جمعه از آن روزهایی بود که از خیلی قبل برایش استرس داشتم. از شب قبلش به میم پیام دادم فردا روز سختی است برای من. ایرادی ندارد روزم را با تو به اشتراک بگذارم؟ گفت نه چه ایرادی دارد؟ و من از پنج صبح که از خواب بیدار شدم شروع کردم به عکس فرستادن و گفتن احساسات لحظهایام. او هم با صبوری جوابم را از همان پنج صبح تا دو شباش داد. صبح امتحانی داشتم و دادم. خوب نبود. اما همین که ذهنم درگیرش بود اذیتم میکرد. از امتحان که میخواستم برگردم آن پسره همکلاسیام را دیدم. گفت میرسانمت و من که خیلی عجله داشتم و دلم نمیخواست پول اسنپ بدهم، سوار ماشیناش شدم. خیلی عجیب است. تا نزدیک خیابان خانهام شدیم گفت میآیی برویم کافه قهوه بخوریم؟ اینکه از هر فرصتی استفاده میکند، برایم ناخوشایند است. مرد یکبار گفتهام من حتی در حد دوستی هم نمیخواهم با تو در رابطه باشم، همان همکلاسی بس است، چرا نمیفهمد؟ به میم که گفتم سکوت کرد. این سکوتها را دوست ندارم. انگار که میخواهد بگوید خب سوار ماشیناش نشو.
رسیدم خانه. سریع کارهایم را کردم که بروم آرایشگاه. عروسی خواهر کوچکم بود. هم استرس او را داشتم، هم استرس مواجه شدن با فامیل بعد از جدایی. اینکه آدمها چه واکنشی نشان بدهند و چه حرفی بزنند، برایم مهم بود. من خیلی آدم درگیری در خانواده نیستم، اما بالاخره عضوی از یک خانوادۀ بزرگم.
نمیدانستم عکس با آرایشم را بفرستم برای میم یا نه. عکس با لباسم را چطور؟ که خودش پیام داد پس کی میتوانم ببینمت. فرستادم و وای از واکنشاش. خیلی قشنگ بود. دلم میخواست همۀ آدمها میدانستند و من بلند از ذوق و واکنش او جیغ میزدم و خوشحالی میکردم. اما باید نیشم را بسته نگه میداشتم که کسی نبیند وقتی من سرم در گوشی است چرا اینقدر ذوق زده میشوم. عادت ندارم اینطور احساساتم را مخفی کنم. دوست دارم داد بزنم ببینید یک نفر اینجاست که قربان صدقۀ من میرود. ببینید یک نفر اینجاست که میگوید سیر نمیشود از دیدنم. ببینید یک نفر اینجاست که هی روی هر عکسم ریپلای میزند و میگوید چطور اینقدر قشنگی؟ انگار میخواهم به همه، و اول از همه به خودم، ثابت کنم که من هم دوستداشتنی هستم. من هم به چشم کسی زیبا میآیم. من هم کسی را دارم که از دور از من مراقبت میکند. چقدر روان آدمی پیچیده است. چقدر محتاج دیده شدن و خواسته شدن است. چقدر میترسد از تمام شدن و از دست دادن. خوشحالم از داشتن این تجربه. خوشحالم که روی طولانیمدت بودنش حسابی نکردم. این در دم بودن برایم لذتبخش است. تمام هم بشود، برایم اینطوری معنا میکند که یک رابطۀ خوب و باکیفیت را تجربه کردهام. چه چیز بیشتری میخواهم؟ فعلا هیچ چیز.
دیروز گفت ویدیوکال کنیم؟ گفتم باشه. وصل نشد. زنگ زد. یکهو پرت شدم به چهارده سال پیش که هر شب باهم تلفنی صحبت میکردیم. عجیب بود برایم. انگار هنوز همان دختر 20 ساله بودم.
یاد ماضییار هم افتادم. زمانی که شوهرخواهرم آمد آرایشگاه عروس را ببرد، یادم به خودم افتاد. یادم نیست ماضییار چه کار کرد. حتما بغلم کرده است و گفته «خوب» شدهام. یادم است فقط داشت حرص میخورد. حرص مراسم، حرص پدر و مادرش، حرص اینکه زود باش، بعدها هم همیشه میگفت روز عقد و عروسیمان از بدترین روزهای عمرش بوده. چون فشار رویاش زیاد بوده و چه کار عبثی! برعکس به من خوش گذشت. قشنگ شده بودم. حسابی رقصیده بودم. کنار کسی بودم که دوستش داشتم و فکر میکردم او هم من را دوست دارد.
توی گروه تلگرامی دوستیای که دارم، ماضییار هم هست. برای عروسی چون بیشترشان ایران نیستند گفتند عکس بفرستید من هم عکسی از خودم فرستادم. همه برایم رویش قلب گذاشته بودند جز ماضییار. عجیب بود.
پ.ن: امروز برف عجیبی میآید.
بی ربطه به پست ولی دلم میخواد حسی که از نوشتنت میگیرم رو بگم. یه حسی شبیه آبی که بعد بستنی میخوری یا شکلاتی که بعد قهوه میخوری. نمیدونم منظورم رو میرسونم یا نه. شبیه یه طعم شیرینیِ یهویی وسط یه نوشیدنی داغ. بین روزمره عادی همراه با دلخوری و ریزه کاری ها یهو عروسی خواهرت. بی مقدمه، بدون حتی اشاره ای. خوشم میاد. :))
آخ لیمو چقدر میفهمم این حس رو و چقدر خوشحالم این رو میگیری:*
چون اکثر مردها این مرزبندی رو ندارن. برای من و تو عادی و اوکی هست ولی برای اوشون نه.
متوجهم. درسته.
عروسی خواهر مبارک
خوشبخت باشن
خوشحالم که خوش گذشته بهت و انرژی خوب از میم گرفتی
مرسی نسیم جان
ممنون از محبتت
پست جدید این وبلاگ (چند سال بعد):
میم و قاف و شین هم دیگه جواب تلفنمو نمیدن. چرا ماضی یار دیگه جواب تلفنمو نمیده؟ دلم براش تنگ شده. ...
جالبه که میاید میخونید و فشار میخورید و بعد هم اصرار دارید نمک بریزید.
مبارک باشه. همیشه به شادی.
اگر فقط میخواهی همکلاسی باشی، نباید سوار ماشینش میشدی.باید قاطع باشی تا اونم تکلیفشو بدونه.
واکنش اقوام چی بود؟ نگفتی
ممنونم
چرا باید ماشین سوار شدن به معنی قاطع نبودن باشه. مسیری رو داره میره منم میرسونه دیگه. نمیدونم برای من این معنی رو نداره.
همه خیلی عادی برخورد کردن.