هر روز رابطهمان پیچیدهتر میشود. این چند روز به این گذشت که من به او اصرار کنم از حرف زدن با من نترسد و بنشینیم با هم حرف بزنیم. کارش البته زیاد است و همهاش ذهنش درگیر دانشگاه. اما این وسط من هم با این همه تنهایی و رخوتی که دارم باید حرکتی از خودم نشان دهم و پیگیر رابطه باشم وگرنه میدانم که رهایش میکنم. آنقدر رهایش میکنم که باز همه چی برمیگردد به اینکه من چشم روی هرچیزی ببندم و او از هرچیزی ناراحت باشد و گاهی تنی به هم بزنیم و روزگار بگذرانیم. چند شب پیش با میم حرف زدم. زیاد هم حرف زدم. تا به حال از مشکلاتم با وی نگفته بودم. کامل حرفهایم را شنید و جوری تحلیل کرد که دلم میخواست پیشم بود و بغلش میکردم! گفت جای خوبی از رابطه نایستادید. تا دیر نشده زوج درمانی را شروع کنید. هرچند باید در این رابطه با درمانگر خودم حرف بزنم؛ اما همین که به وی گفتم باید زوجدرمانی را شروع کنیم گارد گرفت و گفت نه! گفت تو اصرار کردی که بروم پیش روانکاو و دارم میروم پس تغییراتم را بپذیر!
تغییراتت را بپذیرم؟ تغییرات من را چرا تو نمیپذیری؟ دیشب میگفت زندگی با گذشت سرپا میماند، تو عوض شدی و گذشتت را از دست دادی. خودخواه شدی. باورم نمیشد چنین حرفی بزند. حالا که کمی، خیلی کم دارم به خودم توجه میکنم و خودم هم برای خودم میخواهد مهم شود، شدم خودخواه؟ یاللعجب از این انسان. باز دوباره مثل چند ماه پیش گفت نمیخواهم از تو با این روند خودخواه شدنت بچهدار شوم. مگر من میخواهم؟ انتظار شنیدن هرچیزی را داشتم غیر از این. و برایم این تعجبآور است که چرا با این همه مشکل و این همه نخواستن من حاضر نیست کاری بکنیم. واقعیتش من باید حتما از او بشنوم که من را نمیخواهد که میخواهد جدا شویم. خودم به تنهایی توانش را ندارم. برای همین دلم میخواهد حتما زوج درمان را امتحان کنیم و گزینه آخر نبودنمان کنار هم باشد.
کاش از خر شیطان پایین بیاید.
من تجربه کردم اینها رو