اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و سیزدهم

چقدر دارو همه چیز را تغییر می‌دهد. به اصرار زوج درمانگر و میم راضی شدم پیش دوست روانپزشکم بروم و دارو بگیرم. حداقل‌ترین اثرش کم شدن اضطراب‌هایم است. مخصوصا الان که درگیر امتحان‌ها هستم و واقعا نمی‌توانستم تپش قلب شدید و تنگی نفس و هر علامت اضطراب فراوان را تحمل کنم. خوابم کمی زیاد شده، اما مهم نیست. مهم این است که گریه نمی‌کنم، اشک‌های بند آمده، اضطرابم کم است، بهتر می‌توانم تمرکز کنم و چه چیز بهتر از این؟ وی هم دارد دارو مصرف می‌کند. حالش خیلی بهتر از قبل است. مهربان‌تر شده و جلسات زوج‌درمانی‌مان بیشتر به سمت جلسات فردی رفته، البته به اصرار وی. همین هم خوب است. دیگر مثل نگرانش نیستم. حرفی هم که زوج‌درمانگر زد و بر اساس آن پیش می‌رویم این است که هر دوی ما افسردگی عمیقی را داریم طی می‌کنیم و نباید در دوره افسردگی تصمیم به جدایی بگیریم. امیدوارم روزهای بهتری پیش رویمان باشد.

صد و دوازدهم

شنبه روز عجیبی بود. چیز خاصی درمانگر نگفت؛ همان‌طور که خودم می‌دانستم. اما یک بینشی به من داد که این چند روز را درگیر هضم آن موضوع بودم. به درمانگر گفتم من تا از یک رابطه سخت رها شدم وارد رابطه با وی شدم. رابطه‌ای که من را طرد کرده بود و آن حس کافی نبودن را در من زیاد کرده بود. برای همین در رابطه با وی فکر می‌کردم باید همه چیز را با چنگ و دندان نگه دارم، تا دوباره پس زده نشوم. هرکاری می‌کردم که وی دوستم داشته باشد، احساس می‌کنم قلاب انداختم دور گردنش و او را می‌کشیدم که مبادا از من رنجور شود و من را «نخواهد». البته که وی هم تا زمانی که حالش با این ایجاد وابستگی خوب بود ادامه می‌داد، اما حالا فهمیده که دیگر «نمی‌خواهد» و من باید بفهمم که دست بردارم. شاید کلید حل مشکلات رابطه ما همین دست برداشتن باشد. سخت است. تمرین زیاد می‌خواهد، اما باید کمی وا بدهم! خودم همین که هستم کافی‌ام اگر مرا نمی‌خواهد، اصراری به بودنش ندارم.

حالم واقعا بهتر است. به یک صلح ریز با خودم رسیده‌ام. همین که رفتارم را دیدم برایم کافی بود. حالا باید سخت تمرین کنم.

صد و نهم

امروز با زوج‌درمانگرمان، جلسه فردی داشتم. سوال‌هایی پرسید و جواب‌هایی دادم. سعی کردم بدون سانسور حرف بزنم و راحت بگویم چه شده و چه نشده. یک چیزی در این گفت‌وگو خیلی آزارم داد، تاکید درمانگر روی افسردگی شدید من. اینکه من نیاز دارم دوباره قرص‌ بخورم و این حال من است که زندگی ما را فلج کرده است. عملکرد من بد بوده، و باید سریع دست به کار شوم. بهش نگفتم درمانگر فردی خودم با دارو موافق نیست، اما اطمینان الکی دادم که پیگیر روانپزشک می‌شوم. بعد هم اصرار کرد که باید هرچه سریع‌تر کارهایم را جمع و جور کنم و برگردم پیش وی، غافل از آنکه من امروز قبل از جلسه او کارگاهی را شروع کرده‌ام که فضای کاری برای خودم ایجاد کنم. همه برنامه‌هایم دارد بر اساس ایران بودنم پیش می‌رود و من با این حجم از تعارض و تناقض نمی‌دانم چطور پیش بروم.

دو روز است سیگارم تمام شده، حوصله خرید کردن ندارم. حتی صبح هم که بیرون بودم دست و دلم نرفت بروم در مغازه‌ای و کلامی حرف بزنم. کاش سیگاری از غیب می‌رسید!

صد و چهارم

امروز اولین جلسه زوج‌درمانی‌مان را شروع کردیم. موقعیت عجیبی بود. وی از آن سر دنیا، من در گوشه خانه و درمانگرمان در جایی دیگر باهم صحبت می‌کردیم. درمانگر قابل اعتماد بود. صدایش آرام بود، خوب درک می‌کرد و به نظرم انتخاب خوبی کردیم. من با روحیه محافظه‌کارانه‌ام وارد جلسه شده بودم. وی با روحیه سپاس و قدردانی از من وارد شده بود. اجتناب در حرف زدن از سمت من بسیار بود. همه‌اش می‌خواستم همه چیز را خوب نشان دهم. حرف به حرفم را مثل همیشه سانسور می‌کردم. حتی اینجا هم که می‌نویسم، با اینکه نشانی از خودم نمی‌دهم اما باز همه احساساتم را بیان نمی‌کنم. پر از سانسور و سانسور و سانسورم. از چه می‌ترسم؟ نمی‌دانم. درمانگر به من گفت اجتنابت زیاد است. گفتم می‌دانم. حرف‌هایم را می‌خوردم. نمی‌دانم از ترس ناراحت شدن وی این کار را می‌کردم یا می‌خواستم خودم را خوب جلوه دهم؟ چه گهی می‌خواستم بخورم که نمی‌شد. همه‌اش بغض داشتم. دلم به خاطر پی‌ام‌اس لعنتی درد می‌کرد، الان هم درد می‌کند، فین فین‌ام شروع شده بود و گه به این پرده‌ای که لایه لایه زیرش پنهان شدم. 

در آخر درمانگر گفت: سختی کار با شما این است، که تو به شدت دچار سرکوب احساسات و خودتی و زیر آن ملالی که وی می‌گوید خودت را چند سالی مدفون کرده‌ای.