اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

شصت و هفتم

یک جایی از زندگی، آدم دلش می‌خواهد از همه چیز دست بکشد. همینطور بدون هیچ تلاش و جان کندنی ادامه دهد. اگر کاری می‌کند صرفا رتق و فتق امور باشد، نه بیشتر و نه کمتر. یک‌جورهایی دست از زندگی کشیدن است، با اینکه از بیرون اینطور به نظر می‌رسد که داری زندگی می‌کنی. از چالش‌ها دوری می‌کنی و روزمره را پر رنگ و پر رنگ‌تر.  با آرامش فرق دارد. جریان از زندگی آدم می‌افتد. یک رخوتی است که خودخواسته بر تن زندگی انداختی. منزوی و به دور از آدم‌ها و حرف‌هایشان و له له زدنشان برای بهتر شدن، گوشه‌ای می‌نشینی و کم کم وارد آب راکد می‌شوی و از حرکت می‌ایستی. بالاخره پایین می‌روی، اما نظاره‌گر چرخش زندگی دیگران هم هستی و حتی این نگاه کردن هم آزارت می‌دهد. 

دلم می‌خواهد دست از زندگی بکشم. بی‌اثر، راکد و بدون امید. 

نظرات 1 + ارسال نظر
لیمو شنبه 5 شهریور 1401 ساعت 09:58 https://lemonn.blogsky.com/

در مورد خودم اگر اجازه بدی میخوام یک کلمه از نوشته ات رو به " یک جاهایی" تغییر بدم. من بعضی وقت ها توی زندگیم دقیقا همین تعریفم اما بعد مدتی از فضاش خارج میشم.

آره، گاهی مقطعیه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد