استیصال تمام جانم را مثل خوره میخورد. خبر اعدام محسن شکاری را باورم نمیشود. یعنی باورم میشود، اما نمیتوانم هضمش کنم. هیچ کاری از دستم برنمیآید. فقط برای بستن خیابان و زخمی کردن، جان عزیز جوان 23 ساله را گرفتهاند. چه بر سرمان میآید؟ چه روزهای سیاهی را داریم طی میکنیم. چه چیزها که به چشممان ندیدیم، چه چیزها که به گوشمان نشنیدیم. من فقط در تنهایی خودم گریه میکنم. هق هق بلند سر میدهم و از میان اشکهایم دستانم را نگاه میکنم که میلزرد. این همه جان عزیز از دست رفته، کاش پایانی بود بر این شبهای سیاه. کاش سپیده میدمید.
اخبار ایران، وضعیت روانی خودم و کارهای روی هم تلنبار شده از موقعیتم چیزی ساخته که برای هر حرکتی ناتوانم. امدادرسی جز خودم نیست. باید عبور کنم، وگرنه میمانم در چاه عمیقی که دست و پا زدن زیاد در آن دارد، خفهام میکند.
اتفاقی که برایم در جلسه تراپی قبلی افتاد، اتفاق تازهای نبود، اما من را درگیر خودش کرد. اینکه من همیشه به دنبال ثابت کردن خودم هستم فقط به جسم و ظاهرم نیست، انگار ترس از اختگی برایم آنقدر پر رنگ است که فقط میخواهم فریاد بزنم من اخته نیستم! هر چقدر که فکر میکنم، هر علاقهای که بر آن مصر بودم و در نگاه عموم زنانه نبوده و من آن را انتخاب کردهام، نه از روی علاقهام که بیشتر از روی ثابت کردن بوده است. «من اخته نیستم». درست است غلبه بر ترسهایم بوده، اما همیشه نگاهم به مردانی بوده که با دیدن رفتارم مرا تحسین کردهاند. یکی باشم مثل خودشان. من هم دارم. از نوشتن اینها متنفرم. از اینکه حتی بودنم در کشوری دیگر، زمانی برایم آسان میشود که انتخاب «من» باشد، نه انتخاب و به پای تلاش دیگری. انگار باید همه بدانند که من «دارم» و این داشتن را توانستن معنی میکنم. خودم را به عنوان زن، عامل نمیدانم. همه جا باید فالوسی همراه خودم داشته باشم تا بتوانم نظر دیگران را جلب کنم. برایم این روند احمقانه است. از خودم و روانم خجالت میکشم و بدتر از همه اینکه، از آدمها و اصرارم به پوشیدن نقاب آدمی است که فالوس دارد.
امروز چهلم مهسا امینی است. دستم از سوگواری جمعی کوتاه است و دلم پیش مردمی است که برای این روزها و رسیدن به آزادی از جانش میگذرد. این انفعالی که اینجا تجربه میکنم، دو وجه دارد؛ یکی اینکه همهاش با خودم در کلنجارم که اگر ایران بودم آیا شجاعت بیرون رفتن و فعالیت کردن داشتم یا اینکه فقط سرخوردگی ترس برایم میماند؟ از طرفی هم اینجا با دیدن ویدیوها و عکسها و روایتها دلم میخواهد من هم جزیی از آدمهای معترض باشم و انگار اینجا بیشتر دل شیر دارم!
این روزها همه قفلیم. کارهای عادی را کمتر میتوانیم به روال قبل انجام دهیم و حال و روزمان خوش نیست. آدمهای زیادی کشته و دستگیر شدهاند و ما پریشان و هراسان، اما پر امیدیم. هر روز خبری میخوانیم که باورش سخت است و گاهی آنقدر تلخ که نمیتوان هضمش کرد. هرچه فکر میکنم نمیتوانم کشته شدن اسرا پناهی دختر دبیرستانی اردبیلی را باور کنم. اخبار دیشب و آتش سوزی در اوین برایم آنقدر دور از انسانیت است که مانند زدن هواپیمای اوکراینی دلم میخواهد همه چی دروغ باشد؛ اما نیست. هیچکدام از این فجایع دروغ نیست. من دستم از ایران کوتاه است، فقط امید به روزهای بهتر میتواند آرامم کند. باید همه چیز را خوب دید و نگذاریم به کرختی احساسات برسیم. باید برای هر کدام از این فجایع خشمگین شد، گریست، داد زد و به هر نحوی شده است راه ورود امید را باز کرد.
ایمان دارم روزهای بهتری میآید.
چند روز پیش تولدم بود. در تنهایی و سکوت گذشت. این روزها همه چیزم در تنهایی و گریه و دلتنگی میگذرد. کاش نیروی جادویای وجود داشت و یکهو آدم از خاک برمیخاست. دیشب از گریههای مداوم سردرد داشتم و امروز از تنگی چشمهایم کلافهام. وی با دوستانش رفته هایک و من ماندم در خانه برای اینکه... نمیدانم برای چه چیزی، انگار توانایی رفتن و بودن با آدمها را نداشتم. دلم نمیخواست از کنج این خانه کوچک بیرون بزنم.
13 روز از کشته شدن مهسا امینی میگذرد. ایران دچار التهاب شده است. خواهران عزیزم به خیابانها آمدهاند تا برای زن، زندگی، آزادی مشتهایشان را گره کنند و فریاد عدالت و دادخواهی سربرآورند. مردان هم دوشادوششان. حکومت یک هفتهای است که اینترنتها را قطع کرده که به خیال خام خودشان صدای سرکوبگریهایشان به خارج از ایران نرسد. اما تمام دنیا صدای مردم آزادیخواه ایران را شنیدند.
کاش روزهای بهتری بیاید.