اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

سی و هفتم

حتی از صرافت اینجا نوشتن هم افتادم. البته برایم چیز عجیبی نیست. مثل هزار و یک اتفاق دیگری که شروع می‌کنم اما وسطش دیگر انگیزه‌ای برای ادامه دادنش ندارم. این هم به همان حال. چند روز پیش با میم باز حرف زدم. حالم نسبت بهش منطقی‌تر شده است و حرف‌هایش کمکم کرد. واقعا کمکم کرد. بعد از حرف زدن با او توانستم بیشتر خودم و غمم را ببینم و راحت‌تر با وی حرف بزنم. وی هم تشویقم کرد که با میم حرف بزنم تا بتوانم خودم را بهتر و بیشتر تحلیل کنم. گرفتاری عجیبی است. مهاجرت، رها کردن زندگی و دوستان و در نهایت رها کردن آن خودی که دوستش نداری در جهت ساختن خودی که دوستش داری.

سی و ششم

بالاخره باران چند ساعتی است قطع شده است. آفتابی نیست، اما نور امیدوار کننده‌ای به خانه می‌تابد. امید دارم امروز به خاطر نور حالم کمی بهتر باشد. دیروز که  فقط به گریه و غم و لذت جسمانی و دیدن سریال گذشت. یک روز تباه. کاش امروز بنشینم سر کارهایم و کمی پیش بروم، اگر این فکرهای غمگنانه بگذارد. 

سی و پنجم

دیروز سه ساعت با میم حرف زدم. تصویری. تمام وجودم پر از شور و شعف حرف زدن با او بود. گریه کردم، خندیدم، غم وجودم را گرفت، دست و پایم یخ کرد، برایش از تاریک‌ترین وجوهم حرف زدم، اما آن شعف و شوق حرف زدن با او ازم جدا نشد. آخر حرف‌هایمان وی آمد خانه. فکر کنم  از اینکه داشتم با میم حرف می‌زدم معذب شد. گفت ببخشید مزاحمت شدم گفتم نه آخرش است و دوباره شروع کردم به صحبت کردن با میم و عجیب اینکه وی ماسکش را درنیاورد. هول شده بود. نمی‌دانست باید چه کار کند. می‌داند که با میم حرف می‌زنم. می‌داند که نزدیک‌ترین دوستم است، اما نمی‌داند چه شد که احساس کرد وارد فضای خصوصی من شده است. واقعا هم شده بود، بدون اینکه بخواهد. بعد از پایان حرفم به این فکر کردم چرا نیامد با میم احوالپرسی کند؟ چرا خودم نگفتم؟ فضای عجیبی شد. عجیب‌تر اینکه میم هم داشت همان موقع می‎گفت تو هنوز مشکلاتت را با من حل نکردی. من مشکلاتم را با هیچ‌کس حل نکردم.

سی و چهارم

چنان روزم به گریه گذشت که سردرد و تهوع رهایم نمی‌کند. امروز در تراپی چنان با واقعیتی روبه‌رو شدم که روزها و روزها باید در سکوت به آن فکر کنم تا بتوانم حلاجی‌اش کنم. روزهای سختی است. کاش بتوانم بگذرم.

سی و سوم

از صبح تا شب تنها هستم. تقریبا حوصله هیچ کاری را ندارم. وی شب‌ها بیدار می‌ماند معمولا. صبح‌ها که من بیدارم خواب است و نزدیک ظهر می‌رود دانشگاه و تا شب می‌ماند. نهایت وقتی که باهم صرف می‌کنیم صبحت‌های کوتاه و دیدن فیلم است. دلم می‌خواهد بهش بگویم حداقل برنامه خواب و بیداری‌اش را با من تنظیم کند چون هرچه زودتر برود دانشگاه بهتر است و منم به کلاس‌هایم میرسم اما می‌ترسم احساس کند که من می‌خواهم فضای او را بگیرم. وقتی هم روی برنامه پیش نرود حالش گرفته می‌شود و تلخی‌هایش زیاد. الان می‌خواهد برنامه‌های ورزشی دانشگاه را هم ثبت نام کند و دیگر کلا وقتی برای من نمی‌ماند. درستش این است که هم او به من فکر کند هم من به خودم و خودم را از این لجن رخوت بیرون بکشم. 
واقعا نیاز به معاشر دارم. کسی که روزانه با او حرف بزنم و در همین کشور لعنتی باشد. با هم برویم بیرون و کمی احساس زنده بودن بکنم.

سی و دوم

هر روز رابطه‌مان پیچیده‌تر می‌شود. این چند روز به این گذشت که من به او اصرار کنم از حرف زدن با من نترسد و بنشینیم با هم حرف بزنیم. کارش البته زیاد است و همه‌اش ذهنش درگیر دانشگاه. اما این وسط من هم با این همه تنهایی و رخوتی که دارم باید حرکتی از خودم نشان دهم و پیگیر رابطه باشم وگرنه می‌دانم که رهایش می‌کنم. آنقدر رهایش می‌کنم که باز همه چی برمی‌گردد به اینکه من چشم روی هرچیزی ببندم و او از هرچیزی ناراحت باشد و گاهی تنی به هم بزنیم و روزگار بگذرانیم. چند شب پیش با میم حرف زدم. زیاد هم حرف زدم. تا به حال از مشکلاتم با وی نگفته بودم. کامل حرف‌هایم را شنید و جوری تحلیل کرد که دلم می‌خواست پیشم بود و بغلش می‌کردم! گفت جای خوبی از رابطه نایستادید. تا دیر نشده زوج درمانی را شروع کنید. هرچند باید در این رابطه با درمانگر خودم حرف بزنم؛ اما همین که به وی گفتم باید زوج‌درمانی را شروع کنیم گارد گرفت و گفت نه! گفت تو اصرار کردی که بروم پیش روانکاو و دارم می‌روم پس تغییراتم را بپذیر! 

تغییراتت را بپذیرم؟ تغییرات من را چرا تو نمی‌پذیری؟ دیشب می‌گفت زندگی با گذشت سرپا می‌ماند، تو عوض شدی و گذشتت را از دست دادی. خودخواه شدی. باورم نمی‎شد چنین حرفی بزند. حالا که کمی، خیلی کم دارم به خودم توجه می‌کنم و خودم هم برای خودم می‌خواهد مهم شود، شدم خودخواه؟ یاللعجب از این انسان. باز دوباره مثل چند ماه پیش گفت نمی‌خواهم از تو با این روند خودخواه شدنت بچه‌دار شوم. مگر من می‌خواهم؟  انتظار شنیدن هرچیزی را داشتم غیر از این. و برایم این تعجب‌آور است که چرا با این همه مشکل و این همه نخواستن من حاضر نیست کاری بکنیم. واقعیتش من باید حتما از او بشنوم که من را نمی‌خواهد که می‌خواهد جدا شویم. خودم به تنهایی توانش را ندارم. برای همین دلم می‌خواهد حتما زوج درمان را امتحان کنیم و گزینه آخر نبودنمان کنار هم باشد.

کاش از خر شیطان پایین بیاید.

سی و یکم

وی حالش خوب نیست. کاملا از من کناره‌گیری می‌کند و عجیب شده است. دوست ندارد صحبت کنیم. دوست ندارد سکس کنیم. دوست ندارد چیزی را با من به اشتراک بگذارد و در یک سرخوردگی از اینکه این زندگی شاید باید پایان بیابد به سر می‌برد. کارش درست پیش نمی‌رود و خیلی خودش را تنها می‌بیند. فقط تنها اتفاق خوب به نظر من البته، داشتن تراپیستش است. قبل از مهاجرت شاید دو سال به او اصرار می‌کردم که برود پیش روان‌درمانگر و همیشه می‌گفت به کسی نیاز ندارد. بالاخره سر دعوایی و راضی کردن دل من زنگ زد و نوبت گرفت. شانسش گفت که توانست قبل از آمدن چند جلسه‌ای حضوری برود و الان که آنلاین جلسه دارد از مراحل اول ارتباط گذشته است. خودش که احساس رضایت ندارد و من فکر می‌کنم بیشتر به دلیل فشار روانی مواجهه با خودش است. دلم می‌خواهد با میم حرف بزنم و همه اینها را به او بگویم. یک هفته شاید بیشتر است که پیامی نداده و من دلتنگ مراقبت کردنشم. 
به دختره هم از اقرارم به میم گفتم. تشویقم کرد و خوشحال بود که بالاخره بخشی از حرف‌هایم را به میم گفته‌ام.

سی‌ام

دیشب بعد از مدت‌ها باهم خوابیدیم، آن هم به خواست من. وی چندبار در این چند روز درخواستم را رد کرده بود؛ اما بالاخره دیشب بعد از اینکه یک بار بوسیدن‌هایم را نادیده گرفته بود و زیر لب گفت اصلا حوصله ندارم بالاخره آخر شب راضی شد. کاری نکردم. خودش پیش قدم شد. اما هر کاری که می‌کردم نخواستنش توی چشمم بود. نمی‌دانم چرا خیلی برای او این حق را قائل نیستم که روزی نخواهد سکس کنیم. خودم را دراین مورد کاملا محق می‌دانم و خیلی روزها خودم را کنار می‌کشم و اصلا دلم نمی‌خواهد حتی دستم را بگیرد. و موضوعی که اذیتم می‌کند این است که او وقتی کنار می‌کشد مسئله من هستم. یعنی من به خودم ربطش می‌دهم درصورتی که شاید اینطور نباشد. هرچند نخواستن این روزهایش کاملا برمی‌گردد به بودن من. خودش گفت. گفت خیلی نیاز به سکس دارم؛ اما نه با تو. من هم مثل همیشه گفتم درکت می‌کنم. صدای درونم می‌گفت: «حق دارد. چه چیز تو را دوست داشته باشد؟ همین که این چند سال هم با تو بوده خیلی است. این همه دختر زیبا با هیکل آنچنانی بیاید با تو که چند وجب بیشتر نیستی!» 

وی همان ماه‌های اول آشنایی‌مان یک روز به من گفت راستش قیافه‌ات آن چیزی نیست که من دوست داشته باشم. تو توی تایپ من نیستی اما سرزندگی و اخلاقت را دوست دارم و این برایم کافی است و من احمق هم سر تکان دادم که درکت می‌کنم. طبیعی است. آدم باید منطقی باشد. چرا؟ چرا اینقدر تخریب شدن خودم را عادی می‌دانستم. نمی‌دانم. می‌ترسیدم وی هم من را مثل میم پس بزند؟ می‌ترسیدم طردم کند؟ 

بنده خدا وی که به خاطر سرزندگی و شادابی‌ام من را انتخاب کرد، این سرزندگی شاید دو سه ماه بود. بعد من آنقدر در شوک بودن با او و جدا شدن از میم بودم که سه چهار سال اول زندگیمان را با افسردگی طی کردم. وی فقط به خاطر مرام و دلسوزی با من ماند و حالا او هم مثل من به این نتیجه رسیده که باید خیلی چیزها را با خودش حل کند تا بتواند به این زندگی ادامه بدهد. هرچند او اصرارش به بودن ولو بدون سکس خوب و حال خوب است. چون فکر می‌کند بعد از من با هیچکس نمی‌تواند وارد رابطه شود. او رابطه‌ای را می‌خواهد که کسی دوستش داشته باشد. مثل من باشد که از ترس طرد نشدن همه را دوست دارد. 

این همه حقیر بودنم از کجا می‌آید؟ چرا نمی‌توانم کمی عزت نفس داشته باشم؟ چرا اینقدر ذلیل و زبانم در ارتباط با آدم‌ها؟

بیست و نهم

یک هفته استراحت دادن به خودم هم تمام شد. امروز دوباره باید بنشینم زبان بخوانم، درس‌هایم را مرور کنم و کارهایی را که قول دادم انجام بدهم، انجام دهم. اما هنوز خلقم بالا نیامده و هیچ انگیزه‌ای نه برای زبان خواندن و نه برای هیچ کار دیگری دارم. اضطراب اجازه نمی‌دهد سر کاری بروم. فقط جاهایی دوست دارم باشم که به چیزی فکر نکنم، کسی عملی از من نخواهد و به دردسر نیفتم. امروز ایران تعطیل است، پس تراپی من هم برگزار نمی‌شود. حتی دستم نمی‌رود به تراپیستم پیام بدهم یک روز جایگزین برایم بگذارد. غیر از نارسیسیته‌ای که برای نه شنیدن دارم، آن به زحمت افتادی دیگری هم پس ذهنم هست که مگر من چه ارزشی دارم که تراپیستم بخواهد به خاطر من برنامه‌اش را جابه‌جا کند.

از این که می‌دانم و نمی‌توانم عملی انجام دهم، متنفرم. 

بیست و هشتم

همین پسر که دیروز ازش صحبت کردم حالا کاملا روی مخم است! چرا؟ چون من را گیر آورده تا نظریات و تئوری‌های تخمی‌اش را به من ثابت کند و من را برای به راه راست شدن قانع! خیلی عجیب است با 38 سال سن هنوز در تلاش برای ثابت کردن خودش است که می‌خواهد بگوید او درست می‌گوید! من حشر این آدم‌ها برای حرف زدن را می‌فهمم اما اینکه اینقدر اشتباه افراد را برای صحبت کردن انتخاب می‌کنند نمی‌فهمم. نهایتا باید یک دانشجوی 20 ساله را انتخاب کند برای به حرف کشیدن نه منی که حوصله شنیدن صدای خودم را ندارم چه برسد به صدای او. البته اشکال از خودم هم بود سوالی پرسید جوابش را دادم و بعد باز پرسید و باز جوابش را دادم. راستش اول برای جذاب بود که کمی خودم را به او نشان دهم ولی بعدش دیدم همه حرف‌هایش را حرف تازه و بدیعی می‌داند که فقط از دهان مبارک او در آمده است و کسی قبل از او به چرندیاتی که می‌گوید فکر نکرده است. تصور کنید مردی با ذهن به شدت جنسیت زده که می‌گوید طرفدار فمینیست است! از این آدم‌های به شدت سطحی که با اعتماد بنفس و قشنگ حرف زدن خودشان هم باورشان شده که درست فکر می‌کنند و هیچ خطایی در ایده و بیانشان نیست. سوال امروز صبحش این بود که با اعدام موافقید یا مخالف؟ گفتم مخالف. بعد پرسید استدلالتان چیست؟ یا ابالفضل من حالا بنشینم با تو درباره‌ی چرایی مخالفتم با اعدام حرف بزنم؟ من این بحث‌هایم را قبلا کرده‌ام. دادهایم را زده‌ام. شور و نشاطم را از این بحث‌ها گرفته‌ام و جاهایی هم با خودم حال کرده‌ام و به ارگاسم رسیده‌ام. الان وقت غور کردن و خواندن و تدبر است مرد حسابی. البته اینها را نگفتم. گفتم الان فرصت ندارم یک روز دیگر حرف می‌زنیم. نمی‌دانم دقیقا چه گهی بخورم که از من بیرون بکشد. از طرفی دلم هم برایش می‌سوزد. جایی برای اثبات خودش و افکارش نیاز دارد. اما متاسفانه من چنین جایی را ندارم. حالا چطور به این همکلاسی نادیده بگویم خدا می‌داند. 

شنبه تعطیل است. روزهای تراپی من شنبه است و الان غمگین‌ترینم. کاش تراپیستم پیام می‌داد چون می‌دانم حالت خوب نیست و به حرف زدن نیاز داری روز شنبه با وجود تعطیلی جلسه برقرار است.