یک جایی از زندگی، آدم دلش میخواهد از همه چیز دست بکشد. همینطور بدون هیچ تلاش و جان کندنی ادامه دهد. اگر کاری میکند صرفا رتق و فتق امور باشد، نه بیشتر و نه کمتر. یکجورهایی دست از زندگی کشیدن است، با اینکه از بیرون اینطور به نظر میرسد که داری زندگی میکنی. از چالشها دوری میکنی و روزمره را پر رنگ و پر رنگتر. با آرامش فرق دارد. جریان از زندگی آدم میافتد. یک رخوتی است که خودخواسته بر تن زندگی انداختی. منزوی و به دور از آدمها و حرفهایشان و له له زدنشان برای بهتر شدن، گوشهای مینشینی و کم کم وارد آب راکد میشوی و از حرکت میایستی. بالاخره پایین میروی، اما نظارهگر چرخش زندگی دیگران هم هستی و حتی این نگاه کردن هم آزارت میدهد.
دلم میخواهد دست از زندگی بکشم. بیاثر، راکد و بدون امید.
در مورد خودم اگر اجازه بدی میخوام یک کلمه از نوشته ات رو به " یک جاهایی" تغییر بدم. من بعضی وقت ها توی زندگیم دقیقا همین تعریفم اما بعد مدتی از فضاش خارج میشم.
آره، گاهی مقطعیه.