اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

هفتاد و نهم

پریشب میم پیام داد و به روال این چند ماه که هر هفته تقریبا پیام می‌دهد و گپ کوتاهی می‌زند، احوالپرسی کرد. این دفعه حرفش را برد سمت تراپیستم و اینکه این چه تراپیستی است که بعد از دو سال تو مشکلات اساسی داری، عملکردهایت پایین است، اضطرابت به شدت زیاد است و پیش نمی‌روی. من هم سعی داشتم به او از تفاوات رویکردها بگویم که یکهو گفت من تراپیت کنم؟ برایم عجیب بود. قبلا در این باره حرف زده بودیم. میم خودش گفته بود چون «دوستیم» نمی‌شود او تراپیست من باشد. او اصرار داشت سلامت روانم مهم‌تر از دوستی با اوست! و من می‌آمدم هی سوالات مبنایی دوستی و روابط بین درمانگر و مراجع می‌پرسیدم! وسطش به سرم زد بگویم حالا بیا فردا باهم حرف بزنیم. او هم گفت باشد. 

سه ساعت حرف زدیم. سه ساعتی که مثل همیشه چون با او بود برایم لذت بخش بود. به پهنای صورتم می‌خندیدم و حس می‌کردم حالم خوب است؛ اما در نهایت چیزی که داشت اتمام حجت او با من بود. گفت و گوها به سمتی پیش رفت که گفت ما خیلی وقت است رابطه‌مان مثل رابطه درمانگر مراجع است. تو حرف می‌زنی. تو به اشتراک می‌گذاری، تو احساس صمیمیت می‌کنی ولی من نمی‌خواهم. من می‌خواهم گوش کنم فقط و نگاه حرفه‌ای داشته باشم. برایم همه چیز فروریخت. جمله‌ای گفت که انگار ذهنم را می‌خواند. گفت می‌خواهی برگردی ایران برای این صمیمیت‌هایی که اصلا با دیگران نداری، وقتی برگشتی می‌بینی آن چیزی که دنبالش بودی، چیزی نبوده جز توهم دوستی.

او می‌گفت تو با آدم‌های اطرافت صمیمی نیستی، گاردی داری و اجازه نمی‌دهی کسی به تو نزدیک شود، اما تو به آن‌ها نزدیکی، چون آن‌ها تو را مأمن و پناه خود می‌دانند ولی تو چیزی با آن‌ها به اشتراک نمی‌گذاری. رابطه‌ات با همه مثل مراجع درمانگر است. رابطه‌ای که برعکسش را با من داری. جای من و تو عوض شده است. 

درست می‌گفت. من نمی‌خواستم این را ببینم. درست‌تر اینکه نمی‌خواستم از زبان او بشنوم. توی چشم‌هایم نگاه کرد و من را از دوستی با خودش ساقط کرد! خیلی غمگینم. دوازده سال دل بستن به آدمی که از یک جایی به بعد در ذهنش تو را فقط یک مراجع از صدها مراجعش می‌بیند، بدون در نظر گرفتن پیشینه‌ها.

خیلی غمگینم. خیلی عصبانی‌ام از خودم و از دیروز تا به حال نمی‌دانم چه رفتاری باید بکنم. منگ شده‌ام. چطور این‌ها را برای تراپیستم بگویم. او که به من هشدار داده بود خودت را در اتاق درمان میم نینداز.

 از خودم و احساساتم خجالت می‌کشم. 

هفتاد و هشت

اتفاقی که برایم در جلسه تراپی قبلی افتاد، اتفاق تازه‌ای نبود، اما من را درگیر خودش کرد. اینکه من همیشه به دنبال ثابت کردن خودم هستم فقط به جسم و ظاهرم نیست، انگار ترس از اختگی برایم آنقدر پر رنگ است که فقط می‌خواهم فریاد بزنم من اخته نیستم! هر چقدر که فکر می‌کنم، هر علاقه‌ای که بر آن مصر بودم و در نگاه عموم زنانه نبوده و من آن را انتخاب کرده‌ام، نه از روی علاقه‌ام که بیشتر از روی ثابت کردن بوده است. «من اخته نیستم». درست است غلبه بر ترس‌هایم بوده، اما همیشه نگاهم به مردانی بوده که با دیدن رفتارم مرا تحسین کرده‌اند. یکی باشم مثل خودشان. من هم دارم. از نوشتن این‌ها متنفرم. از اینکه حتی بودنم در کشوری دیگر، زمانی برایم آسان می‌شود که انتخاب «من» باشد، نه انتخاب و به پای تلاش دیگری. انگار باید همه بدانند که من «دارم» و این داشتن را توانستن معنی می‌کنم. خودم را به عنوان زن، عامل نمی‌دانم. همه جا باید فالوسی همراه خودم داشته باشم تا بتوانم نظر دیگران را جلب کنم. برایم این روند احمقانه است. از خودم و روانم خجالت می‌کشم و بدتر از همه اینکه، از آدم‌ها و اصرارم به پوشیدن نقاب آدمی است که فالوس دارد.

هفتاد و هفتم

امروز چهلم مهسا امینی است. دستم از سوگواری جمعی کوتاه است و دلم پیش مردمی است که برای این روزها و رسیدن به آزادی از جانش می‌گذرد. این انفعالی که اینجا تجربه می‌کنم، دو وجه دارد؛ یکی اینکه همه‌اش با خودم در کلنجارم که اگر ایران بودم آیا شجاعت بیرون رفتن و فعالیت کردن داشتم یا اینکه فقط سرخوردگی ترس برایم می‌ماند؟ از طرفی هم اینجا با دیدن ویدیوها و عکس‌ها و روایت‌ها دلم می‌خواهد من هم جزیی از آدم‌های معترض باشم و انگار اینجا بیشتر دل شیر دارم!