اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و پنجاه و ششم

دیروز بعد از اینکه وکیل زنگ زد که فقط مانده محضر، این‌طور بودم که اوکی فقط زمان و مکان را بگو تا من بیایم. بعد آمدم نشستم پشت میز کارم و ادامه دادم. البته که به شدت کلافه و بی‌حال هم بودم. انگار که تپش قلب و اضطراب در این درماندگی خودش را نشان نداده بود، رخوت و بی‌حالی جایش را گرفته بود. باید می‌رفتم سر کلاسم. حوصله ایستادن و راه رفتن نداشتن. اینطور بودم که دلم می‌خواست روی میزم بخوابم. وی هم پیامی نداد. خودم هم پیامی ندادم. فقط ته ذهنم می‌چرخید که چه شد؟ هنوز باور اینکه دارم طلاق می‌گیرم برایم عجیب است. از همان اول می‌دانستم چنین روزی می‌رسد، اما باورم نمی‌شود. چطور دوازده سال در یک رابطه ماندم و چطور پایانش دادم. در حقیقت چطور پایانش را پذیرفتم. پشیمان نیستم. رابطۀ من و وی کار نمی‌کرد. اما سوال اصلی این است رابطه با چه کسی داشته باشم، رابطۀ سالمی را تجربه می‌کنم؟

الان برایم ارتباط با میم پر است از سوال. بعد از هیجان چند هفته‌ای که تجربه کردم، الان آرامم و نگاه دقیق‌تری می‌توانم به رابطه‌ام با او بیندازم. هفتۀ پیش زیاد باهم حرف زدیم. صحبت‌ها سر چه چیزهایی بود؟ اینکه من در حال دوره دیدنم و باید برای آن دوره کاری می‌کردم سه روز تمام پیام می‌داد و پیگیر بود که من این کار را انجام دهم. بعد هم پنجشنبه خودم پیامی دادم که انجام دادم و کمی حرف زدیم. هر وقت صحبت می‌کنیم از من عکس می‌خواهد. اوایل برایم اینطوری بود که اوکی عکس می‌دهم و برایم جذاب بود، بعد حواسم به این جمع شد که منم می‌توانم از میم عکس بخواهم و خواستم و بعد دیدم زمان‌هایی هم بدون اینکه من بخواهم از موقعیت خودش خبر می‌دهد. اما مسئله‌ای که برایم پررنگ نوع رابطه‌ای است که او دارد می‌چرخاندش. پنجشنبه ظهر گفته بود سرش درد می‌کند، شب پیام دادم بهتر شدی؟ و کوتاه جواب داد. وقتی کوتاه جواب می‌دهد این پیام را می‌گیرم که الان حوصله یا وقت صحبت کردن ندارم. شاید بد برداشت می‌کنم اما سریع عقب می‌کشم. با اینکه روزهای بعدش دلم می‌خواست با میم حرف بزنم، چیزی نگفتم. ترسیدم از آن جمله‌ای که گفت رابطه‌مان مثل قبل باشد و رابطۀ عاطفی بنا نیست داشته باشیم، تخطی کنم! پیام ندادم تا دیروز که خودش پیام داد. سلام خوبی؟ خوب نبودم و کمی از خودم گفتم. چند خط. همدلی کرد و در جواب اینکه گفتم تو خوبی؟ گفت خسته‌ام. همین. بعد هم پیگیر حرف نشد. بعد برایم اینطور نمود کرد که اگر بنا باشد او حرفی نزند، مثل قبل باشد، رابطه چه معنایی پیدا می‌کند. اینکه فقط جسممان درگیر هم باشد؟ که بعید می‌دانم من بتوانم چنین چیزی را تجربه کنم. او از خودش، از احساساتش چیزی نمی‌گوید. او فقط می‌خواهد من را بشنود. من حرف بزنم و ذوق شیطنت‌ها و بازی‌گوشی‌های گاه به گاه من را بکند. متاسفانه من آدم این کارها نیستم! من نمی‌توانم فقط به اشتراک بگذارم بدون اینکه دیگری خودش را به اشتراک بگذارد و بعد بتوانم تنم را با او به اشتراک بگذارم. به نظرم می‌آید رابطه با میم اگر بخواهد اینطور پیش برود، خیلی زود تمام می‌شود. و من حتی دیگر آن دوست قدیمی امنم را هم از دست می‌دهم. 

کاش اینقدر احساس مزاحم بودن و آویزان بودن نداشتم و می‌توانستم دقیق با میم دربارۀ رابطه حرف بزنم، البته وقتی فکر می‌کنم می‌بینم او از اول گفته بود رابطۀ عاطفی نمی‌خواهد و من هرچیزی که الان می‌خواهم درباره‌اش با او صحبت کنم رنگ و بوی عاطفی هم دارد. نمی‌دانم. خیلی الان در رخوت و سکونم. این دیوارۀ رحم فرو بریزد شاید باز برگردم به همان هیجان و اینقدر مایوس‌کننده نبینم این رابطه را.

صد و پنجاه و پنجم

آمدم از استرسی بگویم که به دادگاه روز سه‌شنبه مربوط است. اما دستم به نوشتن نمی‌رود. انگار این دادگاه برایم حکم خاکسپاری دارد. خاکسپاری جسدی که خیلی وقت است بر سرش زار زده‌ام. حالا باید رویش خاک بریزم و همه چیز را بسپارم به زمان. 

صد و پنجاه و چهارم

چند سالی است در برهه‌های مختلف با خواهر بزرگم همکاریم. همیشه فضا جوری بوده است که من پوزیشن بهتری از او داشتم. حقوقم بیشتر بوده، افراد بیشتر به من توجه می‌کردند، کارم بهتر بوده، اما او بیشتر دوست داشته می‌شده است. چون ارتباطش با آدم‌ها مهربانانه‌تر از من است. برون‌گراست و با آدم‌ها زیاد عیاق می‌شود. برعکس من که سخت با همکارانم ارتباطی غیر از ارتباط همکاری می‌گیرم. معمولا در این فضاهای همکارانه با خواهرم، مجبور غرهایش را دربارۀ فضای کار بشنوم. گاهی زیاد حرف می‌زند و من حوصلۀ شنیدنش را ندارم. هر وقت خانه مادرم می‌روم، خواهرم شروع می‌کند از کار صحبت کردن. دوست دارم فرار کنم. خیلی محبت دارد؛ اما به شدت هم با هیجاناتش درگیر است. خیلی کنترل‌گر است و به جای اینکه با آدم‌ها از ناراحتی‌هایش حرف بزند، با رفتارش می‌خواهد حرف بزند. گاهی خسته‌ام می‌کند. یاد دوران کودکی‌ام و ارتباطم هم که با او می‌افتم از خشمگین می‌شوم. یادم است به شدت من را پایین نگه می‌داشت. اجازه نمی‌داد من حرفی بزنم، بروزی از خود داشته باشم و بدتر از همه، تمام مادرم را برای خودش داشت و نمی‌گذاشت ما به او نزدیک شویم. اینقدر تمامیت‌خواه! بود که حتی الان هم مادرم اگر حرفی را زودتر به ما بزند، زود می‌گوید به خواهرتان نگویید تا خودم بهش بگویم. خیلی محبت دارد، خیلی خرج می‌کند برایم، خیلی سعی می‌کند همراهم باشد، اما تهش من آن خواهر کوچکی هستم که در هفت سالگی او به دنیا آمدم و پادشاهی‌اش را بهم زده‌ام. من آن خواهر کوچکم که سر کار از او پوزیشن بهتری دارد، تا چند وقت پیش من آن خواهر کوچکی بود که ازدواج کرده بود و پدر و مادر به او افتخار می‌کردند. تا سال‌ها من از اینکه شاغلم، بعد از اینکه شغل بهتری دارم، بعد از اینکه ازدواج کرده‌ام، از اینکه هرکاری می‌کردم که او نکرده است عذاب وجدان داشتم. الان هم برایم همه چیز مسئله است. من هنوز کامل جدا نشده‌ام آدم‌هایی به من ابراز علاقه کرده‌اند (به خواهرهایم هنوز نگفته‌ام)، در کار جدید مدیر بخشی هستم که بخش او به نوعی زیر مجموعۀ من می‌شود. مستقل زندگی می‌کنم و توجه خانواده روی من است. از اینکه از میم برایش بگویم می‌ترسم. چند وقت پیش داشتم از ابراز علاقه آن پسر همکلاسی برای مادرم می‌گفتم و دو خواهرم هم نشسته بودند. آخر حرف‌هایم خواهر بزرگم گفت حالا امیدوارم بخت تو هم مثل من نباشد! کسی را پیدا کنی. از روی مهربانی می‌گفت، اما برای من این صدا را داشت که باز من جلو افتاده‌ام و او از این ناراحت است. او برایم خوشحال می‌شود، اما نوع رفتارش به من عذاب وجدان می‌دهد. اگر اتفاقی را که بین من و میم افتاده است، بگویم چه؟ خواهرم سال دیگر چهل سالش می‌شود، تا به حال رابطه‌ای نداشته و من برای داشتن رابطه پیش او عذاب وجدان دارم. این چند وقت هم متوجه تغییر رفتار من شده است. احتمالا هم دیده است که چندبار اسم میم روی گوشی یا لپ‌تاپم افتاده است و گاهی می‌گوید مطمئنی خبری نداری؟ این هم آزارم می‌دهد. امروز می‌گفت: دیشب خواب دیده‌ام مراسم عقدت است، خیلی خوشحال بودی و ماهم دلشوره داشتیم که هنوز کارهایمان را نکردیم و مهمان‌ها چرا زود آمده‌اند. برایم خوابش خیلی نمادین بود. 

صد و پنجاه و سوم

از دیشب بگویم، که سخت برای دوستانم از همین حالا دل‌تنگم. بیست دی ماه از ایران می‌روند و از عزیزانی هستند که همیشه برایم در همه لحظه بوده‌اند و نبودنشان یک غم است. غمی بسیار سنگین. عین در بدترین لحظات و سخت‌ترین اتفاقات با یک نخ سیگار کنارم بود. انقدر نبودنش سخت است که هر بار به خانه‌شان می‌روم دلم می‌خواهد فقط سرش داد بزنم که حق نداری بروی. پس من چه می‌شوم؟ پس آرزوها و رویاهایمان چه می‌شود؟ تو هیچ‌وقت بنا نبود بروی. تو بنا بود آن آدمی باشی که در ندانم‌ترین لحظات من به او زنگ بزنم. حالا باید از این فرصت‌های گاه‌وبیگاه برای دیدنت و لذت بردن از بودنت و دوستی کردنت استفاده کنم. اما نمی‌توانم. عصبانی‌ام. خیلی عصبانی‌ام. خیلی تنها می‌شوم اگر تو و همسر زیبایت کنارم نباشید. آن هم این روزهایی که نه تو به خواب می‌دیدی نه من. بیشتر از این غم و دل‌تنگی نبود عزیزانم باید بنویسم.


با میم لاس‌های مرغوبی می‌زنم. هرچند هنوز باورم نمی‌شود. هی به صفحه گوشی نگاه می‌کنم و تعجب می‌کنم که الان این حرف و کلام را از میم شنیدم و این چه جوابی است که دارم می‌دهم. امشب عکسی هم از خودش فرستاد که شانه‌هایش لخت بود. سخت است چشمم را از روی عکس بردارم. 

صد و پنجاه و دوم

شب‌ها زود می‌خوابم و روزها زود بیدار می‌شوم. وقتی زود بیدار شوی و کاری نداشته باشی، یا در حقیقت حوصله برای انجام کاری نداشته باشی، می‌نشینی به فکر کردن و فکر کردن و فکردن. بعد هم یک دل سیر گریه می‌کنی و می‌بینی تازه ساعت 7:30 صبح شده است. بد نیست کم کم آماده شوی و بروی سر کار. با اینکه می‌دانی حداقل تا 11 نیروهایت مشغول به کار نمی‌شوند و باز هم باید در خلوت و تنهایی خودت بنشینی به فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن. 

امروز بنا بود خانمی بیاید خانه را تمیز کند. هیچ حوصله تمیزکاری ندارم. صبح‌ها تا چراغ آشپزخانه را روشن می‌کنم سوسک‌های ریزی می‌بینم که از نور گه‌گیجه می‌گیرند و می‌خواهند فرار کنند. گاهی می‌گذارم فرار کنند و گاهی هم با یک حرکت می‌کشمشان. در این سال‌ها اولین بار است که چنین خانه درهم‌پاشیده‌ای را دارم تحمل می‌کنم. عجیب است که از یک ماه پیش هیچ دستی نزدم به خانه. نه جارویی، نه تی‌ای، نه گردگیری‌ای. فقط چند وقت یک‌بار ماشین لباس‌شویی و ماشین ظرفشویی را پر و خالی می‌کنم. قبلا دوست داشتم آدم‌ها در خانه رفت‌وآمد کنند؛ اما حالا آنقدر بی‌حوصله‌ام که حتی حرف زدن در خانه خودشان هم برایم سخت است، چه برسد به اینکه بخواهم آدم‌هایی را دور خودم جمع کنم. گاهی از خودم می‌پرسم نکند آن همه دوست و رفیق دور خود جمع کردن کار وی بود؟ البته که او دوست داشت با آدم‌ها بیشتر از با من در ارتباط باشد، اما همۀ این دوستانی که این سال‌ها کنار ما بودند، اول با من آشنا شدند و رفیق هم بودیم و شدیم. نگه‌داری‌شان کار وی بود؟ یا اینکه چون هنوز خلقم پایین است و گیج و عصبی‌ام نمی‌توانم ارتباطاتم را از سر بگیرم؟ نکند این همه آدم را از دست بدهم؟ کاش می‌توانستم بهشان بگویم بهتان احتیاج دارم اما حالا توانش را ندارم. آدم‌ها برای ما و مشکلاتمان صبر می‌کنند؟ اصلا نیاز است این همه آدم دور خودم داشته باشم؟ نیاز است. اگر نبود این یک سال را چطور می‌گذراندم.

از خانه و کثیفی‌اش دور نشوم! چرا بالاخره بعد از این همه مدت زنگ زدم کسی بیاید خانه را تمیز کند؟ ذوق آمدن میم را داشتم. اما بعد از یکشنبه و فروکش کردن آن ذوق و انرژی و گریه کردن‌های مداوم برای خودم و اینکه شاید آخرین ماه سال بتوانیم همدیگر را ببینیم و اصلا شاید اتفاقی بینمان نیفتد، بیخیال خانه شدم. بیخیال جارو کشیدن ساده. بیخیال تمیز بودن و آدم بودن. 

خانه‌ام نمادی از حال واقعی‌ام است. پر است از خورده‌ریزهایی که حالم را نمی‌دانم بد می‌کند یا نه. اصلا اهمیتی برایم دارد این همه کثیفی؟ برای که تمیز کنم؟ خودم که با این شکلی بودنش کنار می‌آیم. این به ذهنم هم می‌رسد، گوشی‌ام پر است از عکس‌های دو نفره با وی، لپ‌تاپم هم. هیچ‌چیز و هیچ‌جایی را نمی‌توانم پاک کنم. هنوز باور تنها بودن، باور بدون وی بودن سخت است.
کمتر از دو هفتۀ دیگر جدایی‌ام رسمی می‌شود. 

صد و پنجاه و یکم

عجب چند روز عجیبی را گذراندم. اصلا حالم را نمی‌فهمیدم. خداروشکر که هورمون‌ها همیشگی نیستند. حالم واقعا خراب بود. الان بهترم. حداقل صحبت با درمانگرم کمی آرامم کرد. انرژی معتدل شده است و دارم به روال قبل ادامه می‌دهم. کمی عقلم سر جا آمده است. از آن سه هفته‌ای که از میم پیشنهاد گرفتم دور شده‌ام انگار. اینطوری احساس می‌کنم بهتر می‌توانم ببینم. الان دارم به این فکر می‌کنم که چطور باید به رابطه با او فکر کنم و روند رابطه با او چطور باید باشد. کمی هم فکر نکنم بهتر است. بگذارم پیش برود. هر اتفاقی افتاد، افتاد. حداقل الان می‌دانم از لحاظ روانی خیلی توان این را ندارم که جست‌وجوگری کنم و کنجکاوی داشته باشم که چه رخ می‌دهد. شاید دارم از سرکوب احساس استفاده می‌کنم، یا شایدم دارم از خودم به طریقی مراقبت می‌کنم. هرچه هست، دل قوی‌دار باید باشد که کمتر صدمه ببینم و در هیچ چاهی خودم را نیاندازم. 

برای درمانگرم از آن روزی گفتم که میم سال‌ها قبل من را پیش یکی از فیلم‌نامه‌نویس‌های معروف برد که دوست صمیمی‌اش است.یادم آمد او چقدر با بودن من کنارش راحت بود و چقدر صرفا من را دوست خودش می‌دانسته، که اگر بیشتر از دوست بودم اینقدر راحت من را درگیر آدم‌های نزدیکش نمی‌کرد. بعد یادم آمد که یکدفعه دعوتم کرد خانۀ آن فیلم‌نامه‌نویس. آن روز خیلی روز تلخ و بدی بود. به من گفت حوصله بیرون رفتن ندارد، بیایم خانۀ دوستش که آن‌جا باهم کار می‌کنند. من هم به هوای بودن دوستش رفتم. یادم است زمستان بود و پالتوی قشنگی را که تازه خریده بود با لباس بافت شیکی ست کرده بودم و پوشیده بودم. از در که وارد شدم و نگاه سرد میم را دیدم حالم عوض شد. با اینکه خانه گرم بود، حتی جرئت نکردم پالتو را دربیاورم. می‌ترسیدم به من حرفی بزند. می‌ترسیدم کار اشتباهی بکنم. از گرما داشتم له‌له می‌زدم و او هم رفت نشست پشت میزش به انجام دادن کارهایش. من هم روی مبل قدیمی نشسته بودم و سقف و دیوارها را نگاه می‌کردم. آن زمان اینترنت و شبکه‌های اجتماعی هم نبود که خودم را سرگرم کنم. فقط دلم خوش بود که گاهی میم سرش را بالا می‌کرد، حرفی می‌زد و جوابی می‌دادم و تمام. گمانم چهار پنج ساعت همین‌طور گذراندم تا دوست فیلم‌نامه‌نویسش آمد. نیم ساعت کنار او نشستم و حرف زدم و رفتم. یادم نمی‌آید چطور به من گذشت آن روز. یعنی از احساسات و آنچه بر من گذشت چیزی خاطرم نیست، اما یادم است که حالم خوش نبود. کلافه بودم و نمی‌دانستم چرا اینطور برخورد کرده است. حس بدی حتما داشتم. شب که به سمت خانه طای عزیزم داشتم برمی‌گشتم، میم برایم اسمس داد. گفت ببخشید امروز اینقدر ان بودم! حالم خوش نبود. حالا از چه چیزی می‌ترسم؟ از اینکه حالش خوش نباشد، من را بگذارد گوشه‌ای، بدون اینکه حرفی بزند و از حالش بگوید و بعد که تمام کثافت‌های درونم بالا آمد و آن خوب نیستی‌هایم رو شد، بگوید ببخشید که ان بودم، حالم خوش نیست.


آلودگی این روزها هی به فکرم می‌اندازد، که با وی می‌ماندی. حداقل در کشوری بودی که آب و هوای خوبی داشت. از سودی که به تو می‌رساند استفاده می‌کردی، حالا دوستت هم نداشت که نداشت، مگر همه باید همدیگر را دوست داشته باشند؟ بعد یادم می‌آید آن کسی که زندگی را تمام کرد من نبودم، وی بود. حتی اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم از او استفادۀ خاصی بکنم.

صد و پنجاهم

امروز کلافه‌ام. صبح تا رسیدم به فضای کار اشتراکی‌ای که می‌روم بهم تذکر حجاب دادند. دیروز اماکن آمده کافه بغل را پلمپ کرده و این‌ها هم ترسیده‌اند. کلاه پولیورم را انداخته‌ام سرم و گرمم است. از اینکه مردان هم راحت و بی‌دغدغه نشسته‌اند اعصابم خورد است. دلم می‌خواهد آدم‌ها را کتک بزنم. عکس با کلاه پولیورم را گذاشتم در اینستاگرامم و میم پیام داد که دل‌داری‌ام بدهد. هرچه غر زدم به نظرم فایده نداشت، چون بدتر دلم می‌خواست حالا با او حرف بزنم. دلم می‌خواست کنارم بود و بغلم می‌کرد و کمی می‌زدم توی بازوهایش تا آرام بگیرم. دلم فقط به یک جمله‌اش خوش شد، خیلی اینطور نمی‌ماند. گفتم انشالله!

از آن طرف در این فضای کار اشتراکی، پسر جوانی می‌آید که من را یاد گذشته‌های میم می‌اندازد. گاهی نمی‌توانم جلوی نگاه کردنم به او را بگیرم. امروز سر ناهار او هم در ناهارخوری بود. اینقدر دلم می‌خواست که میم کنارم باشد که خیره شده بودم به او. فکر کنم معذب شد، اما برای من نگاه کردنش لذت‌بخش بود، با اینکه ولم برای بودن کنار میم را بیشتر کرد. از بعد از پیشنهاد میم خیلی بیشتر رعایت می‌کنم که زیاد پیام ندهم. اما نمی‌توانم. او سرش شلوغ است و من با اینکه پرم از کار، اما همه‌اش چشمم به گوشی است که او حرفی بزند. حالا می‌فهمم چرا می‌گفت فرصتی برای رابطه عاطفی ندارد. اما من اینقدر کلافه‌ام و دلم می‌خواهد به همه چیز برسم و مانند نوجوان تازه عاشق‌شده‌ شده‌ام که تحمل مثل قبل بودن برایم سخت است. کاش این دوره اواخر پریود که آدم اسیر دست هورمون‌هاست زودتر بگذرد.

صد و چهل و نهم

همه چیز برایم تازگی دارد. رابطه‌ام با میم و موقعیتی که در آن هستم عیجب است. خیلی نمی‌توانم تحلیل کنم چه اتفاقی دارد می‌افتد. چه رفتاری باید پیشی بگیرم، یا حتی خیلی ساده‌تر چطور باید حرف روزمره بزنم. از پشت گوشی خجالت‌زده می‌شوم. یکهو زبانم قفل می‌شود. مغزم سفید می‌شود و حرف زدن از یادم می‌رود. هیجانم بالاست. انگار آن انرژی‌ای که سال‌ها گم کرده بودم دوباره برگشته است. باورم نمی‌شود، شدم همان دختری که تا قبل از بیست و یک‌سالگی پر از حرف و انرژی و برون‌دهی بود. الان دوست دارم با آدم‌ها حرف بزنم، سر به سرشان بگذارم، شوخی بکنم و نشان دهم که چقدر خوبم! توی آینه نگاه می‌کنم، به صورتم دقت می‌کنم. می‌بینم آنطور که فکر می‌کردم هم نازیبا نیستم. همین که میم من را زیبا می‌بیند انگار کافی است. قبلا درگیر زیبایی نبودم، یعنی پذیرفته بودم من یک قیافه عادی دارم که همسرم هم آن را دوست ندارد. همه چیز برایم عادی بود و تلاشی نمی‌کردم، اما از بعد از پیشنهاد دوباره همکلاسی‌ام و تاکیدش روی جذابیت ظاهری‌ام و بعد هم پیشنهاد میم و جذاب خواندنم، انگار متوجه شدم که من هم از نگاه بعضی آدم‌ها می‌توانم زیبا و جذاب باشم. این حس خیلی برایم عجیب است. انگار بعد از 33 سال اتفاقی درون من افتاده است که دلم می‌خواهد خودم را از نظر ظاهری دوست بدارم. بعد از مدت‌ها رفتم و برای خودم لباس خریدم. از آن کارها که همیشه با سختی و بی‌حوصلگی انجام می‌دادم در این ده سال اخیر. اما این دفعه چندین و چند لباس پرو کردم، خودم را می‌دیدم و دوست داشتم جذاب باشم. لباس را برای اینکه چیزی پوشیده باشم نخریدم، خریدم که خوش‌تیپ و جذاب و خواستنی هم باشم، حداقل برای خودم. چیزی که تازه دارم می‌بینم. 

همه چیز برایم تازگی دارد. بلد نیستم این موقعیت را. خیلی سال گذشته از زمانی که با پسرها لاس می‌زدم. (غیر از لاس چه چیز دیگری می‌شود گفت؟) یک‌بار به میم گفتم الان نمی‌دانم در برابر این حرفت چه جوابی بدهم. گفت خودت را میزنی به آن راه؟ از ادبیات‌چی بعید است! برای خودم هم عجیب و بعید بود که ندانم باید چه بگویم، اما چیزی که به نظرم می‌رسید این بود که واقعا خودم را می‌زنم به آن راه! هنوز انگار یک گارد پنهانی برای وارد شدن به رابطه جدید دارم. هنوز خودم را رها نکرده‌ام و مغز و روانم با جسمم همراه نیستند. جسمم در طلب دیدن و ادامه دادن با میم است و روانم اینطور است که صبر کن، آرام آرام. چقدر روان پیچیده است.