پارسال این موقع آخرین عکسهای دونفریمان را باهم گرفتیم. دل کندن از ماضییار برایم سخت بود. دلم نمیخواست ساعت پرواز برسد. دلم میخواست ساعتها در بغلش میبودم و میماندم و سوار هیچ هواپیمایی نمیشدم. فکر نمیکردم آخرین دیدارمان بهعنوان زن و شوهر باشد. فکر میکردم دو سه ماه ایران میمانم و بعد برمیگردم کنارش. نه با او جانانه خداحافظی کردم نه با کشوری که دوستش داشتم و نه با آدمهایی که آنجا با آنها رفاقتی بهم زده بودم. علاوه بر دوری و دلکندن، نوزده ساعت پرواز تنهایی هم برایم سخت بود. تجربه تنها سفر خارجی رفتن را نداشتم و یادم نمیرود که چقدر بعدش که به شهرم رسیدم از اینکه اینقدر میترسیدم خودم را سرزنش کردم. چه یک سال عجیبی را گذراندم. یک سال تنها زندگی کردن، یک سال در غم و دلتنگی گذراندن، یک سال حرف از جدایی و طلاق شنیدن، یک سال جدا شدن و طلاق گرفتن، یک سال شروع کار جدید، یک سال شنیدن دوستت ندارم، یک سال گریه پشت گریه، یک سال برنامه ریختن و شروع دوباره، یک سال محروم بودن از همآغوشی و و و.
زندگی عجب بازیهایی دارد. چه چرخی میزند و چه دردها و رنجها و شادیهایی را جلوی پای آدم میگذارد. زنده ماندن در این چرخه چیز عجیبی است.
دیروز بعد از اینکه وکیل زنگ زد که فقط مانده محضر، اینطور بودم که اوکی فقط زمان و مکان را بگو تا من بیایم. بعد آمدم نشستم پشت میز کارم و ادامه دادم. البته که به شدت کلافه و بیحال هم بودم. انگار که تپش قلب و اضطراب در این درماندگی خودش را نشان نداده بود، رخوت و بیحالی جایش را گرفته بود. باید میرفتم سر کلاسم. حوصله ایستادن و راه رفتن نداشتن. اینطور بودم که دلم میخواست روی میزم بخوابم. وی هم پیامی نداد. خودم هم پیامی ندادم. فقط ته ذهنم میچرخید که چه شد؟ هنوز باور اینکه دارم طلاق میگیرم برایم عجیب است. از همان اول میدانستم چنین روزی میرسد، اما باورم نمیشود. چطور دوازده سال در یک رابطه ماندم و چطور پایانش دادم. در حقیقت چطور پایانش را پذیرفتم. پشیمان نیستم. رابطۀ من و وی کار نمیکرد. اما سوال اصلی این است رابطه با چه کسی داشته باشم، رابطۀ سالمی را تجربه میکنم؟
الان برایم ارتباط با میم پر است از سوال. بعد از هیجان چند هفتهای که تجربه کردم، الان آرامم و نگاه دقیقتری میتوانم به رابطهام با او بیندازم. هفتۀ پیش زیاد باهم حرف زدیم. صحبتها سر چه چیزهایی بود؟ اینکه من در حال دوره دیدنم و باید برای آن دوره کاری میکردم سه روز تمام پیام میداد و پیگیر بود که من این کار را انجام دهم. بعد هم پنجشنبه خودم پیامی دادم که انجام دادم و کمی حرف زدیم. هر وقت صحبت میکنیم از من عکس میخواهد. اوایل برایم اینطوری بود که اوکی عکس میدهم و برایم جذاب بود، بعد حواسم به این جمع شد که منم میتوانم از میم عکس بخواهم و خواستم و بعد دیدم زمانهایی هم بدون اینکه من بخواهم از موقعیت خودش خبر میدهد. اما مسئلهای که برایم پررنگ نوع رابطهای است که او دارد میچرخاندش. پنجشنبه ظهر گفته بود سرش درد میکند، شب پیام دادم بهتر شدی؟ و کوتاه جواب داد. وقتی کوتاه جواب میدهد این پیام را میگیرم که الان حوصله یا وقت صحبت کردن ندارم. شاید بد برداشت میکنم اما سریع عقب میکشم. با اینکه روزهای بعدش دلم میخواست با میم حرف بزنم، چیزی نگفتم. ترسیدم از آن جملهای که گفت رابطهمان مثل قبل باشد و رابطۀ عاطفی بنا نیست داشته باشیم، تخطی کنم! پیام ندادم تا دیروز که خودش پیام داد. سلام خوبی؟ خوب نبودم و کمی از خودم گفتم. چند خط. همدلی کرد و در جواب اینکه گفتم تو خوبی؟ گفت خستهام. همین. بعد هم پیگیر حرف نشد. بعد برایم اینطور نمود کرد که اگر بنا باشد او حرفی نزند، مثل قبل باشد، رابطه چه معنایی پیدا میکند. اینکه فقط جسممان درگیر هم باشد؟ که بعید میدانم من بتوانم چنین چیزی را تجربه کنم. او از خودش، از احساساتش چیزی نمیگوید. او فقط میخواهد من را بشنود. من حرف بزنم و ذوق شیطنتها و بازیگوشیهای گاه به گاه من را بکند. متاسفانه من آدم این کارها نیستم! من نمیتوانم فقط به اشتراک بگذارم بدون اینکه دیگری خودش را به اشتراک بگذارد و بعد بتوانم تنم را با او به اشتراک بگذارم. به نظرم میآید رابطه با میم اگر بخواهد اینطور پیش برود، خیلی زود تمام میشود. و من حتی دیگر آن دوست قدیمی امنم را هم از دست میدهم.
کاش اینقدر احساس مزاحم بودن و آویزان بودن نداشتم و میتوانستم دقیق با میم دربارۀ رابطه حرف بزنم، البته وقتی فکر میکنم میبینم او از اول گفته بود رابطۀ عاطفی نمیخواهد و من هرچیزی که الان میخواهم دربارهاش با او صحبت کنم رنگ و بوی عاطفی هم دارد. نمیدانم. خیلی الان در رخوت و سکونم. این دیوارۀ رحم فرو بریزد شاید باز برگردم به همان هیجان و اینقدر مایوسکننده نبینم این رابطه را.
شبها زود میخوابم و روزها زود بیدار میشوم. وقتی زود بیدار شوی و کاری نداشته باشی، یا در حقیقت حوصله برای انجام کاری نداشته باشی، مینشینی به فکر کردن و فکر کردن و فکردن. بعد هم یک دل سیر گریه میکنی و میبینی تازه ساعت 7:30 صبح شده است. بد نیست کم کم آماده شوی و بروی سر کار. با اینکه میدانی حداقل تا 11 نیروهایت مشغول به کار نمیشوند و باز هم باید در خلوت و تنهایی خودت بنشینی به فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن.
امروز بنا بود خانمی بیاید خانه را تمیز کند. هیچ حوصله تمیزکاری ندارم. صبحها تا چراغ آشپزخانه را روشن میکنم سوسکهای ریزی میبینم که از نور گهگیجه میگیرند و میخواهند فرار کنند. گاهی میگذارم فرار کنند و گاهی هم با یک حرکت میکشمشان. در این سالها اولین بار است که چنین خانه درهمپاشیدهای را دارم تحمل میکنم. عجیب است که از یک ماه پیش هیچ دستی نزدم به خانه. نه جارویی، نه تیای، نه گردگیریای. فقط چند وقت یکبار ماشین لباسشویی و ماشین ظرفشویی را پر و خالی میکنم. قبلا دوست داشتم آدمها در خانه رفتوآمد کنند؛ اما حالا آنقدر بیحوصلهام که حتی حرف زدن در خانه خودشان هم برایم سخت است، چه برسد به اینکه بخواهم آدمهایی را دور خودم جمع کنم. گاهی از خودم میپرسم نکند آن همه دوست و رفیق دور خود جمع کردن کار وی بود؟ البته که او دوست داشت با آدمها بیشتر از با من در ارتباط باشد، اما همۀ این دوستانی که این سالها کنار ما بودند، اول با من آشنا شدند و رفیق هم بودیم و شدیم. نگهداریشان کار وی بود؟ یا اینکه چون هنوز خلقم پایین است و گیج و عصبیام نمیتوانم ارتباطاتم را از سر بگیرم؟ نکند این همه آدم را از دست بدهم؟ کاش میتوانستم بهشان بگویم بهتان احتیاج دارم اما حالا توانش را ندارم. آدمها برای ما و مشکلاتمان صبر میکنند؟ اصلا نیاز است این همه آدم دور خودم داشته باشم؟ نیاز است. اگر نبود این یک سال را چطور میگذراندم.
از خانه و کثیفیاش دور نشوم! چرا بالاخره بعد از این همه مدت زنگ زدم کسی بیاید خانه را تمیز کند؟ ذوق آمدن میم را داشتم. اما بعد از یکشنبه و فروکش کردن آن ذوق و انرژی و گریه کردنهای مداوم برای خودم و اینکه شاید آخرین ماه سال بتوانیم همدیگر را ببینیم و اصلا شاید اتفاقی بینمان نیفتد، بیخیال خانه شدم. بیخیال جارو کشیدن ساده. بیخیال تمیز بودن و آدم بودن.
خانهام نمادی از حال واقعیام است. پر است از خوردهریزهایی که حالم را نمیدانم بد میکند یا نه. اصلا اهمیتی برایم دارد این همه کثیفی؟ برای که تمیز کنم؟ خودم که با این شکلی بودنش کنار میآیم. این به ذهنم هم میرسد، گوشیام پر است از عکسهای دو نفره با وی، لپتاپم هم. هیچچیز و هیچجایی را نمیتوانم پاک کنم. هنوز باور تنها بودن، باور بدون وی بودن سخت است.
کمتر از دو هفتۀ دیگر جداییام رسمی میشود.