اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

صد و پنجاه و هشتم

چقدر دلم نمی‌خواهد زن قوی باشم و از پس این روزها تنهایی بربیایم. دلم می‌خواهد الان یک آدم وابسته بودم که به هوای دیگری کارها را پیش می‌برد. نیاز نبود خودش را در خانه تنها ببیند، به تنهایی به آینده فکر کند و رنج بدبختی را تنهایی به دوش بکشد. آدم‌های زیادی دور و برم هستند، اما تهش برای هرچیزی خودم هستم و خودم. خیلی از آرزوها را باید دفن کرد، خیلی از رویاها را باید از نو نوشت. از کوچک‌ترین چیزها می‌ترسم. دیشب توی خانه تنها به تلوزیون زل زده بودم و فیلمی می‌دیدم. زنگ در خانه زده شد. دلم هری ریخت. ساعت 9 شب چه کسی با من کار دارد؟ اینقدر آشفته شدم که نمی‌دانستم باید چطور برخورد کنم. بلند شدم به خانه نگاه کردم، اگر کسی باشد که نیاز به تعارف کردن و داخل خانه راه دادن باشد، چی؟ خانه آشوب است. سرم را می‌چرخاندم و از دور توی تصویری که می‌دیدم، پدر وی را تشخیص دادم. ضربان قلبم تندتر شد. انگار که آمده باشند، دستگیرم کنند. قدم‌هایم سنگین بود و به جلو نمی‌رفت. دوباره زنگ در را زدند. مضطرب آیفون را برداشتم. بله؟ منزل فلانی؟ خیر، طبقه سه را بزنید! پیک بود. از آمدن پیک که آن هم زنگ را اشتباه زده بود، در کسری از ثانیه، داستان‌ها ساختم. دلم برای خودم سوخت. خلقم پایین است. برعکس جسارت‌هایی که در کار الان و کاری که برای آینده دارم برنامه‌ریزی می‌کنم و درسش را می‌خوانم، دارم. دیشب دلم زندگی کردن نمی‌خواست. بیشترش را داشتم گریه می‌کردم. با هرچیز کوچکی گریه‌ام می‌گرفت. باز یاد وی می‌افتادم. دلم می‌خواست توی آن تاریکی شب او پیشم بود. باورم نمی‌شود که دیگر در زندگی‌ام ندارمش. دیشب از آن شب‌هایی بود که توان ادامه دادن بدون وی را نداشتم. توان پذیرفتن دوست نداشته شدن را نداشتم. توان تنها به پیش رفتن و قوی بودن را نداشتم. دیشب دلم می‌خواست خواب همه چیز را تمام می‌کرد. 

روزهای سخت می‌گذرد، اما به سختی و جان‌کندن. 

صد و پنجاه و ششم

دیروز بعد از اینکه وکیل زنگ زد که فقط مانده محضر، این‌طور بودم که اوکی فقط زمان و مکان را بگو تا من بیایم. بعد آمدم نشستم پشت میز کارم و ادامه دادم. البته که به شدت کلافه و بی‌حال هم بودم. انگار که تپش قلب و اضطراب در این درماندگی خودش را نشان نداده بود، رخوت و بی‌حالی جایش را گرفته بود. باید می‌رفتم سر کلاسم. حوصله ایستادن و راه رفتن نداشتن. اینطور بودم که دلم می‌خواست روی میزم بخوابم. وی هم پیامی نداد. خودم هم پیامی ندادم. فقط ته ذهنم می‌چرخید که چه شد؟ هنوز باور اینکه دارم طلاق می‌گیرم برایم عجیب است. از همان اول می‌دانستم چنین روزی می‌رسد، اما باورم نمی‌شود. چطور دوازده سال در یک رابطه ماندم و چطور پایانش دادم. در حقیقت چطور پایانش را پذیرفتم. پشیمان نیستم. رابطۀ من و وی کار نمی‌کرد. اما سوال اصلی این است رابطه با چه کسی داشته باشم، رابطۀ سالمی را تجربه می‌کنم؟

الان برایم ارتباط با میم پر است از سوال. بعد از هیجان چند هفته‌ای که تجربه کردم، الان آرامم و نگاه دقیق‌تری می‌توانم به رابطه‌ام با او بیندازم. هفتۀ پیش زیاد باهم حرف زدیم. صحبت‌ها سر چه چیزهایی بود؟ اینکه من در حال دوره دیدنم و باید برای آن دوره کاری می‌کردم سه روز تمام پیام می‌داد و پیگیر بود که من این کار را انجام دهم. بعد هم پنجشنبه خودم پیامی دادم که انجام دادم و کمی حرف زدیم. هر وقت صحبت می‌کنیم از من عکس می‌خواهد. اوایل برایم اینطوری بود که اوکی عکس می‌دهم و برایم جذاب بود، بعد حواسم به این جمع شد که منم می‌توانم از میم عکس بخواهم و خواستم و بعد دیدم زمان‌هایی هم بدون اینکه من بخواهم از موقعیت خودش خبر می‌دهد. اما مسئله‌ای که برایم پررنگ نوع رابطه‌ای است که او دارد می‌چرخاندش. پنجشنبه ظهر گفته بود سرش درد می‌کند، شب پیام دادم بهتر شدی؟ و کوتاه جواب داد. وقتی کوتاه جواب می‌دهد این پیام را می‌گیرم که الان حوصله یا وقت صحبت کردن ندارم. شاید بد برداشت می‌کنم اما سریع عقب می‌کشم. با اینکه روزهای بعدش دلم می‌خواست با میم حرف بزنم، چیزی نگفتم. ترسیدم از آن جمله‌ای که گفت رابطه‌مان مثل قبل باشد و رابطۀ عاطفی بنا نیست داشته باشیم، تخطی کنم! پیام ندادم تا دیروز که خودش پیام داد. سلام خوبی؟ خوب نبودم و کمی از خودم گفتم. چند خط. همدلی کرد و در جواب اینکه گفتم تو خوبی؟ گفت خسته‌ام. همین. بعد هم پیگیر حرف نشد. بعد برایم اینطور نمود کرد که اگر بنا باشد او حرفی نزند، مثل قبل باشد، رابطه چه معنایی پیدا می‌کند. اینکه فقط جسممان درگیر هم باشد؟ که بعید می‌دانم من بتوانم چنین چیزی را تجربه کنم. او از خودش، از احساساتش چیزی نمی‌گوید. او فقط می‌خواهد من را بشنود. من حرف بزنم و ذوق شیطنت‌ها و بازی‌گوشی‌های گاه به گاه من را بکند. متاسفانه من آدم این کارها نیستم! من نمی‌توانم فقط به اشتراک بگذارم بدون اینکه دیگری خودش را به اشتراک بگذارد و بعد بتوانم تنم را با او به اشتراک بگذارم. به نظرم می‌آید رابطه با میم اگر بخواهد اینطور پیش برود، خیلی زود تمام می‌شود. و من حتی دیگر آن دوست قدیمی امنم را هم از دست می‌دهم. 

کاش اینقدر احساس مزاحم بودن و آویزان بودن نداشتم و می‌توانستم دقیق با میم دربارۀ رابطه حرف بزنم، البته وقتی فکر می‌کنم می‌بینم او از اول گفته بود رابطۀ عاطفی نمی‌خواهد و من هرچیزی که الان می‌خواهم درباره‌اش با او صحبت کنم رنگ و بوی عاطفی هم دارد. نمی‌دانم. خیلی الان در رخوت و سکونم. این دیوارۀ رحم فرو بریزد شاید باز برگردم به همان هیجان و اینقدر مایوس‌کننده نبینم این رابطه را.

شصت و یکم

امروز با صدای رعد و برق بیدار شدم. بیدار که البته نه، هوشیار شدم و از هفت صبح که رعدها مثل بمب در آسمان صدا می‌کرد تا حدود ساعت 10 در تخت ماندم. بعد صبحانه این روزهایم که ساندویچ کره بادام زمینی و موز است با یک لیوان چای خوردم و به ذوق درست کردن خورش اسفناج آهنگ به گوش رفتم دم سینک و گاز. خورش را همان‌طور که دوست دارم، بدون گوشت، درست کردم و به امید خوردنش بالاخره پروژه‌ای را که باید آخر این ماه تحویل بدهم شروع کردم. 150 کلمه بیشتر ننوشتم، اما باز همین که شروع کردم و دیدم آنقدرها هم کوفت نیست به نظرم قدم بزرگی است. خورش خوشمزه‌ام هم آماده شد و با آسمان سیاه و پر باران ناهارم را خوردم. بعد نمی‌دانم چه بر سرم آمد که ولو شدم روی تخت. سِر شده بودم. بدنم در این داغی و شرجی تابستان، یخ کرد. کولر گازی را خاموش کردم، روانداز را کشیدم روی سرم و منگ خواب شدم. چشم‌هایم را یک ساعت بعدش باز کردم و انگار 5دقیقه گذشته بود. دست‌هایم بی‌جان بود و توی پاهای غش می‌رفت. با اینکه به خواب ظهر عادت ندارم و حتی کمی برایم استرس‌زاست، اما چند وقتی است که سر ظهر در سکوتی که در این خانه جای خودش را باز کرده، چشم‌ها و تنم سنگین می‌شوند. خوابم می‌برد. خواب عمیق که کرختی بدنم را اضافه می‌کند.


نکند از عوارض عبور از سی سالگی است؟

شصتم

دیروز روز پرباری بود. یک قورباغه قورت دادم. کمی کتاب خواندم. فیلم دیدم. پیاده روی زیر باران سیل‌آسا داشتم و معنای واقعی موش آب کشیده را درک کردم. به روزهای خوب فکر کردم. قدم‌هایی برای مقاله‌ام برداشتم. حالم به طور کلی خوب بود. امروز هم روبه‌راهم. اینجا می‌نویسم که یادم باشد، چقدر همه چیز بالا و پایین است.

پنجاه و پنجم

نمی‌دانم چرا همیشه خودم را در رقابت با دیگری می‌بینم. این دیگری می‌تواند وی باشد، می‌تواند آن ابرو خورشیدی باشد، می‌تواند آن سفید ماستی باشد، یا هرکسی که با او به نحوی رابطه‌ای شکل دادم. الان که در تراپی‌هایم به این رابطه مسمومی که برای خودم می‌سازم پی بردم، همه چیز برایم عجیب است. چرا من اینقدر خودم را در خطر می‌بینم. همه «من» بودنم با برتری گرفتن از دیگری تعریف می‌شود و وقتی که خودم را در مسابقه می‌بینم قبل از اینکه رقابت شروع شود خودم را بازنده می‌بینم و عقب می‌کشم، به قول تراپیستم 3-0 واگذار می‌کنم و می‌آیم بیرون. مگر نه اینکه کل زندگی رقابت است بدون اینکه درگیرش باشیم، کار خودمان را ادامه می‌دهیم و زندگی در جریان است، اما چرا در مقاطعی گیر می‌کنم و به جای ادامه دادن زمین بازی برایم یک رقابت نفس‌گیر می‌شود که نمی‌توانم از آن رهایی پیدا کنم؟ چرا فکر می‌کنم من در سکونم و دیگران روندگی دارند که یکهو تا تغییری می‌کنند و به موفقیتی می‌رسند، من خودم را در عرصه رقابت با آن‌ها کوچک می‌بینم و همه چیز را رها می‌کنم؟ چرا به جای اینکه زندگی را ادامه بدهم، اشخاص برایم مهم می‌شوند و توقف می‌کنم؟ باید به اینها دقیق فکر کنم. چرا فکر می‌کنم اگر دیگران رشد کنند من دیگر رشدی ندارم؟ چرا اینقدر خودم را در تقابل با وی می‌گذارم؟ چرا می‌خواهم در رابطه‌ای که داریم من برتری داشته باشم به جای اینکه کنار هم باشیم؟ دقیقا از این زاویه دید من همان پاتنر سمی هستم که باید ازش حذر داشت.