اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و بیستم

گمان کنم یکی از سخت‌ترین جدایی‌ها را دارم؛ پر از احساس، پر از دل‌تنگی، سراسر عقلانی. چند روز پیش مادر و پدر وی آمدند خانه‌ام. گریه می‌کردند. مادرش بغلم کرد و همین‌طور با اشک من را می‌بوسید. پدرش مثل کسی که فرزندی را از دست داده باشد، گریه می‌کرد. مدام رو به من با گریه می‌گفت: تو نیمی از قلب منی، بدون تو چطور زندگی کنم؟ و من مبهوت این همه ابراز احساسات و علاقه‌ی آ‌ن‌ها به خودم بودم. همه‌اش می‎گفتند تو مثل دختر ما هستی، حتی بعد از جدایی هم پیش ما بیا، هر چیزی نیاز داشتی بگو تا برایت فراهم کنیم، پول اگر می‌خواهی بگو تا برایت واریز کنیم و و و. فضا طوری بود که من در سکوت و سر به زیر گریه می‌کردم. 

دلم برای وی تنگ شده است. دلم برای خنده‌هایش، شوخی‌هایش، لهجه قشنگی که دارد، تنگ شده است. هر روز باهم تصویری حرف می‌زنیم، اما آن در آغوش گرفتن و لمس صورت چیزی است که دلم می‌خواهد حداقل برای آخرین بار داشته باشمش. نمی‌دانم  چطور باید پیش بروم؟ نمی‌دانم آیا پذیرفته‌ام که این جدایی واقعی است یا نه. عکس‌های وی توی گوشی‌ام را همه‌اش مرور می‌کنم و بعدش یک دل سیر گریه می‌کنم. یاد بوی بدن و صورتش که می‌افتم اشکم سرازیر می‌شود. قرص‌های روان هم اثری ندارد برای این همه غمی که با خودم حمل می‌کنم. 

صد و نوزدهم

بالاخره بلند عنوانش کردم. شنبه روز سختی بود. در جلسه زوج‌درمانی درباره مسائل مالی و حقوقی حرف زدیم. باورم نمی‌شد جلسه درمانی‌مان به جلسه تسهیل طلاق تبدیل شده است. اینکه حالا باید حساب کنم برای زندگی کردن چه اتفاقی باید برایم بیفتد. چقدر از لحاظ مالی تامین شوم و چطور آینده را تنها بگذرانم. هرچند این تمام سختی نبود. سختی بیشتر دیروز بود که عصر خانه پدر و مادرم روبه‌رویشان نشستم و بلند از تصمیمان گفتم. پدر و مادرم در سکوت نگاهم کردند. غمزده شدند. کمی تلاش کردند. پذیرفتند. سه نفری گریه کردیم و بعد در آغوشم گرفتند. اطمینان دادند که همراهم هستند و به تصمیم من مطمئنند. همان چیزی که انتظار داشتم. اما از نگرانی‌شان، از ناراحتی‌شان، از غمی که به آن‌ها تحمیل کردم حالم بد می‌شود. 

روزهای سخت‌تری در راه است.

صد و هجدهم

وی زنگ زده است و می‌گوید: چطور ده سال کنار هم زندگی کردیم و من خوشحال نبودم. نمی‌دانم باید چه جوابی به او بدهم. سکوت می‌کنم و می‌گویم حداقلش الان می‌دانی که از چه کسی و از چه چیزهایی خوشت نمی‌آید. این خودش یک پیشرفت است. می‌گوید: شاید، نمی‌دانم. 

شنیدن این حرف‌ها برایم سخت است. ده سال تلاش برای دوست داشته شدن بدون هیچ نتیجه‌ای بوده است. چطور این همه سال حرف نمی‌زده است. چطور نمی‌گفته که از کنار من بودن خوشحال نیست. چطور اینقدر خودش را سانسور می‌کرده و طوری دیگر نشان می‌داده و چطور من اینقدر دست و پا می‌زدم که کمی، فقط کمی من را دوست داشته باشد. و بدتر اینکه چطور من همیشه تلاشم به ادامه دادن بوده.

صد و هفدهم

میم تقریبا یک روز درمیان پیام می‌دهد. از حالم می‌پرسد؛ خیلی کوتاه. اگر ادامه بدهم ادامه می‌دهد. اگر سوالی بپرسم جواب می‌دهد. تنها کسی است که از تصمیم‌مان خبر دارد. دیروز پیام داد اوضاع چطوره؟ پیام دادم سلام بر نجات‌دهنده‌ام. اوضاع بگایی و بد است. کمی حرف زدیم. کمی از خودش گفت. کمی خندیدیم و به نیم ساعت نشده تمامش کرد. فکر می‌کنم احساس وظیفه می‌کند در برابرم. این خوشحالم می‌کند؛ اما می‌ترسم احساسم نسبت بهش مانند سال‌های اول جوانی‌ام شود و وای از آن رنج کهنه‌ای که بخواهد دوباره بالا بیاید، آن هم در این روزهای سختی که گذرش برایم طاقت‌فرساست. 

صد و شانزدهم

به معنای واقعی دست و دلم به نوشتن و مرور کردن وقایع و پیدا کردن کلمات نمی‌رود. دلم توجه زیاد می‌خواهد. دوست داشته شدن. چیزی که به من بگوید امید داشته باشم به آینده. بغلم کند و از این حال کثافتی که دارم نجاتم دهد. عجیب است که هیچ نجات‌دهنده‌ای نیست و ما به امید روزی زندگی می‌کنیم که نجات‌دهنده‌ای بیاید. فیلم‌ها پر از ابرقهرمانند. دین‌ها از حرف از روز موعود می‌زنند. هر کسی به نوعی چشمش به آینده است، اما روزمره‌مان پر از ناامیدی است و دانستن اینکه هیچ‌کسی جز خودمان یاری‌دهنده نیست. خودمان هم غرقیم. فقط دست و پا می‌زنیم. این ولع ماندن روی آب عجیب است. این ادامه دادن و در رنج ماندن.

صد و پانزدهم

حال عجیبی است. روزهای سختی را می‌گذرانم.