چند روزی است آمادهام خانۀ پدر و مادرم. برای خودم استراحتی میکنم. غذا و خوراکی آماده است، همه بهم میرسند و کنار بخاری لم میدهم و گاهی کار میکنم و گاهی هم تماشا! تماشای بودن پدر و مادرم و گاهی خواهر بزرگترم. خانۀ خودم به خاطر داشتن شوفاژ و قطعی برقها سرد میشود. تنها هم که هستم انگار حضورم یخشکن نیست. برخلاف قبل که همیشه دلم میخواست سریع بروم خانۀ خودم، اما از سهشنبه به راحتی ماندهام. خوش میگذرد. من خانوادۀ پر چالشی ندارم. حداقل نسبت به دیگرانی که میشناسم. هرچند این روزها با آمدن خالۀ کوچکم به شهرمان کمی فضای خانه تیره و تار است! خاله کوچکم سالهاست جدا شده و تنها زندگی میکند؛ اما نه آن تنهایی که باید و میتواند از پس زندگی خودش بربیاید. چه دور به ما باشد چه نزدیک، مادرم همیشه نگرانش است. نکند فلان شود؟ نکن بهمان شود؟ مادرم، خالهام، داییام بیشتر از آن چیزی که نیاز است برای او وقت میگذرانند. در این هفته فقط دو دفعه مادرم با هول و ولا خودش را رساند به خانهاش. یک دفعه برای اینکه سرش درد میکرد و پیام داد برایم قرص بخرید! یک دفعه برای اینکه از صبح تا دم دمای عصر گوشیاش را جواب نداد. من عصبانی میشوم از این همه توجهطلبی و گرفتن توجه! شاید خودم هم دلم میخواهد چند آدم دست به سینه داشته باشم که کارهایم را انجام دهند. گاهی چنان از رابطه مادر با این خاله عصبانی میشوم که نمیتوانم وقتی پیشمان هست جلوی زبانم را بگیرم. البته که او هم هیچوقت از طعنه و کنایه زدن و غر زدن دست برنمیدارد.
مثلا چند وقت پیش توی یک گروه فامیلی از موفقیتهای همدیگر گفتیم. همه هم خوشحال و خوشرو و قربون صدقۀ هم برویم، بودیم. یکهو پیام داد روز مادر چه روزی است و من جوابش را دادم. پیام داد خوش باشید با ماماناتون! من قاصر بودم از این جوابش. جالب اینکه کسی جوابی به او نداد. همه رد کردیم. اما اینکه خودش را بندازد توی موقعیتی که همه برای او دل بسوزانند اذیتم میکند. البته که از لحاظ روانی نیاز به کمکهای زیادی دارد، ولی خیلی یاد روزهایی میافتم که مادرم میتوانست کنار ما باشد، اما کنار خواهرش بود. نمیدانم! من خودم از جان و دلم خواهرهایم را دوست دارم. هرکاری برایشان میکنم و کنارشان خیلی خودم هستم.آیا اگر روزی من هم فرزندی داشته باشم، خواهرهایم را به فرزندم ارجح میدانم؟ نمیدانم. البته که مادر من و خاله بزرگم و داییام همهشان جذب آدمهایی میشوند که نیاز زیادی دارند و دلشان میخواهد خودشان را فدای دیگری کنند. حالا آن دیگری مادر یا پدرشان باشد، یا خواهرشان. و همین وقت گذاشتن زیاد مادر من برای خواهرش گاهی پدرم را کلافه میکند. مادرم تا پدرم کلافه میشود و بغ میکند اضطراب میگیرد و میخواهد پدرم را راضی نگه دارد. همینطور توی سیکل راضی کردن و آرام نگه داشتن دیگران میدود. خسته نمیشود؟ من که از دیدنش هم سرم درد میگیرد! البته که خودم در زندگی متاهلیای که داشتم همین بودم، اما خوشحالم الان میفهمم که چقدر آن زندگیای را که پر از درد دیگران بود و من حملش میکردم، دوست ندارم. دلم همین رهاییای را که الان دارم، میخواهم.
زنده باد زندگی خالی از فشارهای خودخواسته!
امروز با میم دو ساعت ویدیوکال کردیم. باهم به کارهای بچهگانهمان خندیدم. از روزمرهمان گفتیم. دلمان به چه چیزهایی خوش است. خوشحالم از این خوش بودن. چه مقطعی باشد و چه ادامهدار.
دیروز زنگ زدند و گفتند برای کار جدید پذیرفته شدهام. خیلی خوشحال بودم. پیام استادم شگفتانگیز بود و حالم را واقعا دگرگون کرد. همه چیز رو به روال است. امروز فقط با خودم سردرد سندروم پیش از قاعدگی را حمل میکنم. دیشب خواب دیدم منفجر شدم، از انفجار جیغ زدم و بیدار شدم و دیدم اطرافم خالی است. بالشت را بغل کردم و خوابیدم. زندگی انگار همین است. خوشحالی و غم و عبور از هر دو. در هیچکدام نمیتوان بیشتر از همان لحظهاش ماند.
همان موقع که زنگ زدند به میم پیام دادم. ویس گذاشتم و خیلی خوشحال بودم. تا آخر شب دیدم خبری نشد، پیام دادم پس کجایی؟ جواب داد. دلم میخواست همان موقع که در اوج خوشی بودم با من حرف میزد. انگار اگر او حرف میزد ذوقم چند برابر میشد. دلم میخواست کسی بود که این اتفاقات خوب را با او جشن میگرفتم. او برایم هدیهای میگرفت و شامی با هم میخوردیم. الان همۀ آدمهای اطرافم از هر موقعیتم خوشحال میشوند و همراهم هستند، اما جای خالی یک شخص برایم گاهی پررنگ میشود. دیشب برای خودم یک جارچیزکیک خریدم! صبح با قهوهام در تنهایی خوردم و به به و چه چه کردم. این هم برای خودش عالمی است.