آه از این روزهایی که در خواب گذشت. بدنم و روانم واقعا به آن نیاز داشت. دلم سکوت و خواب میخواست و برای خودم فراهم کردم. کمی از آن فضای خودسرزنشگری دور شدم و حالم بهتر است. بنا نیست در هر جلسهای که دارم بهترین خودم باشم. باید به خودم امان دهم. از هفته دیگر امتحانهایم شروع میشود. آخر هفته باید یک سر بروم تهران و سریع برگردم. میم برایم وقت خالی کرده. در خلال حرفهایش هم فهمیدم دو هفته پیش هم به خاطر دیدن من مراجع دلاریاش را کنسل کرده است. دلم گرم میشود. همین که به چهره پر از خندهاش فکر میکنم یا حتی آن اخمهای روی مخاش لبخند روی لبانم میآید. حالا میخواهد به خاطر هورمون باشد، میخواهد بهخاطر علاقهای باشد که سالها در من برای او جمع شده است.
دیروز ریلزی برایم در اینستا فرستاده بود که برایش دیسلایک فرستادم. گفت میدانستم خوشت نمیآید ولی حرف طرف درست است. گفتم برای توی متحجر شاید درست باشد و خندیدیم. بعد گفتم باورم نمیشود با این عقاید و افکاری که داری من اینقدر از تو خوشم میآید. برای خودم عجیب است. نمیدانم شاید تا جایی که همه چیز برای خودش باشد و نخواهد به من کاری داشته باشد همه چیز قشنگ باشد. دو آدم متفاوت در بعضی از عقاید و دوستیای که پابرجاست.
به زندگی برگشتهام.
روزهای خوبی را میگذرانم، غمی هم کنارش تجربه میکنم که خلقم را پایین میآورد. دیشب ساعت 9 و نیم شب خوابیدم و امروز 9 و نیم صبح بیدار شدم. وقتی میل به خوابم زیاد میشود برای من هشدار است. میدانم چند روز دیگر سالگرد جداییام است. اما این را نمیدانم که بدنم برای گذراندن این روزها دارد به سکون دعوتم میکند یا فقط آلودگی و سرما و زیست نامناسب است. نمیدانم کجا هستم. چند روز با دوستان عزیزم سفر رفتم. با آنها همه چیز خوب بود. میخندیدم، خودم بودم و نگران این نبودم که اگر از همه قطع شدم، کسی به من کاری دارد. میرفتم گوشهای کز میکردم و غرق خودم میشدم. هم این را دوست داشتم و هم اینکه خیلیجاها پابهپای آنها خندیدم و شوخی کردم و همراهی. چیزی در درونم است که اضطرابم را بالا میبرد. الان از لحاظ کار جدید واقعا در موقعیت خوبی هستم. استادم تمایزهایی برایم قائل میشود که نشان از اعتماد زیادش به کارم دارد. یکی از همکارانم که کارش درجه یک است، جوری از من تعریف میکند که انگار رونالدویی را پیدا کردهاند! دیگر همکارانم از من مشورت میخواهند و دوست دارند درباره کارشان نظر بدهم. اینها برایم فشار شده است. و جمله «اگر نتوانم» دارد دیوانهام میکند. نمیدانم یکهو چی شد که سرعتم کند شد. یعنی بیشتر دلم کند شدن میخواهد. یک جورهایی فقط دارم دور خودم چرخ میزنم. میدوم. نمیایستم. با اینکه دلم ایستادن میخواهد. شاید ایستادن و غش کردن توی بغل کسی. این غش کردن برایم این معنا را دارد که کسی پشتم را میگیرد. میتوانم توی شکستهایم به او تکیه کنم. اگر شکسته شدم، اگر نخواستم ادامه دهم، اگر استراحت خواستم، اویی باشد.
با میم کجدار و مریز میگذرانیم. او خیلی درگیر است. من خیلی درگیرم. او با درگیریهایش نمیتواند وقت خالی کند. من با درگیریهایم میتوانم وقت خالی کنم. همین که هر روز پیگیر حال و روزم است، خوب است. دوری و دوستی تراز.