امروز صبح از خواب که بیدار شدم دیدم میم پیامی داده. از تصور در آغوش کشیدنم گفته بود. از لذتی که بودن در آغوش من و لمس کردنم دارد. از پیچوتاب بدن و حال خوبی که برایش دارد. خاص بودن پیام به این بود که نوشته بود لذت جنسی برایش در این همآغوشی کمرنگ است و بودن من و مهربانیام ماجرای اصلی است.
برای اولینبار است که احساس میکنم که او هم به من نیاز دارد.
برای من همیشه اینکه پارتنر آدم تا کجا میتواند در مسائلی که مربوط به جسم ماست نظر بدهد، مسئله بوده است؛ اینکه او میتواند او معترض شود که چطور «باید» باشم یا نباشم. خط قرمزی که داشتم همین «باید» است. طرف مقابل میتواند به من پیشنهاد دهد که فلانطور باشی بهتر است، اما اگر اجبار باشد، به نظرم جای پذیرفتن هیچ پیشنهادی نیست. مثلا کسی که پارتنرش را مجبور میکند همیشه موی بلند داشته باشد، یا همیشه شیو کرده باشد و اگر نباشد به او شرم میدهد. اما مسئلۀ اصلی من آنجا نمود پیدا میکند که این «باید» را گم میکنم. تحت تاثیر آن آدم، به خاطر کمبودهای خودم، راضی به انجام کاری میشوم که دوست ندارم. گاهی هم در بازی قدرت و مقابله میافتم.
در سفر که بودم عکسی برای میم فرستادم که در آن رژ لبی قرمز-صورتیای زده بود که به نظرم قشنگ و متناسب با صورتم بود. میم پیام داد رنگ رژت را دوست ندارم. چند ثانیه روی حرفش ماندم. حرفهایی که در ذهنم میآمد که بزنم زیاد بود. مثل اینکه ربطی به تو ندارد، یا اتفاقا خیلی قشنگ است، یا دلم میخواهد، یا یا یا، اما چیزی که نوشتم این بود که چیش قشنگ نیست؟ گفت خیلی جیغ است. متعجبتر شدم. بعد اضافه کرد رنگش با کنتراست صورتت همخوانی ندارد. به نظر خودم داشت. تقریبا بیشتر آدمهایی که دربارۀ صورتم و آرایشم نظر میدهند، میگویند این رنگ به صورت من خیلی میآید. به میم گفتم. گفت از نظر من خوب نیست، آن رژی که برای عروسی زدی خوب است. گفتم آن رژ به خاطر آن همه آرایش خوب بود. گفت نمیدانم. چیز دیگری نگفتم. جمعه که همدیگر را دیدیم چون دم فرودگاه آمده بود دنبالم فرصت نکرده بودم آرایش کنم. تا نشستم توی ماشیناش شروع کردم به کرم زدن و بعد هم همان رژ را درآوردم. گفتم بزنم؟ گفت من دوست ندارم. هر طور میدانی. رژ ملایمتری زدم. بعد خودم را در آینه دیدم و برایم عجیب شد که چرا به خاطر او از آن چیزی که خوشم میآمد صرف نظر کردم. دیروز بهش گفتم. گفت رابطه صمیمانه همین است. در حرف من اجباری نبود، در انجام دادن تو هم اجباری نبود. اما ماجرا برای من اینجا تمام نمیشود. برای من این سوال میشود که چرا حرف «میم» را پذیرفتم؟ ازش پرسیدم و گفت سوال خوب و مهمی است، باید حتما دربارهاش حرف بزنیم.
برایم این سوالها مطرح است: برایاش چه اهمیتی دارد؟ مخصوصا در مدل رابطهای که ما داریم. احساس من نسبت به این رفتار و واکنش خودم چیست؟ چرا اینقدر به این موضوع حساس شدم؟
دیروز پیش میم بودم. باورم نمیشد اینقدر بهم نزدیکیم و همدیگر را نوازش میکنیم. باورم نمیشد صورتش به صورت من چسبیده است. بالاخره در آغوش امن و گرمش جا گرفتم.
پیاماسم، اضطرابم بالاست. کارهای آخرسال جمع نمیشود و دلم میخواهد فقط بخوابم بدون اینکه قلبم اینقدر سفت و محکم بتپد. یک هفته در سیستان و بلوچستان بودن و روستا به روستا پیش مردم بودن، خلقم را پایین آورده. انگار توان به جلو رفتن را ندارم. خستهام.
جمعه از آن روزهایی بود که از خیلی قبل برایش استرس داشتم. از شب قبلش به میم پیام دادم فردا روز سختی است برای من. ایرادی ندارد روزم را با تو به اشتراک بگذارم؟ گفت نه چه ایرادی دارد؟ و من از پنج صبح که از خواب بیدار شدم شروع کردم به عکس فرستادن و گفتن احساسات لحظهایام. او هم با صبوری جوابم را از همان پنج صبح تا دو شباش داد. صبح امتحانی داشتم و دادم. خوب نبود. اما همین که ذهنم درگیرش بود اذیتم میکرد. از امتحان که میخواستم برگردم آن پسره همکلاسیام را دیدم. گفت میرسانمت و من که خیلی عجله داشتم و دلم نمیخواست پول اسنپ بدهم، سوار ماشیناش شدم. خیلی عجیب است. تا نزدیک خیابان خانهام شدیم گفت میآیی برویم کافه قهوه بخوریم؟ اینکه از هر فرصتی استفاده میکند، برایم ناخوشایند است. مرد یکبار گفتهام من حتی در حد دوستی هم نمیخواهم با تو در رابطه باشم، همان همکلاسی بس است، چرا نمیفهمد؟ به میم که گفتم سکوت کرد. این سکوتها را دوست ندارم. انگار که میخواهد بگوید خب سوار ماشیناش نشو.
رسیدم خانه. سریع کارهایم را کردم که بروم آرایشگاه. عروسی خواهر کوچکم بود. هم استرس او را داشتم، هم استرس مواجه شدن با فامیل بعد از جدایی. اینکه آدمها چه واکنشی نشان بدهند و چه حرفی بزنند، برایم مهم بود. من خیلی آدم درگیری در خانواده نیستم، اما بالاخره عضوی از یک خانوادۀ بزرگم.
نمیدانستم عکس با آرایشم را بفرستم برای میم یا نه. عکس با لباسم را چطور؟ که خودش پیام داد پس کی میتوانم ببینمت. فرستادم و وای از واکنشاش. خیلی قشنگ بود. دلم میخواست همۀ آدمها میدانستند و من بلند از ذوق و واکنش او جیغ میزدم و خوشحالی میکردم. اما باید نیشم را بسته نگه میداشتم که کسی نبیند وقتی من سرم در گوشی است چرا اینقدر ذوق زده میشوم. عادت ندارم اینطور احساساتم را مخفی کنم. دوست دارم داد بزنم ببینید یک نفر اینجاست که قربان صدقۀ من میرود. ببینید یک نفر اینجاست که میگوید سیر نمیشود از دیدنم. ببینید یک نفر اینجاست که هی روی هر عکسم ریپلای میزند و میگوید چطور اینقدر قشنگی؟ انگار میخواهم به همه، و اول از همه به خودم، ثابت کنم که من هم دوستداشتنی هستم. من هم به چشم کسی زیبا میآیم. من هم کسی را دارم که از دور از من مراقبت میکند. چقدر روان آدمی پیچیده است. چقدر محتاج دیده شدن و خواسته شدن است. چقدر میترسد از تمام شدن و از دست دادن. خوشحالم از داشتن این تجربه. خوشحالم که روی طولانیمدت بودنش حسابی نکردم. این در دم بودن برایم لذتبخش است. تمام هم بشود، برایم اینطوری معنا میکند که یک رابطۀ خوب و باکیفیت را تجربه کردهام. چه چیز بیشتری میخواهم؟ فعلا هیچ چیز.
دیروز گفت ویدیوکال کنیم؟ گفتم باشه. وصل نشد. زنگ زد. یکهو پرت شدم به چهارده سال پیش که هر شب باهم تلفنی صحبت میکردیم. عجیب بود برایم. انگار هنوز همان دختر 20 ساله بودم.
یاد ماضییار هم افتادم. زمانی که شوهرخواهرم آمد آرایشگاه عروس را ببرد، یادم به خودم افتاد. یادم نیست ماضییار چه کار کرد. حتما بغلم کرده است و گفته «خوب» شدهام. یادم است فقط داشت حرص میخورد. حرص مراسم، حرص پدر و مادرش، حرص اینکه زود باش، بعدها هم همیشه میگفت روز عقد و عروسیمان از بدترین روزهای عمرش بوده. چون فشار رویاش زیاد بوده و چه کار عبثی! برعکس به من خوش گذشت. قشنگ شده بودم. حسابی رقصیده بودم. کنار کسی بودم که دوستش داشتم و فکر میکردم او هم من را دوست دارد.
توی گروه تلگرامی دوستیای که دارم، ماضییار هم هست. برای عروسی چون بیشترشان ایران نیستند گفتند عکس بفرستید من هم عکسی از خودم فرستادم. همه برایم رویش قلب گذاشته بودند جز ماضییار. عجیب بود.
پ.ن: امروز برف عجیبی میآید.