اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

اِلف گمشده

اینجا از روزمرگی‌ها و اتفاقاتی می‌گویم که نوشتنش کمک به تحلیل کردنش می‌کند.

هفتاد و ششم

این روزها همه قفلیم. کارهای عادی را کمتر می‌توانیم به روال قبل انجام دهیم و حال و روزمان خوش نیست. آدم‌های زیادی کشته و دستگیر شده‌اند و ما پریشان و هراسان، اما پر امیدیم. هر روز خبری می‌خوانیم که باورش سخت است و گاهی آنقدر تلخ که نمی‌توان هضمش کرد. هرچه فکر می‌کنم نمی‌توانم کشته شدن اسرا پناهی دختر دبیرستانی اردبیلی را باور کنم. اخبار دیشب و آتش سوزی در اوین برایم آنقدر دور از انسانیت است که مانند زدن هواپیمای اوکراینی دلم می‌خواهد همه چی دروغ باشد؛ اما نیست. هیچ‌کدام از این فجایع دروغ نیست. من دستم از ایران کوتاه است، فقط امید به روزهای بهتر می‌تواند آرامم کند. باید همه چیز را خوب دید و نگذاریم به کرختی احساسات برسیم. باید برای هر کدام از این فجایع خشمگین شد، گریست، داد زد و به هر نحوی شده است راه ورود امید را باز کرد. 

ایمان دارم روزهای بهتری می‌آید.

هفتاد و پنجم

چند روز پیش تولدم بود. در تنهایی و سکوت گذشت. این روزها همه چیزم در تنهایی و گریه و دل‌تنگی می‌گذرد. کاش نیروی جادوی‌ای وجود داشت و یک‌هو آدم از خاک برمی‌خاست. دیشب از گریه‌های مداوم سردرد داشتم و امروز از تنگی چشم‌هایم کلافه‌ام. وی با دوستانش رفته هایک و من ماندم در خانه برای اینکه... نمی‌دانم برای چه چیزی، انگار توانایی رفتن و بودن با آدم‌ها را نداشتم. دلم نمی‎خواست از کنج این خانه کوچک بیرون بزنم. 

هفتاد و چهارم

13 روز از کشته شدن مهسا امینی می‌گذرد. ایران دچار التهاب شده است. خواهران عزیزم به خیابان‌ها آمده‌اند تا برای زن، زندگی، آزادی مشت‌هایشان را گره کنند و فریاد عدالت و دادخواهی سربرآورند. مردان هم دوشادوششان. حکومت یک هفته‌ای است که اینترنت‌ها را قطع کرده‌ که به خیال خام خودشان صدای سرکوب‌گری‌هایشان به خارج از ایران نرسد. اما تمام دنیا صدای مردم آزادی‌خواه ایران را شنیدند.

کاش روزهای بهتری بیاید.