خیلی کلافهام. احساس میکنم بدنم دارد بند بندش از هم جدا میشود. اما در عین حال رخوت جابهجایاش نشسته است. دلم میخواهد سرم را به دیوار بکوبم، با اینکه حتی حوصله ندارم از جایام بلند شوم. حال عجیبی نیست، زیاد این حال را تجربه کردهام. درون متلاطم، بیرون پر از رخوت. وی سهشنبه از ایران میرود. هنوز حرفهای آخرم را نزدهام. نمیدانم چه چیزی باید بگویم. حالا هم که همه دوستانم میدانند. فکر میکنم که باید جایی باشیم تا بتوانم داد بزنم سرش، اما هر وقت تنها میشویم پشیمان میشوم از حرف زدن. میگویم من این همه سال گفتم و گفتم و گفتم و او نشنید. چه چیزی دوباره بگویم؟ دوباره همان حرفها که میداند و در برابرش سکوت میکند میشود. چرا هنوز میخواهم از او مراقبت کنم؟ چرا با حرفهایم لهاش نمیکنم؟ چرا دق دلیام را سرش خالی نمیکنم؟ چرا دلم نمیآید مشت بزنم و بگویم چقدر عصبانیام که حالا رها میشوم. درست است من هم دلم نمیخواست این زندگی را، اما من ترک شدم. من در شرایط سختی رها شدم و وی هنوز و مثل همیشه فقط سکوت میکند. سکوت میکند. سکوت میکند. سکوت میکند. سکوت میکند و خستهام.
وی را دیدم. خوب است. هنوز حال افسردهاش را دارد. هنوز مشکلات عمیقی را که با خودش و خانوادهاش هست، دارد. خیلی خوشتیپ و جذاب شده است. کنار هم راحتیم. مثل دو دوست. دلم برایش واقعا تنگ شده بود. هنوز دوست داشتن برایم باقی است. اما عشق نیست. دوست داشتن دو تا دوست است. هنوز دوست دارم سر هر ماجرایی کنارش گریه کنم. نمیدانم بعد از اینکه هفته دیگه برود زندگی برای چه شکلی میشود. قطعا همه چیز تغییر میکند. الان دیگر همه میدانند. فقط مانده مهری که توی شناسنامهمان بخورد. باورم نمیشود همه چیز به اینجا ختم شد. من دلم زندگی ادامهدار و فرزندانی میخواست که تا آخر همراهمان باشند، اما حالا باید در آستانه 33 سالگی به فکر شروعی دوباره باشم.
دوستی که در آن کشور دور باهم رفت و آمد داشتیم، پیام داده رفته است کالج. کالجی که تو حوزه تخصصی من کار میکند. حسودیام شد. اگر من هم هفته دیگر با وی میرفتم شاید میتوانستم در آن کالج آن درسی که دوست داشتم را بخوانم. آه از روزهای رفته...
خیلی شلوغم. کار تازه را شروع کردهام و گیج برنامهریزی و ایدهپردازی و هزار کار دیگری هستم. هنوز وی را ندیدهام. فقط صدای عصبیاش را از پشت گوشی شنیدهام که چقدر ناراحت است که ایران آمده. خوشحالم میتواند خودش را بروز دهد. کلافگی و کم حوصلگیاش را ببیند. این برونریزی را هر از گاهی ما آدمهای سرکوبگر نیاز داریم. ما که همیشه درونمان را مخفی میکنیم. کاش آدمی پیدا کند که آرامش کند. دوستش بدارد و او هم او را دوست بدارد. کاش از دیگران کمک میگرفت. چرا اینقدر برایمان سخت است از دیگری کمک بگیریم؟ ما خیلی تنها و کمتوانیم. نیاز داریم با آدمها باشیم و از آنها یاری بگیریم. هیچ ابر انسانی وجود ندارد مگر اینکه روان تاریک و سیاهی را با خودش حمل کند.
ترس جدیدی را تجربه کردم؛ زمانی که خودم داشتم از ایران بیرون میرفتم، به دلتنگی فکر نمیکردم. حواسم به این نبود که موهبت داشتن دوستان در کنار خود چقدر ارزشمند است. برایم اینطور بود که از راه دور هم ارتباطمان حفظ خواهد شد. و اینکه برای کندن از هر چیزی باید به ساختن جدید فکر کرد. فکرم درست بود. در کشور جدیدی که در آن ساکن شده بودم، دوستان جدیدی پیدا کردم و به آنها خو گرفتم. هرچند متوجه این نبودم که نداشتن کیفیت معاشرت با این آدمها کجا گریبانم را میگیرد. زبان راه پیوند ما بود. شده بودم سنگ صبور چند نفر، و خودم باز برای حرف زدن به دوستان ایرانم رجوع میکردم. با اینکه من اینقدر گارد محافظتی دارم که با آنها هم خیلی نمیتوانستم صمیمی باشم. از طرفی به وی هم کمابیش دلم گرم بود. اینجاست که میفهمم دوست فقط برای معاشرت نیست. اینکه بتوانی جاهایی به او تکیه کنی از هر چیزی مهمتر است. زمان خوشی همه آدمها کنارت هستند، اما میتوان ناخوشی را هم با آنها به اشتراک گذاشت و انتظار ماندن داشت؟ اینجا بود که همه چیز برای من تهی میشد. و الان میفهمم حرف دوست نزدیکم را در فرودگاه هنگام بدرقهام، همانطور که گریه میکرد گفت: با رفتنت پشت و پناهم را از دست میدهم. حرفش را آن موقع نمیفهمیدم. چرا باید به من تکیه کنی؟ این همه آدم اطرافت هست، من نه، یکی دیگر. من اینقدر غرق عادی بودن روابطم شده بودم که فراموش کرده بودم چقدر حضور آدمها مهم است. بدون آنکه خودشان ذرهای از آن بدانند.
ترس جدیدم چیست؟ همین دوست نزدیکم و دو دوست نزدیک دیگرم و خواهرم و احتمالا تا چند وقت دیگر دوستان نزدیک دیگرم، قصد مهاجرت کردند و میکنند. هر برنامهای برای آیندهی بعد از طلاق توی ذهنم بود، به پشتوانهی بودن آنها در ذهنم شکل میگرفت. الان خودم را تنهاتر از قبل میبینم. حالا میفهمم پشت و پناه نداشتن در دوستی یعنی چی.
فشار این از دست دادنها، از جسم و روان من بیشتر است. من برای داشتن چنین دوستانی حداقل پانزده سال انرژی و وقت صرف کردم. حالا در آن نقطهای که باید دلم گرم باشد به بودنشان، باید خوشحال باشم برای رفتنشان. رفتنی که امیدوارم روزهای بهتری را برایشان رقم بزند.
حالم خوب نیست. گریه پشت گریه. سیگار پشت سیگار. بیحوصلگی، کلافگی، اضطراب، حال خفگی، افکار نامربوط، ترس، احساس حقارت، مرگاندیشی و و و جز احساسات و هیجانات و افکاری است که این روزها تجربه میکنم. وی منتظر ویزای کشور جدیدش است، من منتظر تمام شدن این رابطه و کنار آمدن با خودم هستم و خانوادهها با چشمان نگران میخواهند از ما مراقبت کنند. دیروز پدرم پیش پدر وی رفته بود. تعریف میکرد تا شروع کردم به حرف زدن، پدر وی گریه را شروع کرده است و دوباره گفته الف دختر من است و طاقت ندارم دردش را ببینم، بعد هم پدر من گریهاش گرفته و بین گریههایشان کمی از خوبیهای همدیگر گفتهاند و خداحافظی کردهاند. من و وی پریروز کمی باهم تصویری حرف زدیم و بعدش افتادیم به گریه. وی گریه میکرد، من گریه میکردم. نمیفهمم. همه چیز خیلی سختتر از آن است که فکر میکردم. دلم میخواهد تمام شود و من هوار بکشم که جدا شدهام. آقای دوست، خانم دوست، آقای فامیل، خانم فامیل من دیگر به کشوری که زندگی میکردم برنمیگردم، من دیگر با وی پیش شما نمیآیم. من دیگر از احوال وی خبر ندارم. من میخواهم زندگی جدیدی داشته باشم... به این سادگی نیست. نوع عجیبی از خودم را تجربه میکنم. تمرکزم به شدت پایین است، حرفهایم با آدمها یادم میرود، انرژیام خیلی کم است، با اینکه دارو میخورم چشمه اشکم جوشان است، یک بیاحساسی و سکون عجیبی را گاهی حس میکنم. توانم برای شنیدن کم شده است و حتی حوصله خواندن و دیدن را هم ندارم. چقدر همه چیز سخت است.
کاش میشد نعره میزدم و همه چیز از جانم بیرون میرفت و تمام میشد.
دیروز حالم بد جوری بد بود. گریههایم بند نمیآمد و سخت میتوانستم از جایم بلند شوم. جلسه مصاحبه کاریام را نرفتم و با «دروغ» ردش کردم. آن هم کاری که خیلیها دنبالش هستند و نام خوبی از آدم میسازد. اما ته چاه بودم. نمیتوانستم خودم را نجات دهم. من که همیشه در بدترین حالتم هم برای خودم غذا درست میکنم، خوابیدم. آنقدر خوابیدم که ساعت 5 عصر وقتی بیدار شدم نمیدانستم کجا هستم. فکر میکردم صبح زود است و باید بلند شوم و برای مصاحبه کاریای که ساعتها ازش گذشته است، آماده شوم. از ضعف حالا نمیتوانستم بلند شوم. کل روز یاد دوست نداشته شدن از سمت وی بودم. اینکه این همه سال کنار من بدون خوشحالی و عشق زندگی میکرده و من همهاش در حال دست و پا زدن برای جلب محبتش بودم. چرا همان روزی که گفت صورتم را دوست ندارد من از رابطه عقب نکشیدم؟ چرا فکر میکردم دارم عاقلانه رفتار میکنم؟ مگر از بدیهیات نیست که چهره طرف باید به دلت بنشیند، وقتی آنطور نبوده و خودش هم اعتراف کرده چرا من دنبال این بودم که عوضش از رفتار و افکارم خوشش میآید. حالا بعد از دوازده سال میفهمم که حتی اینها را هم دوست نداشته. من برایش ملالانگیز بودم و او میترسیده در این چند سال با صدای بلند بگوید. خیلی احساس حقارت میکنیم. انگار طفل صغیری بودم که وی میخواسته فقط در قبالش وظیفهاش را انجام دهد.
دیروز دوست داشتم به میم عزیز پیام دهم. اما نمیتوانستم! احساس مزاحم بودن، احساس آویزان بودن، احساس اضافی بودن و... روی سر و مغزم بود. یک هفته هم بود خبری نداشتم ازش. دلم میخواست او پیام دهد، حالم را بپرسد. انگار نیاز داشتم کسی حواسش به من باشد. با چشمهای گریانم همهاش نگاهم به گوشی بود. ساعت ده و نیم شب که قصد خواب کرده بودم، چشمم به گوشی افتاد و اسمش را دیدم. گوشی را گرفتم دستم و سیخ نشستم. حالم را پرسید. جوابی ندادم و از حالش پرسیدم. گفت خوب است، اما خسته با چشمانی عفونت کرده. از این گفتم که حالم به منوال قبل است، اما رویام نمیشود بگویم که چقدر بدم. گفتم میترسم آدمها از بد بودن من خسته شوند، کنارم بگذارند. گفت مشکل تو نیست، مشکل آن آدمهاست. از مصاحبه کاری گفتم، گفت طبیعی است، اینقدر سخت نگیر. حال تو به اندازه کافی بد هست، سختترش نکن. گفتم اینقدر گریه کردم و روی تخت افتادم و به سقف خیره شدم که از خودم بدم میآید. گفت همه آدمها با شرایط تو این روزها را دارند، هیچ اشکالی ندارد کاری نکنی، هیچ اشکالی ندارد به سقف خیره شوی. درست میگوید. همه اینها در مسیر سوگواری بزرگم است. همانطور که برایم مینوشت بلند بلند گریه میکردم. حالم خیلی بهتر شد. یکهو یادم آمد چشمش عفونت کرده. گفتم سختت نیست داری تایپ میکنی؟ گفت چرا. گفتم پس بخواب.
با ده دقیقه حرف زدن شبم از این رو به آن رو شد. کاش این آدم همیشه برایم بماند.
گمان کنم یکی از سختترین جداییها را دارم؛ پر از احساس، پر از دلتنگی، سراسر عقلانی. چند روز پیش مادر و پدر وی آمدند خانهام. گریه میکردند. مادرش بغلم کرد و همینطور با اشک من را میبوسید. پدرش مثل کسی که فرزندی را از دست داده باشد، گریه میکرد. مدام رو به من با گریه میگفت: تو نیمی از قلب منی، بدون تو چطور زندگی کنم؟ و من مبهوت این همه ابراز احساسات و علاقهی آنها به خودم بودم. همهاش میگفتند تو مثل دختر ما هستی، حتی بعد از جدایی هم پیش ما بیا، هر چیزی نیاز داشتی بگو تا برایت فراهم کنیم، پول اگر میخواهی بگو تا برایت واریز کنیم و و و. فضا طوری بود که من در سکوت و سر به زیر گریه میکردم.
دلم برای وی تنگ شده است. دلم برای خندههایش، شوخیهایش، لهجه قشنگی که دارد، تنگ شده است. هر روز باهم تصویری حرف میزنیم، اما آن در آغوش گرفتن و لمس صورت چیزی است که دلم میخواهد حداقل برای آخرین بار داشته باشمش. نمیدانم چطور باید پیش بروم؟ نمیدانم آیا پذیرفتهام که این جدایی واقعی است یا نه. عکسهای وی توی گوشیام را همهاش مرور میکنم و بعدش یک دل سیر گریه میکنم. یاد بوی بدن و صورتش که میافتم اشکم سرازیر میشود. قرصهای روان هم اثری ندارد برای این همه غمی که با خودم حمل میکنم.
دیشب یک ساعت و نیم با وی حرف زدیم و گریه کردیم. چقدر برای محافظت از همدیگر تلاش میکنیم. کاش اینقدر نگران آینده همدیگر نبودیم. دیدن رنج وی اینقدر برایم سخت است که از فکر کردنش نفسم بند میآید. کاش میتوانستم همه چیز را برایش هموار کنم. کاش میتوانستم افکار مزخرفی و عذاب وجدان کوفتیاش را محو کنم. کاش میتوانستم در برابر همه ناملایمتیها ازش محافظت کنم. کاش میتوانستم کسی را برایش پیدا کنم دردهایش را التیام دهد. کاش میتوانستم بروم دم در خانه پدر و مادرش و تمام خشمم را به خاطر آسیبهای روانیای که به وی زدهاند، سرشان خالی کنم. من تحمل دیدن درد و رنج او را ندارم. وقتی میگفت اگر جدا شویم چطور توی روی پدر و مادرت نگاه کنم؟ نمیدانستم باید چه بگویم. از اینکه اینقدر فشار تحمل میکند، میترسم. کاش دردش کم شود. کاش معجزهای شود که دلش امن شود. با من یا بدون من. برایم فرقی ندارد، مهم این است که او از بند این آسیبها رها شود.
میدانم به این زودی امکانپذیر نیست، اما کاش میشد.
دیروز وی در جلسه زوجدرمانی میگفت: روزی که در فرودگاه خداحافظی کردیم وقتی رسیدم خانه نیم ساعت داشتم گریه میکردم از نبودن الف. خوشحال شدم که بودنم برایش ارزش داشته و نبودنم برایش سخت بوده. یاد چند سال پیش افتادم که وقتی از خانه تهرانمان برگشتم شهر خودمان و او مدتی تنها در آن خانه بود، برایم تعریف کرد که «وقتی برای اولین بار رسیدم خانه و دیدم تو نیستی گریه امانم را برید». اما بدیاش این است که او این دلتنگیها را بخشی از دوست داشتن نمیداند، یک وابستگی میداند که خیلی هم سالم نیست. وی میخواهد بند وابستگی به من را ببرد. چقدر سخت است شنیدن این حرفها بعد از این همه سال. واقعا دلتنگش هستم.