من در ایران جز آدمهای با حجاب محسوب میشدم. از دوازده سال پیش که تصمیم گرفتم هدبند بگذارم و موهایم را زیر روسری پنهان کنم، روند بالا و پایینی را تجربه کردم. مخصوصا بعد از ازدواج که به شدت روسری را جلو میکشیدم و از مغازههای حجاب ملزومات آن را فراهم میکردم. آن زمانها دلم میخواست روشنفکر دینی باشم. شاید به این دلیل که فقط با این روش میتوانستم جلب توجه کنم. چون افرادی که دور و برم بودند حجاب نرم در ایران را داشتند و در خانههایشان روسری از سر برمیداشتند. من این چنین نبودم. میخواستم در ذهن همه آن دختر فعالی باشم که حجاب هم دارد. همان بحث ورود به کارهای سیاسی و رعایت حجاب و از این دست مسخرهبازیها. راستش خیلی هم اعتماد بنفس طور دیگری بودن هم نداشتم و از طرفی در خانه هم باحجاب بودن پذیرش بیشتری داشت تا شلحجاب بودن. اما کم کم خسته شدم، دلم میخواست حداقل مثل دوران نوجوانی باشم و جلو کشیدن روسری برایم اهمیتی نداشته باشد. وی البته دوست داشت به همان حالت اولی که من را دیده باشم. چندبار هم سر اینکه اگر من روزی حجابم را بردارم چه عکسالعملی نشان میدهد دعوا کرده بودیم. البته که من در ایران قصد برداشتن حجاب را نداشتم. یعنی حوصله توضیح و اینکه چرا و چگونه را نداشتم و این وسط موضعگیری وی هم برایم ناخوشایند بود. خیلی هم آن موقع برایم مهم نبود و فکر میکردم چیزهای مهمتری هست که برایش وقت صرف کنم بهتراست. اما این دوسال اخیر همه چیز برایم تغییر کرد. واقعا از داشتن حجاب خسته شده بودم. برایم معنی نداشت که حالا این تکه پارچه چه کاری بناست برای من بکند و چه آرامشی میخواهد بدهد. واقعا چیزی نبود. جز اینکه من کلافه میشدم. از بودن با آدمها در خانه خودم با روسری خسته میشدم و به این فکر میکردم که اینها که همه دوستان منند چرا باید خودم را جلویشان روسریپیچ کنم. تا روز آخری هم که ایران بودیم به همان روال قبل بودم اما تا وارد فرودگاه استانبول شدم و کمی قدم زدم روسری را انداختم دور شانهام و بعد از سالها رهایش کردم. آنقدر که فکر میکردم پیش غریبهها سخت نبود. اما امان از زمانی که باید با آدمهای آشنا ارتباط بگیرم. قبل از اینکه از ایران بیایم تو شوخی و خنده در جمع خانواده خودم به پدر و مادرم گفتم. آنها طبق معمولی چیزی نگفتند و در شوخی من شریک شدند و عکسهایی را هم این چند وقته بدون حجاب برایشان میفرستم نگاه میکنند. دو سه دفعه اول هم با دوستانم شال گرمی را روی سرم انداخته بودم اما بعد کم کم روسری را جلوی همهشان برداشتم. اما هنوز سنگر دیگری مانده که فتح نکردم! آن هم خانواده وی است. البته خودش هم انگار دوست ندارد به خانوادهاش من را بدون حجاب نشان دهد. قبل از اینکه سفرمان شروع شود به او گفتم که قصدم چیست و او هم خیلی صادقانه گفت راستش من در ایران برایم سخت بود. احساس میکردم موقعیتم با برداشتن حجاب تو به خطر میافتد ولی خارج از ایران نه. حرفش با اینکه صادقانه بود اما حس اینکه من مال او هستم و خوبی و بدی موقعیتهای زندگیاش را با من تنظیم میکند حالم را بد کرد. گذاشتم پای اینکه هنوز کامل نتوانسته خودش را از بافت سنتی خانواده و جامعه رها کند؛ هرچند از حق نگذرم خیلی با دیگر مردان ایرانی فرق دارد و تلاشش را برای اینکه برابرانه فکر و رفتار کند میکند. اما برای رسیدن به برابری باید یاد گرفت و یاد داد و تمرین کرد. ما هم سعیمان را میکنیم.