اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و هشتاد و سوم

فکر می‌کنم تازه متوجه شدم که کسی از زندگی‌ام رفته است. انگار تازه احساساتم بالا آمده است و دارم دست و پا می‌زنم تا بفهمم که چه روی داده است. انگیزه‌ای که می‌گویم از دست داده‌ام، به خاطر چیزی است که فکر می‌کنم به دست نمی‌آورم. آن چیزی هم که به دست نمی‌آورم، خلاص شدن از تنهایی به آن روشی است که دوست دارم. انگیزه برای کار ندارم، انگیزه برای ارتباط گرفتن ندارم، انگیزه برای به پیش رفتن ندارم. یک چیزی انگار در درون من مرده است. انگار با تنها شدن دیگر قلابی ندارم که به آن به زندگی وصل شوم. حالا می‌فهمم که چقدر من خودم را درگیر دیگری کرده بودم. برای زندگی دو نفره من تلاش می‌کردم، برای خودم به شخصه چیزی برای تلاش نداشتم. سرمایه‌گذاری روی خودم در صورتی بود که در قالب زوج باشم. جالب هم اینکه همه سرمایه‌گذاری‌های روی خودم جواب داده است. از لحاظ کاری در شهر خودم آدم مطرحی‌ام، کارهای مهمی در زمینه علایقم کرده‌ام که خیلی‌ها در کل کشور من را به آن کارها می‌شناسند. تصمیم گرفتم تغییر رشته دهم و حوزۀ کاری‌ام را عوض کنم و در آن هم خوب پیش می‌روم. اما همه این‌ها آن عایدی‌ای را که من می‌خواهم ندارد. حتی با میم و دوست داشته‌شدن از جانب او هم من را سرذوق نمی‌آورد. توجهش حالم را بهتر می‌کند، اما باز چون آن چیزی که من از رابطه می‌خواهم، به دست نمی‌آورم، خیلی در حال روانی من تفاوتی ایجاد نمی‌کند. 

چند روز پیش باید ماموریتی می‌رفتم تهران. از قبل به میم گفته بودم و او گفته بود فرصتش را ندارد. من هم چیزی نگفته بودم از روز رفت و آمدم. روز قبل رفتنم پیام داد که چه می‌کنی و کی می‌آیی؟ گفتم فردا. حرفی نزد که شاید بتوانم ببینمت یا قراری باهم ست می‌کنیم. من هم به هوای ندیدنش برنامه‌ام را جوری تنظیم کرده بودم که نمی‌بینمش. صبحش پیامی رد و بدل شد و گفت شاید بتوانیم همدیگر را ببینیم. ظهر پیام دادم من کارم متاسفانه تمام شده و تا زمانی که کار تو تمام شود نمی‌توانم صبر کنم و می‌روم. در کمال تعجب مرخصی گرفت، آمد دنبالم. مثل همیشه بود؛ گرم و پرشور و ساکت. نمی‌دانم از کجا به این رسیدیم که از حال این روزهایم حرف زدیم، خیلی وقت بود با میم دربارۀ خودم صحبت نکرده بودم. بیست دقیقه شاید حرف زدیم. اما جوری شیرۀ من را کشید که روز بعدش کامل خوابیدم. گریه می‌کردم و می‌خوابیدم. من همه چیزم به بودن دیگری گره خورده است. پول درآوردنم برای این است که یک زندگی با دیگری بسازم. کار کردنم برای نشاندن خودم کنار دیگری است. خودم برای خودم معنایی ندارم. نمی‌دانم چطور بپذیرم که فقدان همیشه هست و با این فقدان زندگی کنم. من همیشه در حال پر کردن فقدان‌های مختلف زندگی‌ام، برای همین است که همیشه روانم پر از درد است، چون آدمی بدون فقدان نیست. همیشه جای خالی چیزی هست که نتوان آن را پر کرد. به قول درمانگرم باید با این فقدان بنشینم، اما همیشه در حال فرارم. می‌خواهم جای اینکه ببینمش، پرش کنم. پر از چی؟ نمی‌دانم. 

صد و هشتاد و دوم

حالا که پی‌ام‌اسم تمام شده، پریود شدم و دو سه روز هم از آن گذشته، حالم بهتر است! کارهایم فشرده است، اما کلافگی اجازه نمی‌دهد خیلی خوب پیش بروم. امروز هم از آن روزهایی است که از صبح بدبیاری آوردم. غذایم خراب شد، لپ‌تاپم بیخود بیخودی وسط کار خاموش شد و باید این هفته بروم تهران ماموریت. هنوز بلیت گیرم نیامده و هیچ رغبتی به رفتن هم ندارم. الان در این حال هستم که خودم به اندازۀ کافی خوب هستم، پیش می‌روم، زندگی را می‌چرخانم و دهان زندگی را صاف می‌کنم. هرچند اینطوری‌ام هستم که چقدر گل‌واژه می‌گویم و چه اصراری به این دارم که قدرت‌نمایی کنم. می‌روم جلو. شد شد، نشد هم که نشد. چه اتفاقی بناست بیفتد؟ 

امروز داشتم چیزی می‌خواندم که نوشته بود: «ما از موقعیتی آسیب دیده‌ایم، اما ناهشیارانه آن موقعیت را تکرار می‌کنیم، به این امید که این بار بر آن فائق شویم، اما هربار شکست می‌خوریم و این چرخۀ فاسد بارها و بارها تکرار می‌شود...»

صد و هشتاد و یکم

حالم واقعا خوب نیست. انرژی روانی‌ام صفر یا شایدم زیر صفر است. درمانگرم می‌گوید با فقدان کنار نیامده‌ای. حالا که خالی از آدم شده‌ام، حالا که از همه دوری می‌کنم روانم بهم ریخته است. حرکت کردن برایم سخت است. ادامه دادن برایم سخت است. خودم را نمی‌توانم تنها ببینم. آدم‌های اطرافم برایم دورند. نمی‌دانم دارم چه گهی می‌خورم. خیلی بهم ریخته‌ام. همه‌اش خوابم. همه‌اش می‌خواهم سیگار بگیرانم. همه‌اش می‌خواهم گوشه‌ای بخزم و آدم‌ها را نبینم. چقدر این چیزی را که هستم دوست ندارم. این‌قدر وابسته به آدم‌ها، این‌قدر فراری از تنهایی، این‌قدر ندیدن خودم و توانایی‌هایم. هفتۀ پیش استادم جوری ازم تعریف می‌کرد که اگر از دیگری تعریف کرده بود برای یک سالش بس بود که ادامه دهد، اما در من اثری نداشت. ماضی‌یار دوباره پیام داد که شنیدم باران شهر را قشنگ‌تر کرده، حتما برو اطراف را بگرد و من اینطور بودم که با کی؟ چطور بروم؟ چه می‌گویی؟ چرا پیام می‌دهی؟ یاد آن روزهای خودمان افتادم که ماشین را روشن می‌کرد و می‌رفتیم می‌گشتیم. می‌خندیدیم و می‌خوردیم و خسته و کوفته برمی‌گشتیم. حالا چی؟ حالا من آن آدم را ندارم. هیچ آدمی ندارم. مهم‌تر از همه اینکه خودم را هم ندارم. منتظرم کسی من را بخنداند، ببرد، زندگی به من بدهد. خودم چی؟ هیچی. نمی‌خواهم ذره‌ای ادامه دهم. چرا اینقدر فقدان برایم سخت است. چرا همیشه دنبال چیزی هستم که اختگی مرا پر کند. همه‌اش دنبال نداشتن‌ها هستم. چرا این داشته‌ها برایم کافی نیست؟ میم در سکوت است هنوز. حتی نمی‌دانم با او باید چه کنم؟ خسته‌ام.

صد و هشتادم

هنوز نتوانسته‌ام از شغل قبلی کنده شوم. نیروی جدیدی که جای من بناست بیاید خیلی کار دارد. توی موقعیت من نمی‌تواند بنشیند و همه‌اش چالش داریم. تا به حال کار مدیریت نکرده است و به شدت مضطرب است. سال‌هاست که اطلاعاتش را به روز نکرده و در یادگیری کند است. هرچیزی را باید چندبار برایش توضیح دهم و هنوز هیچ‌چیز نشده، بقیه نیروها به جای حرف‌شنوی از او به من پیام می‌دهند. خودم هم خیلی حوصله ندارم. از اینکه کارهای ساده را هم باید توضیح دهم، عصبانی می‌شوم. همه چیز برای این نیرو جدید است. آنقدر جدید که حتی نمی‌داند از مسائل چطور سوال طرح کند. فقط می‌گوید توضیح بده. هرچقدر می‌گویم چه بخشی را، چه نکته‌ای را؟ می‌گوید نمی‌داند همه را توضیح بده. از تکنولوژی دور است. ده سال از من بزرگ‌تر است و من هم تعارف و رعایت کردن حالش را کنار گذاشته‌ام. همه کارهایی را که انجام می‌دهد، ریز به ریز برمی‌گردانم و هرچه توپ را می‌اندازم در زمین‌اش، جا خالی می‌دهد. هرچند به‌نظرم از یک ماه پیش بهتر شده است، اما بازهم بسیار توان از من گرفته است. خسته‌ام کرده است. هرچند همین کارهای پر چالش و تحویل دادن همه چیز سرم را گرم نگه داشته وگرنه، از آخر اردیبهشت که دیگر از کار کامل کنده شوم، چطور باید ادامه بدهم؟ هیچ فکری ندارم. انگیزه‌ام صفر است و خلق‌ام آنچنان متغیر و ناپایدار است که گاهی از ادامه دادن می‌ترسم.

این هفته غیر از سکوت و بی‌توجهی میم که فعلا چون چیزی ازش نمی‌دانم، کمتر از آن می‌گویم، پیام‌های احوال‌پرسی ماضی‌یار برایم دردناک بود. نه دردناک از این جهت که یار قدیمی پیام داده است، از این جهت که یادم انداخت چقدر دلم می‌خواهد در رابطه‌ای باشم که با دیگری چیزی بسازم. ماضی‌یار گفت که ویزای آمریکای‌اش آمده، یک آفر عالی از یکی از کشورهای اروپایی گرفته است، اما در همان کشور دوباره از اول می‌خواهد پی‌اچ‌دی را شروع کند. دلم می‌خواست این موفقیت‌ها را هم من در کنارش می‌بودم. برایش خیلی خوشحال بودم، اما از اینکه من نیستم، از اینکه نقش من تمام شده است، گریه‌ها ریختم. دلم می‌خواهد مردی را تشویق کنم، دلم می‌خواهد با مردی برنامه‌بریزم، دلم می‌خواهد حامی باشم، دلم می‌خواهد حامی داشته باشم. دلم می‌خواهد پروژه‌ای برای «ساختن» تعریف کنم. 

زیاد باهم حرف زدیم. با اینکه اطلاعات را قبلا دوست نزدیکم بهم داده بود، اما پرس‌وجو کردم که خودش هم بگوید. نمی‌دانم دلش تنگ می‌شود می‌زند: سلام، خوبی؟ یا اینکه می‌خواهد رابطه را حفظ کند؟ یا حوصله‌اش سر رفته؟ یا چی؟ واقعیتش حوصله کنکاش ندارم. هرچه هست، باشد. من جوابش را می‌دهم، اشکی می‌تکانم و بعد به زندگی ادامه می‌دهم. 

میم را هم نمی‌فهمم. گذاشته‌ام به حال خودش. بهش نیاز دارم؟ بسیار. اما می‌گذارم با همان حرکتی که می‌خواهد پیش برود. 

صد و هفتاد و نهم

در دوران پی‌ام‌اسم که می‌شود (می‌دانم زیاد از این دوره صحبت می‌کنم!) رابطه با میم برایم معنایش کم می‌شود. چون من به حضورش نیاز دارم و او کنار من نیست. من دلم می‌خواهد بغلش باشم، بوسش کنم، برایش گریه کنم، خودم را لوس کنم و او فقط خودش را در اختیار من بگذارد تا حالم بهتر شود. امروز با اینکه 8 روز مانده به پریودم، اما حال و روزم خوش نبود. صبح بلند شدم بروم ورزش، ورزش انقدر سنگین بود که دلم می‌خواست زار زار زیر دستگاه گریه کنم. قبلش توی راه ویدیویی برای میم فرستادم که صبح قشنگی است، کله من خراب است، اما حالم خوب است. گفت چرا کله‌ات خراب است و حرف‌های بالا را زدم. کمی آیکون بوس و بغل فرستاد و همین. کار دیگه‌ای هم از دستش برنمی‌آمد. دلم می‌خواست وسط اتوبوس گریه کنم. بعد از ورزش توی دفتر نشسته بودم و دلم می‌خواست به زمین و زمان فحش بدهم. پیام دادم به میم که غر بزنم؟ گفت من اصلا اینجا هستم که تو غر بزنی. گفتم آخر هفته که می‌خواهم بیایم تهران اگر می‌توانستی شب پیشم بخوابی حالم بهتر بود. من به بغلت نیاز دارم. گفت ساعت بلیتت را عوض کن که وسط شب برسی و بیایم دنبالت. حوصله‌اش را نداشتم. دلم می‌خواست بلیت را روز می‌گرفتم که عصر می‌رسیدم و شب هم کنار او می‌خوابیدم. اما اینکه حتی تهران هم او نمی‌تواند یک شب را بپیجاند عصبانی‌ام می‌کند. درکش می‌کنم، می‌فهمم چرا، اما عصبانی‌ام و دلم می‌خواهد جیغ بزنم. دلم می‌خواهد آنقدر جیغ بزنم که از نا بروم. هرچند از ورزش سنگین صبح هنوز نایی ندارم، اما چیزی روی قفسه سینه‌ام سنگینی می‌کند. قدرتی توی مشت‌هایم است که باید خالی شود با اینکه بی‌حس بی‌حس است.