وقت احساس اضطراب داشته باشم، اتفاق ناگواری بیفتد. اضطراب بخشی از من است. همیشه با آن زندگی می‌کنم و فقط سعی می‌کنم بروزش را آدم‌های اطرافم کمتر ببینند. امتحان‌هایم تمام شده. پایان‌نامه تمام شده، البته بدون فهرست بندی! مکان‌های دیدنی زیادی هم این چند وقت رفته‌ام دیده‌ام. دنبال سوغاتی برای این و آنم و هفته‌های آخرم را کنار وی می‌گذرانم.مثل ماه پیش از برگشتن نمی‌ترسم. اما برای هر قدمی که برمی‌دارم پر از اضطراب می‌شوم. می‌خواستم بگویم کاش همه چیز زود بگذرد، اما دیدم دلم نمی‌خواهد لذت بودن در اینجا برایم تمام شود. برگردم و مستقر شوم هم مگر چیزی تمام می‌شود؟ نه. هر روز و هر روز اضطراب جدیدی اضافه می‌شود و رنج تمامی ندارد. از همین بودن در «آن» چرا استفاده نمی‌کنم؟