اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و نود و نهم

جمعه سختی را گذراندم. از حالات جسمانی که بگذرم صحبتم با میم و تصمیماتی که گرفتیم برایم بار بزرگی بود. تهران بودم. گفت ناهار باهم باشیم. ناهار خوردیم، کلی خندیدیم، شوخی کردیم، درباره دو نفر باهم غیبت کردیم و آن‌ها را تحلیل کردیم، برای یک نفر غصه خوردیم و بعدش کلی تحسینش کردیم. دوباره سوار ماشین شدیم و رفتیم به کافه‌ای که از آن‌جا شروع کردیم. تا ایستاد گفت: اینم از کافه‌مون. اول از ناراحتی‌هایم گفتم. کلی هم قربان صدقه‌ام رفت که درباره احساساتم باهم صحبت کردیم. بعد شروع کردیم به شکافتن رابطه. گفت دوست دارم ادامه بدهیم. گفتم من هم دوست دارم ادامه بدهیم، اما این مدل وقت گذاشتن تو من را اذیت می‌کند. برایش گفتم برایم معنی پشت در ماندن دارد. برایش گفتم که نمی‌خواهم توی رابطه‌ای باشم که در بزرگی حائل من و فرد روبه‌روست. گفت رابطه با تو برای من مشابه هیچ رابطه‌ای نبود. برایم رشد داشت و کلی چیز یاد گرفتم و می‌دانی که دوستت دارم، اما نمی‌توانم در این دوره که هستم برای رابطه بیشتر از این وقت بگذارم. خیلی حرف زدیم. از خودمان، موقعیت‌مان، احساساتمان. و در آخر گفتم تمام کنیم. برایم خیلی سخت بود. اما رابطه‌ای که من به دنبال بسطش باشم و او نباشد، برایم کار نمی‌کند. اینکه توانستم تصمیم بگیرم برایم ارزشمند است. اما از دست دادن میم خیلی سخت‌ است. نمی‌خواهم آن دوستی را که همیشه و در هر موقعیتی همراهم بود از دست بدهم. می‌خواهم فقط میمی را کنار بگذارم که توی چشم‌هایم نگاه می‌کند و می‌گوید دوستت دارم. 

در راه برگشت پرسیدم: از همان اول از من خوشت می‌آمد؟ خندید. گفت آره از همون اول. گفتم پس چرا وقتی من گفتم عقب کشیدی. گفت یادم نیست. گفتم غلط کردی. خندید! به این فکر می‌کنم که هر وقت بهم رسیدیم در بحرانی بوده که او نمی‌توانسته پیش ببرد. یا این بحران به خاطر ترس از صمیمیت است، یا همان فشردگی کارهاست که ترجیح می‌دهم خودش را در رابطه آسیب‌پذیر نکند.

بودن با میم نشانم داد دوست داشته شدن چقدر قشنگ است.

صد و نود و هشتم

پنجشنبه‌ها هر هفته کارگاه دارم. فوق‌العاده روند کارگاه‌هایم را دوست دارم و از اینکه وارد دنیای جدیدی برای کار و تحصیل شده‌ام خیلی خوشحالم. استادم دفعه قبل گفته بود «اِلف خانم! تو وقتی وارد کار شدی مثل بقیه نبودی که ترس از وارد شدن به آب داشته باشی، خودت توی آب بودی. تا چند وقت پیش توی آب هم حرکت‌ها را جدا جدا می‌زدی و همه هم درست بود، اما الان همه مدل شنایی را به صورت حرفه‌ای و همگام انجام می‌دهی.» اینقدر از این تعریف خوشحال بودم که فکر کنم برای هر آدمی که سر راهم دیدم تعریف کردم. این پنجشنبه با اینکه فقط مشاهده‌گر بودم استادم چیزی گفت که به‌نظرم برای خودم هم نه تنها در کارم که در جای جای زندگی‌ام هم روشن است. گفت: «از پارسال که با تو آشنا شدم تغییراتت شگفت‌انگیز است. جسارتت، خود بودنت، کارت. خیلی عمیق و دقیق پیش می‌روی و حتی با چند نفر هم که صحبت کردم درباره تو همین را می‌گفتند.» پشت‌بندش پسر کلاسمان درآمد با فامیلم یک بازی زبانی کرد و روی حرف استاد صحه گذاشت. برای خودم هم همین بود. حالا عمیق و دقیق بودنش را کاری ندارم، این مسئله که چقدر تغییر کرده‌ام. نگاهم به آدم‌ها و روابط چقدر پخته شده است. از بیرون می‌توانم خودم را ببینم و دیگر از خودم به خاطر اشتباهاتم آنقدر عصبی نمی‌شوم که دورنمایم را از دست بدهم. نه اینکه بخواهم بگویم بدون عیب و نقص شده‌ام یا اینکه خیلی بلدم چطور زندگی کنم، فقط اینکه حالا می‌توانم با آدم‌ها حرف بزنم و سعی کنم از خود واقعی بودنم خجالت نکشم و آن را نشان دهم. همین هم برایم بسیار سخت است. برای هر مرحله‌ای جان می‌کنم. برای هر حرف زدنی کلی خودم را بالا و پایین می‌کنم. حالم حتی با همین جان‌کندن‌ها و سختی‌هایش البته که بهتر است. اگر بخواهم دستاورد بعد از سی‌سالگی را بلند جایی جار بزنم همین است. حداقل در همین روزها. 

با میم کمی بحث کردیم درباره ادامه رابطه. من حرف‌هایم را زدم. او عصبانی شد و ادامه صحبت‌هایمان موکول شد به بعد. خودم را که در گفت‌وگو با او نگاه می‌کنم از خودم راضی‌ام. متوجه بودم که نمی‌خواهم توی چه تله‌ای بیفتم. یک جاهایی درست عمل کردم و یک جاهایی نه. همین که به خودم نگاه انسانی دارم و نمی‌خواهم بدون غلط باشم، برایم تا اینجا خوب است. 

صد و نود و هفت

سفر با طای عزیزم فوق‌العاده بود. آن همه سرخوشی و خود بودن را خیلی وقت بود تجربه نکرده بودم. چقدر این دختر را دوست دارم. از همان اول. شاید گاهی هم دوست داشتم فقط برای خودم باشد. این‌قدر بودن با او برایم همیشه با کیفیت بوده است که گاهی از اینکه هیچ‌وقت حتی توی یک شهر هم زندگی نمی‌کردیم و من تحمل دوری‌اش را دارم تعجب می‌کنم. بخش بالغ و ایمنم پیش او فعال می‌شود. 

دیشب تراپی سنگینی داشتم. از تولدم گفتم که دوست داشتم میم را ببینم اما خودم در فرودگاه گیر کرده بودم و از طرفی او هم ماموریت بود. البته که بعد از سال‌ها تولدم یادش بود و این من را ذوق زده کرد. بعد به این رسیدم که چقدر عجیب که من با چنین چیزی ذوق می‌کنم. چقدر کم‌توقعم در رابطه‌هایم. حتی با در رابطه با ماضی‌یار هم همین‌طور بودم. انگار باید مراقب همه بودم که به کسی فشار نیاید. کسی به خاطر من فشاری را تحمل نکند. چه فشاری؟ چرا انتظار داشتن را معادل فشار به آدم‌ها می‌دانم. مگر آن‌ها به من فشار نمی‌آورند؟ مگر هر رابطه‌ای سطحی از رنج و فشار را ندارد؟ چرا من می‌خواهم همه‌اش به دوش من باشد؟ همین می‌شود که بعد از مدتی بی‌اهمیت و بی‌ارزش می‌شوم. کسی تلاشی برایم نمی‌کند. تراپیستم حرف عجیبی زد. گفت خودت را در رابطه‌هایی می‌اندازی که پشت در باشی! من فقط تسیهل‌گرم برای آدم‌ها نه شریک. وقتی شریک باشی وارد اتاق می‌شوی، صمیمیت و امنیت را تجربه می‌کنی. با ماضی‌یار مشکل اصلی‌ام این بود که هرکاری می‌کردم که من را حتی پشت در هم نگه دارد با میم هم می‌دانستم از اول که فقط پشت در می‌مانم. سخت است باور این‌ها. تصمیم گرفتن سخت‌تر.

چقدر سخت است سال‌ها پشت در باشی.