امروز چهلم مهسا امینی است. دستم از سوگواری جمعی کوتاه است و دلم پیش مردمی است که برای این روزها و رسیدن به آزادی از جانش میگذرد. این انفعالی که اینجا تجربه میکنم، دو وجه دارد؛ یکی اینکه همهاش با خودم در کلنجارم که اگر ایران بودم آیا شجاعت بیرون رفتن و فعالیت کردن داشتم یا اینکه فقط سرخوردگی ترس برایم میماند؟ از طرفی هم اینجا با دیدن ویدیوها و عکسها و روایتها دلم میخواهد من هم جزیی از آدمهای معترض باشم و انگار اینجا بیشتر دل شیر دارم!
این روزها همه قفلیم. کارهای عادی را کمتر میتوانیم به روال قبل انجام دهیم و حال و روزمان خوش نیست. آدمهای زیادی کشته و دستگیر شدهاند و ما پریشان و هراسان، اما پر امیدیم. هر روز خبری میخوانیم که باورش سخت است و گاهی آنقدر تلخ که نمیتوان هضمش کرد. هرچه فکر میکنم نمیتوانم کشته شدن اسرا پناهی دختر دبیرستانی اردبیلی را باور کنم. اخبار دیشب و آتش سوزی در اوین برایم آنقدر دور از انسانیت است که مانند زدن هواپیمای اوکراینی دلم میخواهد همه چی دروغ باشد؛ اما نیست. هیچکدام از این فجایع دروغ نیست. من دستم از ایران کوتاه است، فقط امید به روزهای بهتر میتواند آرامم کند. باید همه چیز را خوب دید و نگذاریم به کرختی احساسات برسیم. باید برای هر کدام از این فجایع خشمگین شد، گریست، داد زد و به هر نحوی شده است راه ورود امید را باز کرد.
ایمان دارم روزهای بهتری میآید.
13 روز از کشته شدن مهسا امینی میگذرد. ایران دچار التهاب شده است. خواهران عزیزم به خیابانها آمدهاند تا برای زن، زندگی، آزادی مشتهایشان را گره کنند و فریاد عدالت و دادخواهی سربرآورند. مردان هم دوشادوششان. حکومت یک هفتهای است که اینترنتها را قطع کرده که به خیال خام خودشان صدای سرکوبگریهایشان به خارج از ایران نرسد. اما تمام دنیا صدای مردم آزادیخواه ایران را شنیدند.
کاش روزهای بهتری بیاید.
از بس گریه کردهام حال خودم را درست نمیفهمم. نمیدانم چطور اینقدر نمیتوانم تحمل کنم. چطور اینقدر میشکنم و چطور اینقدر ضعیف و ناشجاع و نارسته هستم. خودم را نمیفهمم. چیزی نیست که خودم را با آن گول بزنم. ماجرای مهسا امینی، امیرحسین خادمی و دیگر اتفاقاتی که دارد در ایران میافتد هم مزید بر علت شده. صورتشان از جلوی چشمم کنار نمیرود. خشمگینم. دلم میخواهد کاری کنم اما از پس روان خودم هم برنمیآیم چه برسد به کار دیگر. تنها شانسم این است که خود تراپیستم پیام داد اگر جلسه فوری میخواهم بگویم. طبعا چیزی نگفتم و خودش دست به کار شد و زمانی برایم خالی کرد.
کاش خودم را جمع و جور کنم.