امروز خوابیدم. تا میشد خوابیدم. برنامهای که اتفاقا خیلی هم دوست داشتم شرکت کنم، نرفتم تا فقط بخوابم. از وقتی دوباره دانشگاه شروع شده، به دست گرفتن زمان و برنامهریزی برایم سخت شده است. برای همین کمتر از لحاظ جسمی میتوانم به خودم برسم. الان دارم به این فکر میکنم، شاید نبود میم هم مزید بر علت باشد. انگار دوباره یک بیاهمیتی برای خودم قائلم. شاید ته ذهنم، آن جاهایی که نمیخواهم رو بیاید چنین چیزی را پیش گرفته. امیدوارم اینطور نباشد. دلم برای تن میم تنگ شده است. دیشب همه بدنش جلو چشمم بود، بدون اینکه بتوانم پیامی دهم ابراز احساسات کنم. حال عجیبی است. مرور تن کسی که میدانی شاید دیگر آن را نداشته باشی. برای ماضییار اینطور نبودم. چون تا ایران برگشتم و به او پیام دادم که کمی از تن بگوییم، فوری گفت نه! با اینکه بدنش و بوی آن را دوست داشتم. من خوشحال بودم با بدنش اما او نه. شاید برای اینکه میم بدن من را دوست داشت و هنوز با او در ارتباطم لحظههای بودن باهم را مرور میکنم. حتی تصمیم گرفتم موهایم را کوتاه کنم، چون میم نیست. او اولین نفر بود که از موهایم تعریف کرد و بهنظرم آمد بلند بودن موهایم قشنگ است. حالا کمی توی دست و پایم است. توجهش حالم را خوب میکرد. توجهش انرژی میداد که از موهایم مراقبت کنم و دوستشان داشته باشم.
باز دلم میخواهد هفته دیگر که تهرانم میم را ببینم. هفته پیش دیدمش. باهم صبحانه خوردیم و خندیدیم و خندیدیم. فکر نکنم هفته پیش رو پیشنهادی از او داشته باشم. از طرفی دلم دیت رفتن هم میخواهد. با میم که نمیشود که بشود. شاید درستش این باشد بین این همه سرشلوغی فقط به خودم فکر کنم و کارم. نمیدانم.
فکر میکنم تازه متوجه شدم که کسی از زندگیام رفته است. انگار تازه احساساتم بالا آمده است و دارم دست و پا میزنم تا بفهمم که چه روی داده است. انگیزهای که میگویم از دست دادهام، به خاطر چیزی است که فکر میکنم به دست نمیآورم. آن چیزی هم که به دست نمیآورم، خلاص شدن از تنهایی به آن روشی است که دوست دارم. انگیزه برای کار ندارم، انگیزه برای ارتباط گرفتن ندارم، انگیزه برای به پیش رفتن ندارم. یک چیزی انگار در درون من مرده است. انگار با تنها شدن دیگر قلابی ندارم که به آن به زندگی وصل شوم. حالا میفهمم که چقدر من خودم را درگیر دیگری کرده بودم. برای زندگی دو نفره من تلاش میکردم، برای خودم به شخصه چیزی برای تلاش نداشتم. سرمایهگذاری روی خودم در صورتی بود که در قالب زوج باشم. جالب هم اینکه همه سرمایهگذاریهای روی خودم جواب داده است. از لحاظ کاری در شهر خودم آدم مطرحیام، کارهای مهمی در زمینه علایقم کردهام که خیلیها در کل کشور من را به آن کارها میشناسند. تصمیم گرفتم تغییر رشته دهم و حوزۀ کاریام را عوض کنم و در آن هم خوب پیش میروم. اما همه اینها آن عایدیای را که من میخواهم ندارد. حتی با میم و دوست داشتهشدن از جانب او هم من را سرذوق نمیآورد. توجهش حالم را بهتر میکند، اما باز چون آن چیزی که من از رابطه میخواهم، به دست نمیآورم، خیلی در حال روانی من تفاوتی ایجاد نمیکند.
چند روز پیش باید ماموریتی میرفتم تهران. از قبل به میم گفته بودم و او گفته بود فرصتش را ندارد. من هم چیزی نگفته بودم از روز رفت و آمدم. روز قبل رفتنم پیام داد که چه میکنی و کی میآیی؟ گفتم فردا. حرفی نزد که شاید بتوانم ببینمت یا قراری باهم ست میکنیم. من هم به هوای ندیدنش برنامهام را جوری تنظیم کرده بودم که نمیبینمش. صبحش پیامی رد و بدل شد و گفت شاید بتوانیم همدیگر را ببینیم. ظهر پیام دادم من کارم متاسفانه تمام شده و تا زمانی که کار تو تمام شود نمیتوانم صبر کنم و میروم. در کمال تعجب مرخصی گرفت، آمد دنبالم. مثل همیشه بود؛ گرم و پرشور و ساکت. نمیدانم از کجا به این رسیدیم که از حال این روزهایم حرف زدیم، خیلی وقت بود با میم دربارۀ خودم صحبت نکرده بودم. بیست دقیقه شاید حرف زدیم. اما جوری شیرۀ من را کشید که روز بعدش کامل خوابیدم. گریه میکردم و میخوابیدم. من همه چیزم به بودن دیگری گره خورده است. پول درآوردنم برای این است که یک زندگی با دیگری بسازم. کار کردنم برای نشاندن خودم کنار دیگری است. خودم برای خودم معنایی ندارم. نمیدانم چطور بپذیرم که فقدان همیشه هست و با این فقدان زندگی کنم. من همیشه در حال پر کردن فقدانهای مختلف زندگیام، برای همین است که همیشه روانم پر از درد است، چون آدمی بدون فقدان نیست. همیشه جای خالی چیزی هست که نتوان آن را پر کرد. به قول درمانگرم باید با این فقدان بنشینم، اما همیشه در حال فرارم. میخواهم جای اینکه ببینمش، پرش کنم. پر از چی؟ نمیدانم.
هنوز نتوانستهام از شغل قبلی کنده شوم. نیروی جدیدی که جای من بناست بیاید خیلی کار دارد. توی موقعیت من نمیتواند بنشیند و همهاش چالش داریم. تا به حال کار مدیریت نکرده است و به شدت مضطرب است. سالهاست که اطلاعاتش را به روز نکرده و در یادگیری کند است. هرچیزی را باید چندبار برایش توضیح دهم و هنوز هیچچیز نشده، بقیه نیروها به جای حرفشنوی از او به من پیام میدهند. خودم هم خیلی حوصله ندارم. از اینکه کارهای ساده را هم باید توضیح دهم، عصبانی میشوم. همه چیز برای این نیرو جدید است. آنقدر جدید که حتی نمیداند از مسائل چطور سوال طرح کند. فقط میگوید توضیح بده. هرچقدر میگویم چه بخشی را، چه نکتهای را؟ میگوید نمیداند همه را توضیح بده. از تکنولوژی دور است. ده سال از من بزرگتر است و من هم تعارف و رعایت کردن حالش را کنار گذاشتهام. همه کارهایی را که انجام میدهد، ریز به ریز برمیگردانم و هرچه توپ را میاندازم در زمیناش، جا خالی میدهد. هرچند بهنظرم از یک ماه پیش بهتر شده است، اما بازهم بسیار توان از من گرفته است. خستهام کرده است. هرچند همین کارهای پر چالش و تحویل دادن همه چیز سرم را گرم نگه داشته وگرنه، از آخر اردیبهشت که دیگر از کار کامل کنده شوم، چطور باید ادامه بدهم؟ هیچ فکری ندارم. انگیزهام صفر است و خلقام آنچنان متغیر و ناپایدار است که گاهی از ادامه دادن میترسم.
این هفته غیر از سکوت و بیتوجهی میم که فعلا چون چیزی ازش نمیدانم، کمتر از آن میگویم، پیامهای احوالپرسی ماضییار برایم دردناک بود. نه دردناک از این جهت که یار قدیمی پیام داده است، از این جهت که یادم انداخت چقدر دلم میخواهد در رابطهای باشم که با دیگری چیزی بسازم. ماضییار گفت که ویزای آمریکایاش آمده، یک آفر عالی از یکی از کشورهای اروپایی گرفته است، اما در همان کشور دوباره از اول میخواهد پیاچدی را شروع کند. دلم میخواست این موفقیتها را هم من در کنارش میبودم. برایش خیلی خوشحال بودم، اما از اینکه من نیستم، از اینکه نقش من تمام شده است، گریهها ریختم. دلم میخواهد مردی را تشویق کنم، دلم میخواهد با مردی برنامهبریزم، دلم میخواهد حامی باشم، دلم میخواهد حامی داشته باشم. دلم میخواهد پروژهای برای «ساختن» تعریف کنم.
زیاد باهم حرف زدیم. با اینکه اطلاعات را قبلا دوست نزدیکم بهم داده بود، اما پرسوجو کردم که خودش هم بگوید. نمیدانم دلش تنگ میشود میزند: سلام، خوبی؟ یا اینکه میخواهد رابطه را حفظ کند؟ یا حوصلهاش سر رفته؟ یا چی؟ واقعیتش حوصله کنکاش ندارم. هرچه هست، باشد. من جوابش را میدهم، اشکی میتکانم و بعد به زندگی ادامه میدهم.
میم را هم نمیفهمم. گذاشتهام به حال خودش. بهش نیاز دارم؟ بسیار. اما میگذارم با همان حرکتی که میخواهد پیش برود.
نمیدانم اینجا نوشتم یا نه، ولی از کارم استعفا دادم. هنوز کامل کار را تحویل ندادهام، کسی را جای خودم معرفی کردم و گفتم تا زمانی که فرد معرفی شده جا گیر شود، میمانم. امیدوارم تا آخر هفتۀ دیگر جاگیر شود و من از اول اردیبهشت کامل از کار جدا شده باشم. البته که کارفرما گفته به عنوان مشاور بمانم، اما هنوز نمیدانم مدل مالیای که برای مشاور میتوانم تعریف کنم چیست. حوصله هم ندارم فکر کنم. نمیدانم چرا اینقدر از درون پر از رخوتم.
چرا از کارم آمدم بیرون؟ چون سه چهار سال است برای تغییر فیلدم دارم درس میخوانم و کارهای دیگری میکنم، اما تا دوسال دیگر حداقل از فیلد جدید درآمدی نمیتوانم داشته باشم، اما نیاز است که برایش بخوانم و کارگاه شرکت کنم و کارورزی کنم. با کار تمام وقتی که من داشتم تقریبا هیچکدام از این فعالیتها را نمیتوانستم به درستی داشته باشم. و مهمتر اینکه این دو کارم از هم دورند. در مسیر هم نیستند و باید کم کم کار قبلی را کنار گذاشت تا بتوانم وارد فیلد جدید شوم.
به صورت پروژهای کارهایی دارم، آنها را پی بگیرم برای درآمدش. امیدوارم در طول کار فریلنسری دچار فرسایش و رخوت نشوم. مکان جدید را برای کار کردن رزرو کردهام که مثل این دوماه اخیر از خانه کار نکنم. چون در خانه کار کردن مساوی است با گریه و گریه و گریه. باید دوباره روانپزشکم صحبت کنم. خیلی وقت است میخواهم صحبت کنم، اما از زیرش در میروم. تمرکزم پایین است. کاراییام کم است و گریهها و غمهایم زیاد است. نیاز به تعادل دارم.
چقدر عجیب است. از روزمرگیها مینویسم و میخواهم بهتر شوم، کنار گوشمان هم خبر از جنگ و بستن پروازهاست. به چه امیدی پیش میروم؟ نمیدانم. دیشب دوستی از آن کشوری که زندگی میکردم پیام داد و چندسوال تخصصی توی حوزه کاریام پرسید. من هم با حوصله جوابش را دادم. بعد حسرت این را خوردم که اگر هنوز در آن کشور بودم، من هم مثل این دوستم آن دورۀ رایگان را که مربوط به فیلد جدیدم هست، میرفتم و چقدر شرایط برایم تغییر میکرد. پیش بردن زندگی بدون داشتن مراقب و مراقبت کردن از دیگری، برایم سخت است.
مهمان عزیزم میم بود. هفته پیش همین موقع آمد شهر من و تا پنجشنبهاش در خانهام ماند. چند روز عجیبی بود. باور هر لحظهاش برایم سخت بود. از قبل استرس زیادی از آمدنش داشتم. نمیدانستم چه چیزی در انتظارم است. نمیدانستم چهار-پنج روز پیش هم ماندن به چه صورت پیش میرود. حوصله میکند یا نه. توی خودش فرو میرود یا نه. من چی؟ من خسته نمیشوم؟ حالم خراب نمیشود؟ شور و اشتیاقم نکند آنقدر زیاد شود که بعد نشود کنترلش کرد. اما بالاخره روزش رسید. آمد و همه چیز آنقدر خوب بود که دوست داشتم، امروز آن روز موعود بود.
روز اول روزه بود، من هم روزه گرفتم. بعد از ظهر رسید شهر من. روزهمان را با بوسه باز کردیم. خیلی عجیب وقتی رسید خانه، اضطراب من کم شد. آرام شدم. انگار دیگر همه چیز به روال بود و همان آشنای قدیمی در آغوشم بود. جفتمان خوشحال بودیم، جفتمان میخندیدیم. رابطه فیزیکیمان هر دفعه بهتر از دفعه قبل میشد و یک هماهنگی قشنگی بینمان رخ داد. از خودش چیزهای زیادی گفت، از رابطههای قبلیاش، از خانوادهاش، از ترسها و اضطرابهایش. حتی شب آخر که کمی دربارۀ روزهای قبل صحبت کردیم گفت از قبل از اینکه سوار هواپیما شوم با گارد باز آمدم. میخواستم کمتر محتاط باشم. این برایم خوشایند بود. اشتیاقش به من و نیازی که به من و این رابطه داشت هم برایم خوشایند بود.
تجربۀ عجیب و خاصی بود. خوشحالم نترسیدم و رفتم در دل ماجرا. در این لحظه هم حالم این است که حتی اگر ادامه هم نداشته باشد، روزهای باکیفیتی را با میم گذراندم. احساس خسران نمیکنم و حالم با همین رابطه هم خوب است.
خیلی چیزها انگار در من تغییر کرده است. از خودم و اینکه در حال و هوای اوایل جوانیام باشم میترسیدم. اما چیزی که الان تجربه میکنم اصلا شبیه ترسهایم نیست. خودم را رها کردم، لذت بردم، دل نبستم، کلافۀ ارتباط عمیقتر نبودم و اینطور حالم بهتر است.
پارسال این موقع آخرین عکسهای دونفریمان را باهم گرفتیم. دل کندن از ماضییار برایم سخت بود. دلم نمیخواست ساعت پرواز برسد. دلم میخواست ساعتها در بغلش میبودم و میماندم و سوار هیچ هواپیمایی نمیشدم. فکر نمیکردم آخرین دیدارمان بهعنوان زن و شوهر باشد. فکر میکردم دو سه ماه ایران میمانم و بعد برمیگردم کنارش. نه با او جانانه خداحافظی کردم نه با کشوری که دوستش داشتم و نه با آدمهایی که آنجا با آنها رفاقتی بهم زده بودم. علاوه بر دوری و دلکندن، نوزده ساعت پرواز تنهایی هم برایم سخت بود. تجربه تنها سفر خارجی رفتن را نداشتم و یادم نمیرود که چقدر بعدش که به شهرم رسیدم از اینکه اینقدر میترسیدم خودم را سرزنش کردم. چه یک سال عجیبی را گذراندم. یک سال تنها زندگی کردن، یک سال در غم و دلتنگی گذراندن، یک سال حرف از جدایی و طلاق شنیدن، یک سال جدا شدن و طلاق گرفتن، یک سال شروع کار جدید، یک سال شنیدن دوستت ندارم، یک سال گریه پشت گریه، یک سال برنامه ریختن و شروع دوباره، یک سال محروم بودن از همآغوشی و و و.
زندگی عجب بازیهایی دارد. چه چرخی میزند و چه دردها و رنجها و شادیهایی را جلوی پای آدم میگذارد. زنده ماندن در این چرخه چیز عجیبی است.
با اینکه زیر فشار زیادیام، اما دلم میخواهد کمی دربارۀ این روزها بنویسم. چیزی که تجربه میکنم جدید است. دیروز تولد میم بود و برایش تیشرتی از جاجرود خریدم. تا ساعت 9 شب منتظر ماندم ببینم حرفی میزند یا نه؟ دیدم نه پیامی داده نه زنگی زده. پیام دادم خانهای؟ گفت آره. گفتم چیزی برایت نیامده؟ گفت تو فرستاده بودی؟ گفتم پس کی فرستاده؟ پوشید و کلی عکس گرفت و خوشحالی کرد. اما من جور دیگری توی ذهنم تصویرسازی کرده بودم. اینکه او به دستش میرسد زنگ میزند و صدای قشنگش را با هیجانی ریز و لبخندی که از پشت تلفن میتوانم تصور کنم، میشنوم. خنگبازیاش نگذاشت تصویر توی ذهنم واقعی شود. خوشحال بودم برایش چیزی خریدم، واکنشش برایم خوشایند بود.
توی این چند هفته همه چیز حول روابط جن.سی میگذرد. تمام شرم من ریخته است و چنان درگیر بودن با او غرق شدن در حرفهایش هستم که برایم عجیب است. دیشب در حرفهایمان به میم گفتم که برای من این نوع ارتباط با تو خیلی جدید است. من همیشه دوست داشتم در سکس کنترل امور را داشته باشم و خیلی گاهی اوقات خسته و کلافه میشدم؛ اما الان با تو خودم را میدهم دست تو و این برایم عجیب است و لذتبخش. گفت: فکر نمیکنی این نشان دهندۀ یک رابطۀ سالم و امن باشد؟ گفتم چرا. گفت آرامش داری؟ گفتم زیاد. این آرامش برایم عجیب بود. اینکه بخواهم خودم را بسپارم به دست مردی عجیب بود. چقدر آدم در روابط مختلف، روندهای مختلفی را طی میکند. چقدر همه چیز برایم متفاوت شده است. چقدر از پوست خودم بیرون آمدهام. چقدر میتوانم بدون اینکه شرمگین بشوم از تمایلاتم حرف بزنم، چقدر میتواند رها باشم و لذتجویی کنم. چقدر با این لذتجوییام در صلحام.
چیز دیگری که برایم تازگی دارد، حرفهایی است که میم دربارۀ ظاهرم میزند. چند شب پیش عکسی از نیمۀ صورتم فرستادم و گفت«دارم دیوونه میشم از قشنگیت». باورم نمیشد. گفتم بهش. چیزهای دیگری هم در ادامه تعریف کردنهایش گفت. بعد گفت حق داری. میفهمم که باورش برایت سخت باشد. در رابطهای که قبلا بودی نمیدانسته که باید بگوید، نمیتوانسته که بگوید. او داشت همینطور از من تعریف میکرد و من همینطور کرور کرور اشک ریختم. او دلداریام میداد و من داشتم در خودم کنکاش میکردم که چرا باورم نمیشود. ازش پرسیدم چون الان تحریک شدهای از من تعریف میکنی؟ گفت چون زیبایی تحریک میشوم. باز برایم عجیب بود. باز باورش برایم سخت بود. مگر میشود کسی این چنین از من بگوید؟ چه بر سر من آمده؟ شبش یادم آمد که شاید خیلی موقعیتی که داریم به حرفهایش ربطی نداشته باشد. یاد آن شبی افتادم که سالها پیش وقتی از شهر من میخواست برگردد تهران، برایم شعری فرستاد در توصیف زیبایی چشمهایم. یادم که آمد کمی حرفهایش برایم پذیرش بیشتری داشت.
هفتۀ پیش به یکی از همکارانم پیام صوتی دادم که تا به حال همدیگر را ندیدهایم. پیام داد که چقدر صدای زیبایی داری و تشکر کردم. در ادامه پیامش گفت که صدایت تیری است در قلب مردان، یا چنین چیزی. خندهام گرفت. متوجه تمایز صدایم هستم اما اینکه اثر گذار در روابط باشد خیر. بیشتر صدایم کودکانه است. به خنده و شوخی برای بقیه تعریف کردم و برای میم هم. گفت صدای تو قشنگ و زنانه است. گفتم تنها چیزی نیست که نیست زنانه بودن است. بعد گفت در هر صورت خوب است و جنسیت دارد و فلان و بهمان. بعد یکهو یادم آمد که ماضییارم (از این به بعد به وی میگویم ماضییار) اولین باری که صدای من را شنیده بود گفته بود این چه صدای عجیبی دارد، کی با این میرود توی رابطه! جالب اینجاست که اینها را برای من تعریف کرده بود و من به نظرم عادی آمده بود که کسی از صدای من خوشش نیاید. اینقدر برایم عادی بود که متوجه این نبودم چطور آدمی که نه از صدای من خوشش میآید نه از صورتم میخواهم وارد رابطه شوم. چه اصراری داشتم که چیزهای اولیه را نادیده بگیرم و به خودم بقبولانم که خوب بودنم برای او کافی است. کافی نبود. بدیهیات وارد رابطه شدن با یک آدم اول ظاهر است. من چطور این بدیهیات را نمیدیدم. هرچند از آن بستر خانوادگی که من میآیم که همۀ ارزشهایش خلاصه میشود در ارزشهای اخلاقی چنین تفکری عجیب نیست. مادر و پدر من همیشه روی نکته تاکید داشتند که باید سیرت درست داشته باشیم. باید کتاب بخوانی. باید فکر کنی. باید به مردم فکر کنی. باید رسالت اجتماعی داشته باشی. باید دیگران را به خودت ترجیح دهی و از اینجور ارزشهای سختگیرانه. یادم است مادرم حتی برای عروسی من آرایشگاه نرفت. نباید به صورت رسید. کسی که به صورت میرسد از سیرتش عقب مانده است.
چه میدانستم که اینها هم مهم است.
ساعت چهار صبح از خواب بلند شدم. تشنه بودم. رفتم سر یخچال و آخر آبی که در بطری بود سرک کشیدم. هنوز گلویام خشک بود، یکی از ماگها را برداشتم و از شیر پر از آب کردم. آنقدر هولهولی آب را سر کشیدم که یک لحظه گمان بردم نفسم قطع شده است. سرفه کردم و دهانم را با دستهایم پاک کردم و رفتم روی تخت افتادم. خواب از سرم پریده بود. دهانم از خشکی درآمده بود. کمی غلت زدم. گوشیام را چک کردم. خبری نبود. بلند شدم زدمش به شارژ. دوباره افتادم روی تخت. غلت زدم. همینطور رویا پشت رویا میآمد. فکرم مشغول بود. توی هپروتی بودم که خواب نبود. بافتن و بافتن و بافتن بود. تصوری از آینده. گاهی خنده روی لبهایم، گاهی بغضی در گلویم. ساعت زنگ 6:30 را زد. بلند شدم. قهوه را گذاشتم و رفتم دوش بگیرم. چشمهایم درد میکرد. دلم میخواست بخوابم. خوابم نمیبرد. رفتم سر گوشی. یکهو عکس واتسپ وی توجهم را جلب کرد. سربند من سرش بود. روی کوهی ایستاده بود. کنجکاوی کردم. رفتم عکسهای تلگرامش را چک کردم. عکسی قبل از این عکسش بود که ندیده بودم. میخندید. کنار بندر بزرگ تکیه داده بود. با آن هوای جادویی. نمیشناختمش. گریهام گرفت. دلم برایش تنگ شد. گالری گوشی را باز کردم. عکسهایمان را دوباره دیدم. زار زار گریه کردم. عکس یلدای پیش که جفتمان تیپ زده بودیم و میخندیدیم. عکس کوه رفتنمان. هایک رفتنمان. پیش میمونها بودن. دیدن فیلمی که میگفت این برای الف است. دیدن فیلمی که دستهایش را گذاشته بود روی لبهایش و تند تند میبوسید و به سمت من میفرستاد. زار زار گریه کردم.
سیگار کشیدم. قهوهام را خوردم و با چشمهای ورم کرده و سری منگ آمدم سر کار.
صحبتهایم با میم زیاد شده. زیاد پیام میدهد، زیاد حرف میزنیم. به من دارد خوش میگذرد. میخندم، حرص میخورم، خوشحال میشوم، محبت میگیرم. چیز بیشتر میخواهم؟ نه. البته متعجب هم میشوم. مثلا گاهی یک سؤالی میپرسم و جواب نمیدهد یا میگوید دوست ندارم دربارۀ این موضوع صحبت کنم. برایم عجیب است. استانداردهایش را نمیفهمم. مثلا یک بار پرسیدم تجربۀ دوستدختر داشتن داشتی؟ جواب نداد و حرف دیگری زد. بعد روی سؤالم ریپلای کردم گفتم نمیخواهی جواب این را بدهی؟ گفت نه. چرا؟ نمیدانم. نپرسیدم. برایم عجیب بود. چه چیزی ممکن است در جواب دادن به این سؤال آزارش دهد؟ نمیدانم. یا دیشب داشتیم حرف میزدیم یادم آمد سؤالی دربارۀ حرفی که در توییتر زده است بپرسم. گفتم فضولی کنم؟ گفت اگر از جواب ندادن ناراحت نمیشوی؟ برایم اینطور بود که چه چیزی را مثلا نمیخواهد جواب دهد یا خط قرمزهایش چیست. خیلی متوجه نمیشوم. مثلا دربارۀ لاسهای جنسیای که میزنیم تقریبا خط قرمزی ندارد. حرفش را میزند. سؤالش را میپرسد. باهم به خیلی چیزها میخندیم، اما نمیدانم چه چیزایی برایش مسئله است. شاید اصلا مهم نباشد. بالاخره یک روزی هم میرسد که چیزی بپرسم و بگوید جواب نمیدهم. مهم است برایم؟ نمیدانم.
دیشب از آن حرف توی توییترش به همان دوست کارگردانش رسیدیم. گفتم یادت است من را بردی خانهاش؟ گفت آره و یک خاطره تعریف کرد که وقتی رفتهام دستشویی و آمدم بیرون گفتهام باورم نمیشود در خانه مجردی پسری در دستشویی دستمال میبینم. من این خاطره یادم نبود. بعد گفتم چقدر آن روز بد بودی. گفت یادم نمیآید چطور بودم؟ گفتم: آنقدر بد بودی که آخر شب پیام دادی ببخشید اینقدر امروز عن بودم. گفت: پس بود نبودم، چون من همیشه عنم! خندیدم. گفت چه خاطراتی باهم داریم. گفتم بله. گفت اصلا یادم نبود تو دوست کارگردانم را میشناسی. گفتم من خیلی از دوستهایت را میشناسم. گفت عجیب است، چطور؟ گفتم از قدیم با معاشرت. چند نفر را اسم بردم. گفت حافظهات درخشان است. گفتم نه، یادم است چون آن زمان روی تو کراش داشتم. معلوم است همه چیز برایم میماند. بعد گفتم حتی چند روزی غیب شده بودی و فلان دوستت به من پیام داد و سراغت را گرفت. گفت: پشمهام باورم نمیشود. گفتم منم همینطور.
و رفتم توی فکر. چه کار دارم میکنم؟ افتادهام توی تکرار آن روزها؟ زندگی همان چرخۀ تکرار و تکرار است با حوادث متفاوت؟ در این مورد که خیلی هم چیزها متفاوت نیست. همان روزهاست دقیقا. همان روزها که صبح و ظهر و شب پیام میدادیم و دربارۀ هرچیز مشترکی حرف میزدیم. الان فقط موضوعات جنسی اضافه شده است. یعنی از رابطۀ قبل درس گرفتهام؟ میدانم نباید دلبسته باشم و همه چیز فقط از روی کنجکاوی و دوستی و برآورده کردن یک سری نیازهاست؟
این آدم میفهمد دارد چه روندی را پیش میبرد؟ من چی؟ من میفهمم؟ نکند باز خودم را در تلهای میگذارم که دیگری برایم تصمیم بگیرد و بعد سوگوار عملی شدن آن تصمیم میشوم؟