مهمان عزیزم میم بود. هفته پیش همین موقع آمد شهر من و تا پنجشنبهاش در خانهام ماند. چند روز عجیبی بود. باور هر لحظهاش برایم سخت بود. از قبل استرس زیادی از آمدنش داشتم. نمیدانستم چه چیزی در انتظارم است. نمیدانستم چهار-پنج روز پیش هم ماندن به چه صورت پیش میرود. حوصله میکند یا نه. توی خودش فرو میرود یا نه. من چی؟ من خسته نمیشوم؟ حالم خراب نمیشود؟ شور و اشتیاقم نکند آنقدر زیاد شود که بعد نشود کنترلش کرد. اما بالاخره روزش رسید. آمد و همه چیز آنقدر خوب بود که دوست داشتم، امروز آن روز موعود بود.
روز اول روزه بود، من هم روزه گرفتم. بعد از ظهر رسید شهر من. روزهمان را با بوسه باز کردیم. خیلی عجیب وقتی رسید خانه، اضطراب من کم شد. آرام شدم. انگار دیگر همه چیز به روال بود و همان آشنای قدیمی در آغوشم بود. جفتمان خوشحال بودیم، جفتمان میخندیدیم. رابطه فیزیکیمان هر دفعه بهتر از دفعه قبل میشد و یک هماهنگی قشنگی بینمان رخ داد. از خودش چیزهای زیادی گفت، از رابطههای قبلیاش، از خانوادهاش، از ترسها و اضطرابهایش. حتی شب آخر که کمی دربارۀ روزهای قبل صحبت کردیم گفت از قبل از اینکه سوار هواپیما شوم با گارد باز آمدم. میخواستم کمتر محتاط باشم. این برایم خوشایند بود. اشتیاقش به من و نیازی که به من و این رابطه داشت هم برایم خوشایند بود.
تجربۀ عجیب و خاصی بود. خوشحالم نترسیدم و رفتم در دل ماجرا. در این لحظه هم حالم این است که حتی اگر ادامه هم نداشته باشد، روزهای باکیفیتی را با میم گذراندم. احساس خسران نمیکنم و حالم با همین رابطه هم خوب است.
خیلی چیزها انگار در من تغییر کرده است. از خودم و اینکه در حال و هوای اوایل جوانیام باشم میترسیدم. اما چیزی که الان تجربه میکنم اصلا شبیه ترسهایم نیست. خودم را رها کردم، لذت بردم، دل نبستم، کلافۀ ارتباط عمیقتر نبودم و اینطور حالم بهتر است.
برای من همیشه اینکه پارتنر آدم تا کجا میتواند در مسائلی که مربوط به جسم ماست نظر بدهد، مسئله بوده است؛ اینکه او میتواند او معترض شود که چطور «باید» باشم یا نباشم. خط قرمزی که داشتم همین «باید» است. طرف مقابل میتواند به من پیشنهاد دهد که فلانطور باشی بهتر است، اما اگر اجبار باشد، به نظرم جای پذیرفتن هیچ پیشنهادی نیست. مثلا کسی که پارتنرش را مجبور میکند همیشه موی بلند داشته باشد، یا همیشه شیو کرده باشد و اگر نباشد به او شرم میدهد. اما مسئلۀ اصلی من آنجا نمود پیدا میکند که این «باید» را گم میکنم. تحت تاثیر آن آدم، به خاطر کمبودهای خودم، راضی به انجام کاری میشوم که دوست ندارم. گاهی هم در بازی قدرت و مقابله میافتم.
در سفر که بودم عکسی برای میم فرستادم که در آن رژ لبی قرمز-صورتیای زده بود که به نظرم قشنگ و متناسب با صورتم بود. میم پیام داد رنگ رژت را دوست ندارم. چند ثانیه روی حرفش ماندم. حرفهایی که در ذهنم میآمد که بزنم زیاد بود. مثل اینکه ربطی به تو ندارد، یا اتفاقا خیلی قشنگ است، یا دلم میخواهد، یا یا یا، اما چیزی که نوشتم این بود که چیش قشنگ نیست؟ گفت خیلی جیغ است. متعجبتر شدم. بعد اضافه کرد رنگش با کنتراست صورتت همخوانی ندارد. به نظر خودم داشت. تقریبا بیشتر آدمهایی که دربارۀ صورتم و آرایشم نظر میدهند، میگویند این رنگ به صورت من خیلی میآید. به میم گفتم. گفت از نظر من خوب نیست، آن رژی که برای عروسی زدی خوب است. گفتم آن رژ به خاطر آن همه آرایش خوب بود. گفت نمیدانم. چیز دیگری نگفتم. جمعه که همدیگر را دیدیم چون دم فرودگاه آمده بود دنبالم فرصت نکرده بودم آرایش کنم. تا نشستم توی ماشیناش شروع کردم به کرم زدن و بعد هم همان رژ را درآوردم. گفتم بزنم؟ گفت من دوست ندارم. هر طور میدانی. رژ ملایمتری زدم. بعد خودم را در آینه دیدم و برایم عجیب شد که چرا به خاطر او از آن چیزی که خوشم میآمد صرف نظر کردم. دیروز بهش گفتم. گفت رابطه صمیمانه همین است. در حرف من اجباری نبود، در انجام دادن تو هم اجباری نبود. اما ماجرا برای من اینجا تمام نمیشود. برای من این سوال میشود که چرا حرف «میم» را پذیرفتم؟ ازش پرسیدم و گفت سوال خوب و مهمی است، باید حتما دربارهاش حرف بزنیم.
برایم این سوالها مطرح است: برایاش چه اهمیتی دارد؟ مخصوصا در مدل رابطهای که ما داریم. احساس من نسبت به این رفتار و واکنش خودم چیست؟ چرا اینقدر به این موضوع حساس شدم؟
آه از هفتۀ گذشته.
فردای روزی که پست قبلی را گذاشتم رفتم تهران. صبحش به میم پیام دادم که تهرانم. گفت شب همدیگر را ببینیم. اضطراب عجیبی داشتم. قبلش فکر میکردم میپیچاندم. بهانه میآورد که سرم شلوغ است و نمیتوانم. اما راحت قرار گذاشتیم. توی راه که میرفتم اول پیش خودم تصور کردم که یک قرار فوقالعاده را خواهم گذراند، اما بعد به خودم گفتم از این قرار چه انتظاری دارم؟ مگر دیت است که انتظار یه اتفاق فوقالعاده را دارم. صرفا دارم میروم دوست چندین و چندساله را ببینم. یک قرار مثل هزار قرار دیگر. اما استرس داشتم. نمیدانستم حالا که بناست رابطۀ فرزند ویت بنفیت داشته باشیم چه رویکردی باید داشته باشم و چطور باید باشم. اولین بار بودکه در چنین موقعیتی بودم. همه چیز برایم عجیب و تازه بود. تا رسیدم زنگش زدم. کمی دیر میرسید. تا برسد هزار و یک فکر از ذهنم رد شد. قفل کرده بودم. حتی تا دیدمش هم نمیدانستم چطور باید رفتار کنم. نمیتوانستم توی چشمهایش نگاه کنم. به در و دیوار میزدم. با موتور کراس آمده بود. روی آن موتور با کلاه کاسکتی که گذاشته بود جذابتر شده بود. فقط دعا دعا میکردم صدا و دستم نلرزد. گفت سوار موتورش شوم. نمیدانستم اجازه دارم شانهاش را بگیرم و از آن موتور بلند بالا بروم یا نه. مکث کردم. پرسیدم. خندید و گفت بگذار. وقتی نشستم پالتویم را حائل کردم بین خودم و خودش. دستم را رها کرده بودم. رفتیم کافهای. حالا که روبهرویاش بودم بدتر بود. از هر دری حرف میزدم. چرت و پرت میگفتم. موضوعات بیربط. او هم در سکوت یا گوش میکرد یا میخندید. مثل دختر بچهای شده بودم که از مدرسه آمده خانه و برای مادرش از هر دری حرف میزند تا نگوید چه گندی در مدرسه زده است. کمی که گذشت با آرامش گفت: چرا اینقدر معذبی؟ یکهو آرام شدم و گفتم: آره خیلی معذبم. نمیدانم. صدایش را پایین آورد و گفت به خاطر سکس؟ گفتم: آره و خیلی چیزهای دیگر. شروع کردم به حرف زدن. به اینکه من نمیدانم چه اتفاقی دارد میافتد. به اینکه من میترسم از مرزهای توی عبور کنم. تو روزی بخواهی من را متوقف کنی و از اینکه تو میدانی چه اتفاقی دارد میافتد و من نه عصبانیام. اصلا چه چیزی را میتوانم بپرسم چه چیزی را نه؟ مرزهای تو کجاست؟ و گفتم این موقعیت برای من خیلی جدید است. گفت: برای من جدید است. گفتم: نه تو قبلا تجربۀ فرند ویت بنفیت را داشتی. گفت: این فرق دارد. گفتم چه فرقی؟ سکوت کرد.بعد از این گفت که او هم نمیداند. او هم به شدت در این رابطه مرزها را نمیداند و استرس دارد. سکوت کردم. حرفهایش برایم عجیب بود. این رابطه چه فرقی دارد؟ چرا نمیداند مرزی که رویش تاکید داشته چیست؟ موقعیت عجیبتر هم شد. دستش را گذاشت روی آرنجم و به نشانه آرام کردن تکان داد. بعد از حرفهایش کمی آرامتر شدم به چشمهایش نگاه کردم. دلم سیگار و چایی میخواست. گفتم برویم یک جای دیگر. رفتم سیگار خریدم و رفتیم کافهای دیگر. برایم سیگاری گیراند و اولین پکی که زدم گفت: میدانی خیلی ازت خوشم میآید؟! دود سیگار در دهانم حبس شد. نمیتوانستم نفس بکشم. دود را دادم بیرون و دوباره چشمهایم به در و دیوار بود. گفت دوباره معذب شدی؟ گفتم آره. پاهایش را از زیر میز گیر انداخت به پایم و آن را کشید سمت خودش. نمیدانستم چه اتفاقی دارد میافتد. فقط میدانستم دارم از تک تک این لحظات لذت میبرم. از چشمهایم گفت. از زیبایی موهایم. از جنس موهایم. از لبخندی که دارم. از اینکه چقدر قشنگم. برای من همۀ اینها خیلی خیلی تازه بود. کسی اینطور پخته و بالغانه و قشنگ بهم ابراز محبت نکرده بود. آن همه چه کسی؟ میم عزیزم. دستش را از روی ساق دست و بازویم بر نمیداشت. باهم پکی سیگار میکشیدیم. دلم نمیخواست آن شب تمام شود. این را گفتم. او هم تایید کرد. ساعت 12 شب بود که از کافه زدیم بیرون. گفت میرسانمت. دوباره نشستم پشت موتورش. یک دستم را روی شانهاش گذاشتم. کمی که رفتیم آرام دستم را از روی شانهاش انداخت روی بازویش و بعد گذاشت روی شکمش. چسبیده بودم به او. موهایم توی باد بود، سرم روی شانههایش و دستهایم دور شکمش. گاهی دستش را میآورد عقب و پشت پایم را لمس میکرد. توی راه دلم میخواست وقتی پیاده شدم بغلش کنم. اما نمیدانستم بگویم یا نه. پیاده که شدم کمی نگاهش کردم. خودش گفت: میتوانم بغلت کنم؟ بغلی طولانی و پرفشار. سرم روی سینهاش، دستهایش روی صورتم.
گیجم طبعا، اما دلم نمیخواهد کندوکاو کنم. همین که لذت ببرم برای الانم کافی است.
پ.ن: از خودش چیزهایی زیادی گفت.
صحبتهایم با میم زیاد شده. زیاد پیام میدهد، زیاد حرف میزنیم. به من دارد خوش میگذرد. میخندم، حرص میخورم، خوشحال میشوم، محبت میگیرم. چیز بیشتر میخواهم؟ نه. البته متعجب هم میشوم. مثلا گاهی یک سؤالی میپرسم و جواب نمیدهد یا میگوید دوست ندارم دربارۀ این موضوع صحبت کنم. برایم عجیب است. استانداردهایش را نمیفهمم. مثلا یک بار پرسیدم تجربۀ دوستدختر داشتن داشتی؟ جواب نداد و حرف دیگری زد. بعد روی سؤالم ریپلای کردم گفتم نمیخواهی جواب این را بدهی؟ گفت نه. چرا؟ نمیدانم. نپرسیدم. برایم عجیب بود. چه چیزی ممکن است در جواب دادن به این سؤال آزارش دهد؟ نمیدانم. یا دیشب داشتیم حرف میزدیم یادم آمد سؤالی دربارۀ حرفی که در توییتر زده است بپرسم. گفتم فضولی کنم؟ گفت اگر از جواب ندادن ناراحت نمیشوی؟ برایم اینطور بود که چه چیزی را مثلا نمیخواهد جواب دهد یا خط قرمزهایش چیست. خیلی متوجه نمیشوم. مثلا دربارۀ لاسهای جنسیای که میزنیم تقریبا خط قرمزی ندارد. حرفش را میزند. سؤالش را میپرسد. باهم به خیلی چیزها میخندیم، اما نمیدانم چه چیزایی برایش مسئله است. شاید اصلا مهم نباشد. بالاخره یک روزی هم میرسد که چیزی بپرسم و بگوید جواب نمیدهم. مهم است برایم؟ نمیدانم.
دیشب از آن حرف توی توییترش به همان دوست کارگردانش رسیدیم. گفتم یادت است من را بردی خانهاش؟ گفت آره و یک خاطره تعریف کرد که وقتی رفتهام دستشویی و آمدم بیرون گفتهام باورم نمیشود در خانه مجردی پسری در دستشویی دستمال میبینم. من این خاطره یادم نبود. بعد گفتم چقدر آن روز بد بودی. گفت یادم نمیآید چطور بودم؟ گفتم: آنقدر بد بودی که آخر شب پیام دادی ببخشید اینقدر امروز عن بودم. گفت: پس بود نبودم، چون من همیشه عنم! خندیدم. گفت چه خاطراتی باهم داریم. گفتم بله. گفت اصلا یادم نبود تو دوست کارگردانم را میشناسی. گفتم من خیلی از دوستهایت را میشناسم. گفت عجیب است، چطور؟ گفتم از قدیم با معاشرت. چند نفر را اسم بردم. گفت حافظهات درخشان است. گفتم نه، یادم است چون آن زمان روی تو کراش داشتم. معلوم است همه چیز برایم میماند. بعد گفتم حتی چند روزی غیب شده بودی و فلان دوستت به من پیام داد و سراغت را گرفت. گفت: پشمهام باورم نمیشود. گفتم منم همینطور.
و رفتم توی فکر. چه کار دارم میکنم؟ افتادهام توی تکرار آن روزها؟ زندگی همان چرخۀ تکرار و تکرار است با حوادث متفاوت؟ در این مورد که خیلی هم چیزها متفاوت نیست. همان روزهاست دقیقا. همان روزها که صبح و ظهر و شب پیام میدادیم و دربارۀ هرچیز مشترکی حرف میزدیم. الان فقط موضوعات جنسی اضافه شده است. یعنی از رابطۀ قبل درس گرفتهام؟ میدانم نباید دلبسته باشم و همه چیز فقط از روی کنجکاوی و دوستی و برآورده کردن یک سری نیازهاست؟
این آدم میفهمد دارد چه روندی را پیش میبرد؟ من چی؟ من میفهمم؟ نکند باز خودم را در تلهای میگذارم که دیگری برایم تصمیم بگیرد و بعد سوگوار عملی شدن آن تصمیم میشوم؟
چند سالی است در برهههای مختلف با خواهر بزرگم همکاریم. همیشه فضا جوری بوده است که من پوزیشن بهتری از او داشتم. حقوقم بیشتر بوده، افراد بیشتر به من توجه میکردند، کارم بهتر بوده، اما او بیشتر دوست داشته میشده است. چون ارتباطش با آدمها مهربانانهتر از من است. برونگراست و با آدمها زیاد عیاق میشود. برعکس من که سخت با همکارانم ارتباطی غیر از ارتباط همکاری میگیرم. معمولا در این فضاهای همکارانه با خواهرم، مجبور غرهایش را دربارۀ فضای کار بشنوم. گاهی زیاد حرف میزند و من حوصلۀ شنیدنش را ندارم. هر وقت خانه مادرم میروم، خواهرم شروع میکند از کار صحبت کردن. دوست دارم فرار کنم. خیلی محبت دارد؛ اما به شدت هم با هیجاناتش درگیر است. خیلی کنترلگر است و به جای اینکه با آدمها از ناراحتیهایش حرف بزند، با رفتارش میخواهد حرف بزند. گاهی خستهام میکند. یاد دوران کودکیام و ارتباطم هم که با او میافتم از خشمگین میشوم. یادم است به شدت من را پایین نگه میداشت. اجازه نمیداد من حرفی بزنم، بروزی از خود داشته باشم و بدتر از همه، تمام مادرم را برای خودش داشت و نمیگذاشت ما به او نزدیک شویم. اینقدر تمامیتخواه! بود که حتی الان هم مادرم اگر حرفی را زودتر به ما بزند، زود میگوید به خواهرتان نگویید تا خودم بهش بگویم. خیلی محبت دارد، خیلی خرج میکند برایم، خیلی سعی میکند همراهم باشد، اما تهش من آن خواهر کوچکی هستم که در هفت سالگی او به دنیا آمدم و پادشاهیاش را بهم زدهام. من آن خواهر کوچکم که سر کار از او پوزیشن بهتری دارد، تا چند وقت پیش من آن خواهر کوچکی بود که ازدواج کرده بود و پدر و مادر به او افتخار میکردند. تا سالها من از اینکه شاغلم، بعد از اینکه شغل بهتری دارم، بعد از اینکه ازدواج کردهام، از اینکه هرکاری میکردم که او نکرده است عذاب وجدان داشتم. الان هم برایم همه چیز مسئله است. من هنوز کامل جدا نشدهام آدمهایی به من ابراز علاقه کردهاند (به خواهرهایم هنوز نگفتهام)، در کار جدید مدیر بخشی هستم که بخش او به نوعی زیر مجموعۀ من میشود. مستقل زندگی میکنم و توجه خانواده روی من است. از اینکه از میم برایش بگویم میترسم. چند وقت پیش داشتم از ابراز علاقه آن پسر همکلاسی برای مادرم میگفتم و دو خواهرم هم نشسته بودند. آخر حرفهایم خواهر بزرگم گفت حالا امیدوارم بخت تو هم مثل من نباشد! کسی را پیدا کنی. از روی مهربانی میگفت، اما برای من این صدا را داشت که باز من جلو افتادهام و او از این ناراحت است. او برایم خوشحال میشود، اما نوع رفتارش به من عذاب وجدان میدهد. اگر اتفاقی را که بین من و میم افتاده است، بگویم چه؟ خواهرم سال دیگر چهل سالش میشود، تا به حال رابطهای نداشته و من برای داشتن رابطه پیش او عذاب وجدان دارم. این چند وقت هم متوجه تغییر رفتار من شده است. احتمالا هم دیده است که چندبار اسم میم روی گوشی یا لپتاپم افتاده است و گاهی میگوید مطمئنی خبری نداری؟ این هم آزارم میدهد. امروز میگفت: دیشب خواب دیدهام مراسم عقدت است، خیلی خوشحال بودی و ماهم دلشوره داشتیم که هنوز کارهایمان را نکردیم و مهمانها چرا زود آمدهاند. برایم خوابش خیلی نمادین بود.
همه چیز برایم تازگی دارد. رابطهام با میم و موقعیتی که در آن هستم عیجب است. خیلی نمیتوانم تحلیل کنم چه اتفاقی دارد میافتد. چه رفتاری باید پیشی بگیرم، یا حتی خیلی سادهتر چطور باید حرف روزمره بزنم. از پشت گوشی خجالتزده میشوم. یکهو زبانم قفل میشود. مغزم سفید میشود و حرف زدن از یادم میرود. هیجانم بالاست. انگار آن انرژیای که سالها گم کرده بودم دوباره برگشته است. باورم نمیشود، شدم همان دختری که تا قبل از بیست و یکسالگی پر از حرف و انرژی و بروندهی بود. الان دوست دارم با آدمها حرف بزنم، سر به سرشان بگذارم، شوخی بکنم و نشان دهم که چقدر خوبم! توی آینه نگاه میکنم، به صورتم دقت میکنم. میبینم آنطور که فکر میکردم هم نازیبا نیستم. همین که میم من را زیبا میبیند انگار کافی است. قبلا درگیر زیبایی نبودم، یعنی پذیرفته بودم من یک قیافه عادی دارم که همسرم هم آن را دوست ندارد. همه چیز برایم عادی بود و تلاشی نمیکردم، اما از بعد از پیشنهاد دوباره همکلاسیام و تاکیدش روی جذابیت ظاهریام و بعد هم پیشنهاد میم و جذاب خواندنم، انگار متوجه شدم که من هم از نگاه بعضی آدمها میتوانم زیبا و جذاب باشم. این حس خیلی برایم عجیب است. انگار بعد از 33 سال اتفاقی درون من افتاده است که دلم میخواهد خودم را از نظر ظاهری دوست بدارم. بعد از مدتها رفتم و برای خودم لباس خریدم. از آن کارها که همیشه با سختی و بیحوصلگی انجام میدادم در این ده سال اخیر. اما این دفعه چندین و چند لباس پرو کردم، خودم را میدیدم و دوست داشتم جذاب باشم. لباس را برای اینکه چیزی پوشیده باشم نخریدم، خریدم که خوشتیپ و جذاب و خواستنی هم باشم، حداقل برای خودم. چیزی که تازه دارم میبینم.
همه چیز برایم تازگی دارد. بلد نیستم این موقعیت را. خیلی سال گذشته از زمانی که با پسرها لاس میزدم. (غیر از لاس چه چیز دیگری میشود گفت؟) یکبار به میم گفتم الان نمیدانم در برابر این حرفت چه جوابی بدهم. گفت خودت را میزنی به آن راه؟ از ادبیاتچی بعید است! برای خودم هم عجیب و بعید بود که ندانم باید چه بگویم، اما چیزی که به نظرم میرسید این بود که واقعا خودم را میزنم به آن راه! هنوز انگار یک گارد پنهانی برای وارد شدن به رابطه جدید دارم. هنوز خودم را رها نکردهام و مغز و روانم با جسمم همراه نیستند. جسمم در طلب دیدن و ادامه دادن با میم است و روانم اینطور است که صبر کن، آرام آرام. چقدر روان پیچیده است.
از همراهی عجیب میم گفتم؟ گمان نکنم. سهشنبه یک تجربهی جدید داشتم و صبحش در خلال پیامی در اینستاگرام به میم گفتم. مثل همیشه گفت اوکی است و موفق میشوم و از خودم انتظار منطقی داشته باشم. عصرش توی خانه نشسته بودم و منتظر دوستانم بودم که دنبالم بیایند. گوشی را روی پایم انداخته بودم که دیدم میم دارد زنگ میزند. از تعجب شاخ درآوردم. کم میشود تماس بگیریم باهم. یا تصویری حرف میزنیم یا پیامکی. گوشی را برداشتم و یکهو پرت شدم به سالهای پیش. همان نوع سلام و احوالپرسی کردنش، همان حالی که صدایش برایم عجیب میشود و قلبم به تپش میافتد، و نیشم چنان باز میشود که دوست دارم فقط حرف بزنم و حرف بزنم و لوندی کنم و گوشی را قطع نکنم. برایم صحبت کرد. حال و احوال کرد. خوشحال و خندان بودنش را میتوانستم از پشت گوشی و صدایش بفهمم. ازم خواست تجربه را برایش بازگو کنم و دقیق گوش کرد و چند سوال پرسید و گفت چند نکته را رعایت کنم که تجربهام کمخطاتر باشد. چنین حمایتی، با اینکه به بهانه تشکر از کتابی بود که از سر کار برایش فرستادم، برایم یک چیز وصف نشدنی بود و باعث شد آن کار و تجربه جدیدم به شکل خیلی خوبی پیش برود.
حتی کارگاهی که پنجشنبه و جمعه گذراندم هم اگر همصحبتی با او و یاد گرفتن از او نبود، به این حال نمیگذشت. حالی که واقعا جانم را جلا داد و اعتماد بنفسم را بالا برد. دیشب بهش پیام دادم که چقدر خوبی و چقدر برای من اثرگذاری. او هم زد به در لودگی که خداروشکر چشمت به روی حقایق باز شد.
حالا که دارم در رابطه با میم با خودم کنار میآیم، بیشتر جدایی از وی اذیتم میکند. الان میدان اصلی شهر که میروم همهاش خندههای وی در گوشم است. یاد مسخرهبازیهایش، غر غرهایش، خندههایش.... وای از خندههایش، همه در سرم میچرخد. همه مکانها الان برایم پر از خاطره است. خاطرهها همه خوشایندند، حتی یاد خاطرههای سخت و ناخوشایند هم که میافتم ذهنم پس میزند. ای امان از این ذهن پر غرض من.
شنبه روز عجیبی بود. چیز خاصی درمانگر نگفت؛ همانطور که خودم میدانستم. اما یک بینشی به من داد که این چند روز را درگیر هضم آن موضوع بودم. به درمانگر گفتم من تا از یک رابطه سخت رها شدم وارد رابطه با وی شدم. رابطهای که من را طرد کرده بود و آن حس کافی نبودن را در من زیاد کرده بود. برای همین در رابطه با وی فکر میکردم باید همه چیز را با چنگ و دندان نگه دارم، تا دوباره پس زده نشوم. هرکاری میکردم که وی دوستم داشته باشد، احساس میکنم قلاب انداختم دور گردنش و او را میکشیدم که مبادا از من رنجور شود و من را «نخواهد». البته که وی هم تا زمانی که حالش با این ایجاد وابستگی خوب بود ادامه میداد، اما حالا فهمیده که دیگر «نمیخواهد» و من باید بفهمم که دست بردارم. شاید کلید حل مشکلات رابطه ما همین دست برداشتن باشد. سخت است. تمرین زیاد میخواهد، اما باید کمی وا بدهم! خودم همین که هستم کافیام اگر مرا نمیخواهد، اصراری به بودنش ندارم.
حالم واقعا بهتر است. به یک صلح ریز با خودم رسیدهام. همین که رفتارم را دیدم برایم کافی بود. حالا باید سخت تمرین کنم.
دیروز وی در جلسه زوجدرمانی میگفت: روزی که در فرودگاه خداحافظی کردیم وقتی رسیدم خانه نیم ساعت داشتم گریه میکردم از نبودن الف. خوشحال شدم که بودنم برایش ارزش داشته و نبودنم برایش سخت بوده. یاد چند سال پیش افتادم که وقتی از خانه تهرانمان برگشتم شهر خودمان و او مدتی تنها در آن خانه بود، برایم تعریف کرد که «وقتی برای اولین بار رسیدم خانه و دیدم تو نیستی گریه امانم را برید». اما بدیاش این است که او این دلتنگیها را بخشی از دوست داشتن نمیداند، یک وابستگی میداند که خیلی هم سالم نیست. وی میخواهد بند وابستگی به من را ببرد. چقدر سخت است شنیدن این حرفها بعد از این همه سال. واقعا دلتنگش هستم.