چقدر دارو همه چیز را تغییر میدهد. به اصرار زوج درمانگر و میم راضی شدم پیش دوست روانپزشکم بروم و دارو بگیرم. حداقلترین اثرش کم شدن اضطرابهایم است. مخصوصا الان که درگیر امتحانها هستم و واقعا نمیتوانستم تپش قلب شدید و تنگی نفس و هر علامت اضطراب فراوان را تحمل کنم. خوابم کمی زیاد شده، اما مهم نیست. مهم این است که گریه نمیکنم، اشکهای بند آمده، اضطرابم کم است، بهتر میتوانم تمرکز کنم و چه چیز بهتر از این؟ وی هم دارد دارو مصرف میکند. حالش خیلی بهتر از قبل است. مهربانتر شده و جلسات زوجدرمانیمان بیشتر به سمت جلسات فردی رفته، البته به اصرار وی. همین هم خوب است. دیگر مثل نگرانش نیستم. حرفی هم که زوجدرمانگر زد و بر اساس آن پیش میرویم این است که هر دوی ما افسردگی عمیقی را داریم طی میکنیم و نباید در دوره افسردگی تصمیم به جدایی بگیریم. امیدوارم روزهای بهتری پیش رویمان باشد.