هفتۀ پیش شلوغ و درهم بود. کارها پشت سرهم، انرژیام بالا و ذوق زیاد برای حوزۀ کاری جدیدم. همه چیز عالی و خوب بود و خوب هم گذشت. پنجشنبه مهمانیای دعوت بودم که برای بیدار و هوشیار ماندن مجبور شدم ساعت 8 شب هایپ بخورم. منی که از ساعت 11 به بعد مغزم خواب است و دلم تختم را میخواهد تا 3:30 بیدار ماندم. ماضییار هم در مهمانی بود. اول دو دل بودم برای رفتن. بهنظرم میآمد اشتباه است، مخصوصا که یکی از همکارانم گفت: من تجربهاش را داشتهام. پیشنهاد میکنم نروی. پشیمان میشوی. اما برای خودم اینطور بود که بروم ببینم چند چندم. کجای ماجرای این سوگ ایستادهام و بعد از کمی حرف با میم تصمیم گرفتم خودم را محک بزنم و چه کار خوبی کردم. موقع ورود ماضییار به مهمانی کمی تپش قلب گرفتم، اما بقیهاش برایم راحتی و آرامش بود. گاهی دزدکی نگاهش میکردم تا ببینم همان آدم قبلی است یا نه. همان بود. همانی که دلم نمیخواست با او زندگی را ادامه بدهم. خوشحال بودم نگرانش نیستم، خوشحال بودم که مجبور نیستم مراقبش باشم، دنبالش باشم، یا حتی خودخوری کنم که چرا این را گفت و چرا آن را نگفت. من هیچ ارتباطی جز دوستی ساده نداشتم و بسیار بسیار برایم لذتبخش بود. بهنظرم او به راحتی من نبود، اما حتی این هم برایم چندان اهمیتی نداشت. برگشتن هم سوار ماشین ماضییار شدم. کمی حرف زدیم و هیجان خاصی سراغم نیامد. خوشحالم آن آدم برایم به عنوان همسر، پارتنر، یار تمام شده است. درود بر روزهای سخت که بعد از آن نفسی هست که از ته دل میآید و آسانی را نشان میدهد.
توی حوزۀ جدید که میخواهم وارد شوم، خیلی پیشرفت کردهام. استادم اجازۀ کار رسمی بهم داده است و برایم این شگفتانگیز است. هرچند هزینههای کلاس و کارگاهها و جلسات فردیام خیلی زیاد است و ناچارم چیزهایی را حذف کنم تا بتوانم خودم را در کار تقویت کنم مثل ورزش، اما واقعا خوشحالم. تا استادم اجازه داد به میم پیام دادم او گفت من به تو همیشه مطمئن بودم، حالا که خودت هم باور کردی خوشحالترم. برایم این بازخورد و بازخورد آدمهای دیگر که من را تشویق میکنند بسیار بسیار پیشبرنده است. دیروز نشسته بودم توی حیاط خانه و سیگاری گیرانده بودم، یکهو پیش خودم گفتم ببین اِلف توانستی! از پسش برمیآیی. و صورتم پر از خنده شد.
ماضییار ایران است. به من پیامی نداده، فقط به ه گفته است که از باقلواهایی که از استامبول آورده است برایشان برای من هم نگه دارند. من هم دولپی باقلوا را خوردم، نه یکی که دوتا! شاید به خاطر یک مهمانی ببینمش. هرچند الان دیگر او مسئلهام نیست و خوشحالم که اینطور راحت دربارهاش صحبت میکنم. البته که دوست دارم ببینمش. اما هم احساس خوشحالی دارم هم غم و هم خشم. بهنظرم طبیعی است و طبیعیتر اینکه این احساسات را میپذیرم. میدانم دنیا به روال نمیماند. اما از اینکه بالا و پایینهایم سخت نیست فعلا، شکرگزارم.
با مادر و خواهرهایم در یکی از اتاقهای خانهشان نشسته بودیم و گپوگفت میکردیم. نمیدانم از کجا دوباره رسید به اینکه مادرم غصه دارد از اینکه من در سالهای متاهلی با آنها حرف نمیزدم و از مشکلاتم نمیگفتم. دلداریاش دادم، کمی اشک ریختم، او و خواهرهایم همدلی کردند و دلم را سبک کردند. مادرم میگفت با اینکه احساس میکنم کوتاهی کردهام، اما خوشحالم که نسبت به قبل خیلی حالت بهتر است. نسبت به روزهای متاهلیات شادتری و همان جسارت دوران اوایل جوانیات دوباره برگشته و داری به پیش میروی. میگفت، فلانی و بهمانی هم تا ماجرای تو را فهمیدند همین را گفتند. گفتند الف انگار به تنظیمات کارخانه برگشته. به پیش است و شادابتر. انگاری باری را از دوشش برداشتهاند. واقعا هم همین است. دیگر من آن آدم مراقبِ همیشه در صحنۀ مضطرب نیستم. حالا مراقب خودم هستم، سعی میکنم که باشم. از بودن پدر و مادرم خوشحالم. از اینکه پدرم زنگ میزند حالم را بپرسد و از خانهام بگوید. حواسش باشد که چیزی برایش مشکلی ایجاد نشده باشد و اگر پولی خواستم هر دویشان همراهیام میکنند. چند وقت پیش به خواهر بزرگم گفتم دوست داشتم مامان و بابا بهم بگویند اگر پولی نیاز داری روی ما حساب کن، اما نگفتهاند. خواهرم گفت میدانی که هر وقت بخواهی کمک میکنند، گفتم میدانم، اما شنیدنش از آنها چیز دیگری است. چند روز پیش مادرم زنگ زد و گفت پول کارگاههایت را دادی؟ گفتم بله. گفت هر وقت خواستی بگو من و بابا برایت بریزیم. نگران پول نباش. فردایش هم بابا زنگ زد و یک داستان از خرابی تلویزیون تعریف کرد و گفت شیر آبت را توی این هفته میآیم درست میکنم. کاری نداری؟ و خندهام گرفته بود. بعد بهشان پیام دادم که چقدر گفتنشان نیازم بوده و خوشحالم کردهاند.
هنوز دارم دربارۀ رابطهام با میم فکر میکنم. اینکه آیا ادامه دهم یا نه. نیمی از خوشحالی و جسارتی که آدمها میگویند از اعتماد بهنفسی است که او به من میدهد. قطع کردن چنین رابطهای با چنین کارکردی درست است؟ از دلبستگی و وابستگی به این آدم میترسم.
شروع به نوشتن که میکنم یاد لیدی ویسلداون در سریال بریجرتون میافتم. او از دیگران حرف میزد، من از خودم میگویم.
دیشب با واقعیت رابطه با میم روبهرو شدم. واقعیتی که میدانستم، اما شنیدنش جور دیگری بود. بنا بود برای ادامه دادن یا ندادن حرف بزنیم. خیلی وقت بود میخواستیم از کیفیت رابطه و رضایت دو طرف و چگونگی ادامه صحبت کنیم. من گفتم رابطهام با تو از بنفیت بودن تبدیل به رابطۀ کژوال شده است. بنا بود رابطه عاطفی نباشد؛ اما الان از نظر من هست. گفت: من از قبل تو را دوست داشتم و دوستم بودی، چرا باید رابطۀ عاطفیمان کمتر از قبل شود. گفتم منظورم کمتر از قبل نیست، منظورم این است که چون رابطه فیزیکی هم اضافه شده است، باید کنترل بیشتری صورت بگیرد. گفت آهان. من دقیق حرفم را پس نزدم. من منظورم این بود رابطۀ دلبستگی زوجی نداشته باشیم. گفتم چه خوب که حالا دقیق میگویی. گفت: من نگران تو هستم، با اینکه میدانم آدم عاقلی هستی و مسئولیت تصمیمت با خودت هست، اما میترسم این رابطه چون حداقلهایی از رابطه را دارد، حواس تو را از گرفتن رابطه عاطفی و عمیق با دیگری پرت بکند. گفتم خودم به این موضوع فکر کردم و حواسم هست. راست هم گفتم.
راست میگوید وقتی اینقدر دارد حال خوب میدهد، اینقدر راضیام دیگری را نمیبینم. هرچند دیگریای نیست که دربارهاش فکر کنم. از نبودن میم هم میترسم. چه کسی را پیدا میکنم که اینطور دوستم داشته باشد و زیبا بداندم و اینقدر برایم ارزش قائل باشد؟ کاش اینقدر خوب نبود. برایم سوگ نیست. اما میدانم روزی این رابطه هم تمام میشود. چطور آدمهای دیگر را پیدا کنم و بشناسم. دوستان مجردم را که میبینم، ترس برم میدارد. آدمهای ناپخته و نادان زیادی سر راهشان قرار میگیرند. هیچکسی نمیخواهد رابطۀ پایدار داشته باشد و همه میخواهند دمی باهم باشند. من نمیتوانم اینطور. با میم هم به خاطر دوستی و شناخت 13-14 ساله و علاقهای که از اول داشتهام توانستم. شاید هم امیدی داشتم. الان حالم بد نیست، خلقم کمی پایین است و دلم میخواهد کمی توی خودم فرو بروم و بعد زندگی را ادامه دهم. زندگی همین است. چه با آقای میم چه بدون او.
خبر عجیب امروز صبح هم سفر ماضییار به ایران است. از دوستی شنیدم. نمیدانم میبینمش یا نه. اصلا باید دیدش یا نه. حوصلۀ فکر کردن به او را ندارم.
امروز از درد و بیجانی پریود تا ساعت یازده در تختخواب بودم. سرم هم کمی درد میکرد. اینطور بودم که کار را چه کنم؟ چطور بلند شوم و بروم دفتر. خواستم بلند شوم، اما نیرویی میگفت کمی به خودت فرصت بده. با دیر شروع کردن کار وقتی حالت خوش نیست، هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. به حرف آن نیرو گوش کردم. دراز کشیدم و به گذشته فکر کردم به اینکه قبلا به خودم اجازه نمیدادم درد پریود من را از کار عقب بیاندازد. حتی آدمهایی را که بهخاطر درد پریود و «تحمل نکردن» آن مرخصی میگرفتند در ذهنم شماتت میکردم. فکر میکردم این آدمها چقدر بیمسئولیتند. پریود شدی که شدی، کار مهمتر است. اما الان میفهمم که چقدر فکر و رفتارم ناپخته بوده است. کسی که زمان درد مرخصی میگرفته، اتفاقا آدم مسئولتری است، وضعیت خودش را میشناسد و به خودش و نیازهایش احترام میگذارد. چرا من فکر میکردم به هر ضرب و زوری که هست باید کار کنم و پریود شدن را نشانۀ ناتوانی میدانستم؟ انگار باید طبیعتم را از دیگران مخفی کنم تا حسابم کنند.
به ماه قبل که نگاه میکنم میبینم خرداد چقدر ماه خوبی برای من بود. حالم بهتر از یک سال گذشته بود. حتی یک هفته قبل از پریودم هم به راحتی گذشت. اصلا چیزی به اسم پیاماس را به آن شکل قبل تجربه نکردم. ورزش، تراپی، دارو، رو به جلو حرکت کردن و با خودم رو راست بودن، خیلی اوضاعم را بهتر کرد. نمیگویم همه چیز گل و بلبل است، اما نسبت به قبل حس بهتری دارم. یک چیز خوشایند هم پذیرفتن نگاه مثبت دیگران به خودم است. الان اگر کسی از من تعریف کند، حالم خوب میشود، نمیگویم دارد چرت و پرت میگوید و چیزی از من نمیداند. خوشحالم حالا صدای بقیه را میشنوم. صدای پدر و مادر و خواهرانم که میگویند به من افتخار میکنند. صدای استادم که میگوید باید زودتر کارت را شروع کنی. صدای دوستانم که حامی مناند. دیگر خودم را نبستم به تعریف یک نفر. دیگر صدای یک نفر فقط برایم مهم نیست. امیدوارم این حالم ادامهدار باشد.