یکی آمده با لحن پدرانه یا مادرانه نوشته، «نوشتن در اینجا غرق شدن در سیاهیهایت است» یا چنین چیزی. یکی دیگر هم نوشته «چقدر چرتوپرت مینویسی و به تخمم که حالت فلان و بهمان است و این وبلاگ مثل هزارتا وبلاگ دیگر است که از لحن نوشتهشان مطمئنم همه را یکی مینویسد». آن روزی که این کامنتها را گرفتم حالم بد شد. تپش قلب گرفتم و حس بد بهم دست داد. این روزها خیلی حالم نرمال نیست ولی این واکنشها همیشه حالم را بد میکرده است. چند ساعت بعدش با تراپیستم جلسه داشتم. وقتی از وبلاگ نوشتنم گفتم گفت خوشحال است که توی یک ماهی که نتوانسته بودیم جلسه را برگزار کنیم راهی پیدا کردهام که حالم را بهتر کند. وقتی از کامنتها گفتم هم همان نظری را داشت که بعد از آرام شدنم بهش رسیدم. چه اهمیتی دارد به حرفهای دیگری که از وجوه من خبر ندارد توجه کنم؟ چرا باید چیزی که حالم را خوب میکند به بهانهی خوشایند دیگری کنار بگذارم. مینویسم و خوشحالم. به زودی هم وبلاگی با اسم و رسم واقعی خودم میزنم. هم اینجا و هم آنجا. اینطوری حال بهتر و بهتری خواهم داشت.
من در ایران جز آدمهای با حجاب محسوب میشدم. از دوازده سال پیش که تصمیم گرفتم هدبند بگذارم و موهایم را زیر روسری پنهان کنم، روند بالا و پایینی را تجربه کردم. مخصوصا بعد از ازدواج که به شدت روسری را جلو میکشیدم و از مغازههای حجاب ملزومات آن را فراهم میکردم. آن زمانها دلم میخواست روشنفکر دینی باشم. شاید به این دلیل که فقط با این روش میتوانستم جلب توجه کنم. چون افرادی که دور و برم بودند حجاب نرم در ایران را داشتند و در خانههایشان روسری از سر برمیداشتند. من این چنین نبودم. میخواستم در ذهن همه آن دختر فعالی باشم که حجاب هم دارد. همان بحث ورود به کارهای سیاسی و رعایت حجاب و از این دست مسخرهبازیها. راستش خیلی هم اعتماد بنفس طور دیگری بودن هم نداشتم و از طرفی در خانه هم باحجاب بودن پذیرش بیشتری داشت تا شلحجاب بودن. اما کم کم خسته شدم، دلم میخواست حداقل مثل دوران نوجوانی باشم و جلو کشیدن روسری برایم اهمیتی نداشته باشد. وی البته دوست داشت به همان حالت اولی که من را دیده باشم. چندبار هم سر اینکه اگر من روزی حجابم را بردارم چه عکسالعملی نشان میدهد دعوا کرده بودیم. البته که من در ایران قصد برداشتن حجاب را نداشتم. یعنی حوصله توضیح و اینکه چرا و چگونه را نداشتم و این وسط موضعگیری وی هم برایم ناخوشایند بود. خیلی هم آن موقع برایم مهم نبود و فکر میکردم چیزهای مهمتری هست که برایش وقت صرف کنم بهتراست. اما این دوسال اخیر همه چیز برایم تغییر کرد. واقعا از داشتن حجاب خسته شده بودم. برایم معنی نداشت که حالا این تکه پارچه چه کاری بناست برای من بکند و چه آرامشی میخواهد بدهد. واقعا چیزی نبود. جز اینکه من کلافه میشدم. از بودن با آدمها در خانه خودم با روسری خسته میشدم و به این فکر میکردم که اینها که همه دوستان منند چرا باید خودم را جلویشان روسریپیچ کنم. تا روز آخری هم که ایران بودیم به همان روال قبل بودم اما تا وارد فرودگاه استانبول شدم و کمی قدم زدم روسری را انداختم دور شانهام و بعد از سالها رهایش کردم. آنقدر که فکر میکردم پیش غریبهها سخت نبود. اما امان از زمانی که باید با آدمهای آشنا ارتباط بگیرم. قبل از اینکه از ایران بیایم تو شوخی و خنده در جمع خانواده خودم به پدر و مادرم گفتم. آنها طبق معمولی چیزی نگفتند و در شوخی من شریک شدند و عکسهایی را هم این چند وقته بدون حجاب برایشان میفرستم نگاه میکنند. دو سه دفعه اول هم با دوستانم شال گرمی را روی سرم انداخته بودم اما بعد کم کم روسری را جلوی همهشان برداشتم. اما هنوز سنگر دیگری مانده که فتح نکردم! آن هم خانواده وی است. البته خودش هم انگار دوست ندارد به خانوادهاش من را بدون حجاب نشان دهد. قبل از اینکه سفرمان شروع شود به او گفتم که قصدم چیست و او هم خیلی صادقانه گفت راستش من در ایران برایم سخت بود. احساس میکردم موقعیتم با برداشتن حجاب تو به خطر میافتد ولی خارج از ایران نه. حرفش با اینکه صادقانه بود اما حس اینکه من مال او هستم و خوبی و بدی موقعیتهای زندگیاش را با من تنظیم میکند حالم را بد کرد. گذاشتم پای اینکه هنوز کامل نتوانسته خودش را از بافت سنتی خانواده و جامعه رها کند؛ هرچند از حق نگذرم خیلی با دیگر مردان ایرانی فرق دارد و تلاشش را برای اینکه برابرانه فکر و رفتار کند میکند. اما برای رسیدن به برابری باید یاد گرفت و یاد داد و تمرین کرد. ما هم سعیمان را میکنیم.
ترکیب پیاماس، مهاجرت، تنهایی و غروب بد سمی است.
دو روز پیش نون پیام داد که پذیرش دانشگاه از کانادا برایش آمده. خوشحال شدم. نون خیلی دوست داشت از ایران برود. از همان دوران دبیرستان فکر و ذکرش رفتن بود؛ اما ازدواج و عاشق شدن ماندگارش کرد. حالا با بدتر شدن اوضاع ایران همسرش هم بالاخره راضی شده است که با او بیاید. آنها کسب و کار خوبی در ایران دارند، پیشرفتهای زیادی کردهاند و هر روز رو به جلو حرکت میکنند؛ اما وضعیت را خوب نمیبینند و دغدغههای ماندنشان هر روز کمتر از دیروز شده است. میدانم هرکسی بفهمد که رفتنی شدهاند از تعجب شاخ درمیآورد، بس که همه چیزشان در ایران از نگاه بقیه خوب است. ما رفتیم. آنها هم میروند. زوج دیگری از گروهمان هم که دو سالی است درگیر کارهای مهاجرتشان هستند. از یکی هم حرف نشنیده شنیدهام که فلانی هم دارد کارهایش را میکند. خواهر خودم هم ذهنش درگیر مهاجرت است. سه نفر هم مرداد امسال رفتهاند. یکیشان کانادا و دوتای دیگر آمریکا. یکی هم چندسال است دارد راههای مختلف را امتحان میکند، اما پولش نسبت به بقیه کمتر است و کارها برایش لاکپشتی پیش میرود. زوج از همجدا شده هم که در ظاهر هنوز باهم هستند، شهریور به احتمال زیاد میروند. این دو نفر میروند که در کشور مقصد از هم جدا شوند بدون آنکه خانوادههایشان جلوی جداییشان را بگیرند. چقدر همه چیز غمبار است. گروهی که ده سال است روز را باهم شب میکنیم و شب را باهم روز، به یکباره و در سال سیاه 1400 از هم میپاشد. تو ویدیو کالهایمان آرزوی روزی را میکنیم که کنار هم در یک کشور خوب همدیگر را از نزدیک ببینیم. چقدر همه چیز غریب و قریب است.
خدا لعنت کند باعث و بانیاش را.
صبحها که از خواب بلند میشوم، دلتنگم. اگر سر از توییتر و اینستاگرام در بیاورم با هر محرکی دلم میخواهد گریه کنم. اضطراب رهایم نمیکند و غمم زیاد است. اما باید به خاطر وی لبخند بزنم و بگویم ما میتوانیم. هر روز آیه یاس میخواند. هر روز از روز قبل از خودش ناامیدتر میشود و من باید مثل یک ناجی سر برسم و بگویم اشتباه میکند. واقعا هم اشتباه میکند. تواناییاش زیاد است و اعتماد بنفسش پایین. بدتر از همه مادرش، که خیلی هم دوستش دارم، است. حمایتش مالی است فقط. نمیداند نباید از سر آن دنیا به پسرش بگوید تو که شانس نداری، تو که هرجا بروی فلان میشود، یا بمیرم برای بچهام که همهاش به در بسته میخورد. نمیدانم مکانیزم دفاعیاش است در برابر نبود پسر عزیزش یا همیشه این حرفها را میزده و من کم میشنیدم. هرچند قبلا هم از حرفهای پدر و مادرش حالم بد میشد، اما الان برایم جور دیگری است. چون الان فقط من هستم که کنارش میتوانم دلداریاش دهم یا حرفهایش را بشنوم. نه دوست نزدیکی کنارمان هست نه همزبانی. بدتر از همه جلسات رواندرمانیاش هم بد پیش میرود. جوری شده که نسبت به درمانگرش خشم دارم. چرا بعد از 10-12 جلسه هنوز مقاومت وی را نشکسته؟ چرا کاری نمیکند که وی راحت حرف بزند و پشت تلفن مانیفست برای درمانگرش صادر نکند؟ و اینقدر جلسات بد پیش برود که وی بگوید من واقعا نیاز به درمانگر ندارم، هر وقت با توام حالم خوب است. همه حرفهایم را به تو میزنم و چی بهتر از این؟ اما وی نمیداند که چه بار سنگینی روی دوش من میگذارد. اصلا از خودش میپرسد که الفی دلش میخواهد حرفهای من را بشنود یا نه؟ حرفهایش اضطراب و غمم را بیشتر میکند. من نمیخواهم از ناتوانیهایش بشنوم. نمیخواهم بدانم تنها هستم. نمیخواهم بدانم خودم تکیهگاهم و هیچ پشتی ندارم. من از این رویهی یک طرفه خستهام. دوستش دارم. خیلی هم دوستش دارم؛ اما این همه ضعف آن هم در این موقعیت و در این حال بد تحملش برایم سخت است.
پ.ن: وسط هر نوشتهای گریهام میگیرد. باز خوب است تنها هستم.
به ساعت ایران الان ساعت 5:30 صبح است. اینجا که من نشستم، موبایلم ساعت 10 صبح را نشان میدهد. خیلی اختلاف ساعتی نیست، اما همین هم به کرختی و بیچارگیام اضافه میکند. مثلا جواب هرکسی را در واتسپ میدهم، پاسخی از او نمیگیرم. همه چیز فریز شده است و تا زمانی که آدمها بیدار شوند برایم ساعتها طول میکشد. دلم میخواهد با بعضیها حرف بزنم، اما نه دستم به تایپ کردن میرود نه دهانم به حرف زدن باز میشود. امروز وی روز اول کاریاش است. من تنهام و استرس یک سال این تنهایی را به دوش کشیدن به جانم افتاده است. چه باید بکنم؟ ترس بیرون رفتن دارم. از گم شدن، از نفهمیدن حرف و زبان دیگری، از نگاه دیگری میترسم. بدجور به وی وابسته شدم. هر وقت او باشد همه چیز خوب است. میتوانم در خیابانها راه بروم، میتوانم کمی با مردم ارتباط بگیرم ولی بدون او کاملا ناتوانم. همان اتفاقی که در زندگی کردن در تهران برایم افتاد. هیچوقت یادم نمیرود؛ هفتهی اولی که تهران بودیم و مادرم همراه بود پیشنهاد کرد برویم بیرون کمی دور بزنیم. مادرم هیچ ترسی نداشت. اما من؟ از شدت ترس و اضطراب نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. موبایلم را چسبانده بودم به سینهام و سرم را اینقدر خم کرده بودم که ببینم مسیر در نقشه گوگل از کدام سمت است. عصبی بودم و هر قدم اشتباهی که برمیداشتم عصبیترم میکرد. از خیابان بهار به زور خودم را کشاندم سر هفت تیر، هر چقدر خیابان بزرگتر میشد ترس من هم از خیابان و مردم و اتمسفر و هرچه که بود بیشتر میشد. تابه حال خودم را آنطور زبان و ذلیل ندیده بودم. مادرم میخواست جلوتر برود، میخواست بیشتر ببیند، اما من نمیخواستم. میترسیدم. دستش را کشیدم و با تشر برش گرداندم. الان گریهام گرفت. یاد مادرم و حال بد آن روزم، حال الانم را خرابتر کرد.
چند روز پیش چیزی نوشتم. از یک عشق قدیمی که گاهی بهش پیام میدهم و حرف میزنیم. بیشتر از این گفته بودم که دیگر مثل قبل نیست. نه توجهش نه مصاحبتش نه هیچ چیز دیگرش. بیشتر شده است یک آدم غریبه که گاهی حال و سراغ هم از من میگیرد و گاهی اگر خودم بخواهم به حرفهایم گوش میدهد. شاید بد نباشد این روند. هرچند دلم توجه بیشتری میخواهد و روزگار خوشتر و در این روزهایی که در غربت حالم ناجور است بودن او و پیامی که خودش بهم بدهد، فضا را برایم تحملپذیرتر میکند؛ اما این اتفاق دیگر مثل سالهای قبل نمیافتد و فقط میتوانم بگویم چه باک! با تراپیستم حرف زدم. روز و ساعتم را تغییر داد و خیلی برایم عجیب است که هرچقدر میخواستم برایش بنویسم واقعا به بودنتان نیاز دارم دستم نمیرفت به تایپ کردن. آخرش هم ننوشتم. وقتی پرسید حالم چطور است فقط گفتم ممنون. نمیدانم انتظار دیگری هم داشت یا نه. اما هرچه بود من نمیتوانستم برایش خودم را شرح دهم یا از نیازم به او بگویم. تراپیستم بهترین اتفاق این دو سال اخیرم است. این مهاجرت ناخواسته خیلی من را ترساند اما یادآوری بودن او دلم را گرم میکند. البته این سه هفته که آمدم به خاطر نداشتن فضای خصوصی نتوانستم جلسات را برگزار کنم ولی همین که ته ذهنم به بودنش امیدوارم برایم کافی است.
حالا که از قرنطینه درآمدیم و گشتی در شهر زدیم، حس بهتری نسبت به این شهر و مردمش دارم. هرچند هنوز تنها خودم به خیابان نرفتهام که بدانم حال و روزم بدون وی چطور است. آیا از پس خودم برمیایم یا مانند آن شش ماهی که از شهر خودم به پایتخت رفتم گلوله میشوم در خود و روزها و روزها و روزها در خانه میمانم.
رفته است دوش بگیرد. دیروز از صبح تا شب پای سیستمش بود. ران میگرفت. نمیدانم چیست دقیقا ولی کل زندگی ما، چه در دورهی دانشجوییاش چه زمان کاریاش به ران گرفتن گذشت. ساعتها نشستن و حل کردن و خواندن و کشف کردن و در آخر هم ران گرفتن. حالا شاید کارهای دیگر هم میکرده؛ اما چیزی که در جواب سوالهای من میگوید، یک کلمه است: ران میگیرم. گاهی هم فکر میکنم جوری دارد میگوید: تو که نمیفهمی چرا خودت را درگیر میکنی؟ اما نمیداند وقتی خلق من پایین است، کاری ندارم بکنم و او در روزهای تعطیل هم مینشیند سر کار من باید راهی برای حرف زدن با او پیدا کنم. البته که همیشه هم به بیراه رفتهام. دیشب چون از شش صبح پای سیستمش بود ساعت 9 رفت توی رختخواب. چراغ را خاموش کرد و گوشیاش را روشن. من هم همینطور زل زده بود به گوشیای که از صبح یک لحظه هم از دستم نیفتاده بود. گفتم: شام نمیخواهی؟ علاقهای نداشت. همهاش به این فکر میکردم که تا سه روز دیگر هر روز صبح تا شب که باید برود سر کار و من توی خانه، در کشوری که فرسنگها از خانهام دور است، دقیقا باید چه گهی بخورم؟ مخصوصا الان که به خاطر شرایطم تراپیام کنسل شده، خلقم پایین است و دستم به هیچ کاری نمیرود. وی واقعا در دنیای خودش است. دنیایی که کمتر برای من جایی دارد. کاش حداقل به جایی که دلش میخواهد برسد.
دیشب بیشتر خوابم حول این وبلاگ و دیده شدن توسط آدمهایی بود که دلم نمیخواست. اینکه دیگری از حرفهای مگوی من بشنود اینقدر برایم رعبآور است که این ترس در خواب رهایم نمیکرد. دقیقا خوابم این بود که آمدهام سر وقت اینجا و دیدم که 16 نفر برایم کامنتگذاشتهاند که وای خواندیمت. یا اِلف جان چقدر خوشحالیم داری مینویسی و آن دختری که خودش هم وبلاگ مینویسد و بدجور ارتباط با او حالم را بد میکند، میخواهد از من حمایت بکند. عزیزم و جانم میکند و لحن حرفهایش تیزی دارد. بُرندهاست و حال بد کن. انگار میخواهد تو را تحلیل کند و بگوید بیچاره تو فلانی و بهمان. حوصله ندارم فلان و بهمانش را بشکافم.
یک ترس دیگری هم در جانم است. حالا که آمدهایم این سر دنیا یاد آن پسر توی توییتر میافتم؛ طاها. همان که اول در کشتی کار میکرد و ناراضی بودو بعد رفت برنامهنویسی یاد گرفت و شرکت زد و کارش کلفت شد. با زنش به ترکیه مهاجرت کردند که بروند جای دیگری ولی کرونا افتاد به جانشان و طاها تمام کرد. فکر کردن به اینکه کلی راه طی بکنی و بخواهی زندگی جدیدی را شروع کنی و بعد یکهو همه چیز تمام شود، وحشتناک است. آدمها با هزار امید و ناامیدی راهی را پی میگیرند و بعد آن شکست که وسطش میافتد همه چیز نابود نابود میشود؛ هم امیدت هم ناامیدیات. اگر اینجا که هستیم این شکست بیفتد وسط راه ما چی؟ هرچند برای من هنوز راهی نیست و فقط تماشاگر راه وی هستم، اما همان هم. دلمان مگر به بودن دیگری خوش نیست؟ اگر در این اوجگیری نمیدانم چندم پاندمی حتی یکیمان مبتلا شود چه خاکی باید به سرمان بریزیم؟ مرگ که دیگر چارهای هم ندارد.
پ.ن: بدون اینکه صفحه را جاستیفای کنم حس خوبی به نوشته ندارم.
ده دقیقه مانده تا کلاسم شروع شود. به ساعت ایران 17:52 دقیقه است و به ساعت این کشور جدید 22:22 دقیقه است. وی خواب است و من یکهو به یاد دوره نوجوانی دلم خواست بنویسم. وبلاگ را سرچ کردم. اول بلاگفا آمد که خاطره چهارده سال قبل که برای اولین بار وبلاگنویسی را شروع کردم زنده کرد. ردش کردم. نمیخواستم در آن قالب بلاگفایی و قوانین فلان و بهمان اسلامی باشم. بلاگاسکای برایم خاطره بد نداشت. حداقل تا الان ندارد. توی انتخاب اسم و همه اینها هم ماندم، اصلا نه به اسم فکر کرده بودم و نه به اینکه میخواهم در این وبلاگ چه کنم. من میخواهم فقط بنویسم. مخصوصا الان که تنهاتر از قبلم. سه هفته است تراپی نداشتهام و در کشور غریب خودم را بیهمهچیز دیدهام؛ اما گفتم به درک بگذار چیزی بگذارم و بگذرم و بنویسم. کاش بنویسم.