نمیدانم چرا همیشه خودم را در رقابت با دیگری میبینم. این دیگری میتواند وی باشد، میتواند آن ابرو خورشیدی باشد، میتواند آن سفید ماستی باشد، یا هرکسی که با او به نحوی رابطهای شکل دادم. الان که در تراپیهایم به این رابطه مسمومی که برای خودم میسازم پی بردم، همه چیز برایم عجیب است. چرا من اینقدر خودم را در خطر میبینم. همه «من» بودنم با برتری گرفتن از دیگری تعریف میشود و وقتی که خودم را در مسابقه میبینم قبل از اینکه رقابت شروع شود خودم را بازنده میبینم و عقب میکشم، به قول تراپیستم 3-0 واگذار میکنم و میآیم بیرون. مگر نه اینکه کل زندگی رقابت است بدون اینکه درگیرش باشیم، کار خودمان را ادامه میدهیم و زندگی در جریان است، اما چرا در مقاطعی گیر میکنم و به جای ادامه دادن زمین بازی برایم یک رقابت نفسگیر میشود که نمیتوانم از آن رهایی پیدا کنم؟ چرا فکر میکنم من در سکونم و دیگران روندگی دارند که یکهو تا تغییری میکنند و به موفقیتی میرسند، من خودم را در عرصه رقابت با آنها کوچک میبینم و همه چیز را رها میکنم؟ چرا به جای اینکه زندگی را ادامه بدهم، اشخاص برایم مهم میشوند و توقف میکنم؟ باید به اینها دقیق فکر کنم. چرا فکر میکنم اگر دیگران رشد کنند من دیگر رشدی ندارم؟ چرا اینقدر خودم را در تقابل با وی میگذارم؟ چرا میخواهم در رابطهای که داریم من برتری داشته باشم به جای اینکه کنار هم باشیم؟ دقیقا از این زاویه دید من همان پاتنر سمی هستم که باید ازش حذر داشت.