اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

هشتاد و دوم

استیصال تمام جانم را مثل خوره می‌خورد. خبر اعدام محسن شکاری را باورم نمی‌شود. یعنی باورم می‌شود، اما نمی‌توانم هضمش کنم. هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. فقط برای بستن خیابان و زخمی کردن، جان عزیز جوان 23 ساله را گرفته‌اند. چه بر سرمان می‌آید؟ چه روزهای سیاهی را داریم طی می‌کنیم. چه چیزها که به چشممان ندیدیم، چه چیزها که به گوشمان نشنیدیم. من فقط در تنهایی خودم گریه می‌کنم. هق هق بلند سر می‌دهم و از میان اشک‌هایم دستانم را نگاه می‌کنم که می‌لزرد. این همه جان عزیز از دست رفته، کاش پایانی بود بر این شب‌های سیاه. کاش سپیده می‌دمید.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد