با میم دربارۀ رابطهمان حرف زدیم. گفتیم هرچه میگذرد دلبستگیمان بیشتر میشود و وقتی نمیخواهیم رابطه جدیتر از این باشد باید تمامش کنیم. او تاکید کرد که با من رابطه منحصر بفردی داشته، اما واقعیات را نمیشود نادیده گرفت. گفتم این واقعیات چیست؟ همین سوال باعث شد دو روز به بحث بگذرد و او به هر نحوی شده از اینکه این واقعیات را بگوید فرار کند. من هم نهایتا خسته شدم. الان هم از نوشتنش اینجا خستهام. حالا دیگر خودمم و خودم. آقای میمی در کار نیست. او میخواهد مثل دوستان قدیمی ادامه دهیم، اما من گمان نمیکنم به جز مسائل کاری حرفی بزنم یا حتی قراری بگذارم. این رابطه باز برایم یک بخش ناتمام دارد. احتمالا باید خودم آن را ببندم. حوصله بیشتر گفتن ندارم. شاید وقتی دیگر.