سفر با طای عزیزم فوقالعاده بود. آن همه سرخوشی و خود بودن را خیلی وقت بود تجربه نکرده بودم. چقدر این دختر را دوست دارم. از همان اول. شاید گاهی هم دوست داشتم فقط برای خودم باشد. اینقدر بودن با او برایم همیشه با کیفیت بوده است که گاهی از اینکه هیچوقت حتی توی یک شهر هم زندگی نمیکردیم و من تحمل دوریاش را دارم تعجب میکنم. بخش بالغ و ایمنم پیش او فعال میشود.
دیشب تراپی سنگینی داشتم. از تولدم گفتم که دوست داشتم میم را ببینم اما خودم در فرودگاه گیر کرده بودم و از طرفی او هم ماموریت بود. البته که بعد از سالها تولدم یادش بود و این من را ذوق زده کرد. بعد به این رسیدم که چقدر عجیب که من با چنین چیزی ذوق میکنم. چقدر کمتوقعم در رابطههایم. حتی با در رابطه با ماضییار هم همینطور بودم. انگار باید مراقب همه بودم که به کسی فشار نیاید. کسی به خاطر من فشاری را تحمل نکند. چه فشاری؟ چرا انتظار داشتن را معادل فشار به آدمها میدانم. مگر آنها به من فشار نمیآورند؟ مگر هر رابطهای سطحی از رنج و فشار را ندارد؟ چرا من میخواهم همهاش به دوش من باشد؟ همین میشود که بعد از مدتی بیاهمیت و بیارزش میشوم. کسی تلاشی برایم نمیکند. تراپیستم حرف عجیبی زد. گفت خودت را در رابطههایی میاندازی که پشت در باشی! من فقط تسیهلگرم برای آدمها نه شریک. وقتی شریک باشی وارد اتاق میشوی، صمیمیت و امنیت را تجربه میکنی. با ماضییار مشکل اصلیام این بود که هرکاری میکردم که من را حتی پشت در هم نگه دارد با میم هم میدانستم از اول که فقط پشت در میمانم. سخت است باور اینها. تصمیم گرفتن سختتر.
چقدر سخت است سالها پشت در باشی.
این گزاره و توضیح پشت در بودن چقدر بنظرم معنادار اومد. درسته و بنظرم حتی وقتی از استانداردهامون عقب میکشیم این حس رو میدیم بهشون که: من همیشه هستم حتی اگر پشت در نگهم داری. و خب کیه که بدش بیاد؟ بهرحال عادت میشه برای آدمها...
+ برعکس من همیشه خیلی سفت و سخت میچسبیدم به مرزهام حتی راجع به کوچکترین چیزها و جدیدا دارم یاد میگیرم میشه گاهی عقب کشید اما این افکار هنوز با منه.
چقدر خوب لیمو که خودت رو اینطوری اسکن میکنی و میبینی.