اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

هفتاد و سوم

از بس گریه کرده‌ام حال خودم را درست نمی‌فهمم. نمی‌دانم چطور اینقدر نمی‌توانم تحمل کنم. چطور اینقدر می‌شکنم و چطور اینقدر ضعیف و ناشجاع و نارسته هستم. خودم را نمی‌فهمم. چیزی نیست که خودم را با آن گول بزنم. ماجرای مهسا امینی، امیرحسین خادمی و دیگر اتفاقاتی که دارد در ایران می‌افتد هم مزید بر علت شده. صورتشان از جلوی چشمم کنار نمی‌رود. خشمگینم. دلم می‌خواهد کاری کنم اما از پس روان خودم هم برنمی‌آیم چه برسد به کار دیگر. تنها شانسم این است که خود تراپیستم پیام داد اگر جلسه فوری می‌خواهم بگویم. طبعا چیزی نگفتم و خودش دست به کار شد و زمانی برایم خالی کرد.

کاش خودم را جمع و جور کنم.

هفتاد و دوم

دیروز برای بار دوم normal people را دیدم. حال و هوایش را خیلی دوست دارم. رفت و برگشت‌های شخصیت‌های اصلی برایم دل‌نشین است. افسردگی پسر را می‌فهمم. طرد شدگی را می‌فهمم. حمایت از دیگری را می‌فهمم. جدا بودن راه‌ها، ماندن برای بهتر شدن و معنای خانه را می‌فهمم. اتفاق عجیبی که برایم افتاد این بود که برای از دست دادن‌ها و طرد شدن‌ها و به سرانجام نرسیدن‌های سریال گریه‌ام نگرفت، برای دل‌تنگ شدن ورق زدن کتاب و عطش خواندن گریه‌ام گرفت. 

دیروز خواندم گدار در 91 سال فوت کرد. یک لحظه پیش خودم گفتم مگر نمرده بود؟ بعد آمدم پایین‌تر دیدم نقل آمده که گدار از زندگی خسته شده و با اتانازی کار را تمام کرده است. دیدم چه فکر خوب و میمونی کرده، حال و هوای خودم را مرور کردم. دیدم در این ده دوازده سال اخیر سه بار  من دوره‌های افسردگی جدی داشتم و هر بار خسته‌تر و بی‌رمق‌تر از قبل می‌شوم. هرچند به نظرم این دوره برایم از قبلی‌ها سخت‌تر است. به ذهنم آمد گدار چند دوره گذرانده که در 91 سالگی زندگی برایش بس شده است. چند بار نجات پیدا کرده، چند بار غرق شده و چند بار با خودش گفته این بار آخر است؟

هفتاد و یکم

دیروز از آن روزهای عجیب تراپی بود. از قبل از اینکه جلسه‌ام شروع شود، گریه کردم تا لحظه آخری که جلسه داشت تمام می‌شد. نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. ترس و غم و اضطرابم بغضی شده بود که در پناه امن تراپیستم به گریه تبدیل شد. بعد از شنیده شدن حالم بهتر شد. دو نخ سیگار پشت بندش و گفت‌و شنفت با چند دوست تازه یافته، بهترم هم کرد. اما درد کمر رهایم نمی‌کند. بی‌میلی به وی رهایم نمی‌کند. ترس از فردا و فرداها رهایم نمی‌کند. چه پیچ سختی شده است. می‌دانم بالاخره می‌گذرد. کاش کمتر سخت می‌گذشت. 

هفتادم

چند بار در این چند روز پنجره نوشتن را باز کرده باشم خوب است؟ برای خودم هزار بار شد. می‌آمدم اینجا که از حال و روزم بنویسم، اما بعد از دو سه خط همه را پاک می‌کردم و صفحه را می‌بستم، کیبورد را رها می‌کردم و می‌رفتم سمت تختم. حتی حوصله نوشتن هم نداشتم چه برسد به اینکه بخواهم برای خودم تحلیلی هم از خودم بدهم. موقعیت عجیبی را می‌گذرانم. ترس همه وجودم را گرفته، اضطراب روی بدنم اثر گذاشته و جسمم خسته و دردآلود است. کمرم مثل هشت ماه پیش تیر می‌کشد و دردش اضطراب قفل شدن بدنم را دو برابر می‌کند. این هفته تراپی نداشتم. همه چیز روی هم تلمبار شده است. میم کنارم بوده و حواسش را به من داده، اما نتوانستم ازش بخواهم که رودر رو باهم صحبت کنیم. می‌گوید باید دارو مصرف کنم. تراپیستم می‌گوید دارو نیاز نیست. میم کمی سر اینکه روانکاوی آیا الان به درد روان من می‌خورد یا نه حرف زد. خودم هم می‌دانم در این موقعیت پرفشاری که دارم باید چیزی باشد که به الان من توجه کند، و گذشته و روان من را عمیق نکاود، اما راهی است که خودم انتخاب کردم. دلم می‌خواهد سر تراپیستم داد بزنم بگویم من الان نیاز به این دارم انگیزه برای ادامه پیدا کنم، نه اینکه هر شب به پنجره خانه نگاه کنم که می‌توانم از این پنجره کوچک خودم را به پایین پرت کنم یا نه؟ من درمانده‌ام. بدنم خالی کرده. حتی پیاده‌روی‌های تخمی عصرانه‌ام را هم نمی‌توانم تا خط فرضی پایانم ادامه دهم. خسته می‌شوم، برای غذا درست کردن، برای غذا خوردن، برای هرکاری کردن، وا می‌دهم. 

ویزای دوستانم هم آمد. حالا از یک ماه دیگر تفاوت ساعتی‌مان 12 ساعت می‌شود. دیگر امیدی به دیدنشان ندارم. روزی که برگردیم ایران، خیلی خالی‌تر از قبلیم.

شصت و نهم

استوری گذاشتم که کار پیدا کردم. فقط میم بود که پیام داد که می‌فهمد چقدر می‌تواند این موقعیت برای من سخت باشد؛ اما اگر قدم به قدم با ترس‌هایم روبه‌رو شوم مطمئنا موفق می‌شوم. همین حرفش سرآغاز حرف زدن نیم ساعته‌مان شد. من اینطرف دنیا با هرکلمه‌ای که او می‌گفت زار زار گریه می‌کردم و او برایم مشفقانه تایپ می‌کرد و همدلانه راهنمایی‌ام می‌کرد. گفت می‌فهمد که چقدر درد دارم و چقدر نیاز به کسی که کنارم باشد. دیروز آنقدر حالم بد بود که حتی پیاده‌روی هم بهترم نکرد. انگار هیچ هورمونی در من ترشح نکرد که حداقل ادامه شبم حالم بهتر باشد.
چند روز پیش به یک زوج درمان پیام دادم برای نوبت گرفتن. وی را راضی کردم و نور امیدی داشتم برای اینکه حال بهتری به زندگی‌مان بدهد، اما وقتی گفت جلسه‌ای 110 دلار امریکا واقعا جا خوردم و خب با دعوایی با وی که من را متهم کرد که پول را به عنوان مسئله نمی‌بینم، شب را گذراندم. 
فیلم بندتا را دیدم و دلم می‌خواست الان کنارم زنی بود که دست به پستان‌هایش می‌زد، و آرام آرام تا کنار واژنش را می‌بوسیدم. از زبانم برای ارضایش استفاده می‌کردم و تنم را در اختیارش می‌گذاشتم. 

شصت و هشتم

این چند روز قفل قفل بودم. استرس پذیرفته شدن در کاری که به زودی باید شروعش کنم، روان و بدنم را به معنای واقعی کلمه گایید. الان هم در بی‌عملی به سر می‌برم. بی‌عملی ناشی از ترس و اضطراب.

شصت و هفتم

یک جایی از زندگی، آدم دلش می‌خواهد از همه چیز دست بکشد. همینطور بدون هیچ تلاش و جان کندنی ادامه دهد. اگر کاری می‌کند صرفا رتق و فتق امور باشد، نه بیشتر و نه کمتر. یک‌جورهایی دست از زندگی کشیدن است، با اینکه از بیرون اینطور به نظر می‌رسد که داری زندگی می‌کنی. از چالش‌ها دوری می‌کنی و روزمره را پر رنگ و پر رنگ‌تر.  با آرامش فرق دارد. جریان از زندگی آدم می‌افتد. یک رخوتی است که خودخواسته بر تن زندگی انداختی. منزوی و به دور از آدم‌ها و حرف‌هایشان و له له زدنشان برای بهتر شدن، گوشه‌ای می‌نشینی و کم کم وارد آب راکد می‌شوی و از حرکت می‌ایستی. بالاخره پایین می‌روی، اما نظاره‌گر چرخش زندگی دیگران هم هستی و حتی این نگاه کردن هم آزارت می‌دهد. 

دلم می‌خواهد دست از زندگی بکشم. بی‌اثر، راکد و بدون امید.